#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت404
؛ ولی با دیدن فضای اطراف لبخند رو لبام ماسید… همه جا تا چشم کار میکرد درخت بود… با سردرگمی نگاهی به اطراف انداختم
- حالا چیکار کنم؟ چطور از اینجا برم؟ من که راه و بلد نیستم؟
ولی نباید نا امید شم! باید سعیم رو بکنم! باید هر طور شده از اینجا برم!
شروع کردم به دویدن… بدون اینکه فکر کنم کجا دارم میرم و یا حتی ممکنه یه بلایی سرم بیاد… نمیدونم چقدر زمان گذشت با صدای خش خش و قدمهایی روی برگها ترسیده سرم و برگردوندم عقب… با دیدن بهراد که داشت بهسرعت میدوید سمتم زهرهام ترکید
- چطور پیدام کرد؟
شتابزده روم برگردوندم و تا جای ممکن به سرعتم افزودم
- وایستا لعنتی!
با پیچیدن صدای نعرهاش تو جنگل به گریه افتادم؛ ولی بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم فقط میدویدم، ولی خیلی زود خودش و رسوند بهم و بازوم و گرفت و برم گردوند و کشید سمت خودش… چون سرعتم زیاد بود پرت شدم تو آغوشش… تا اومدم خودم و بکشم عقب بلافاصله کمرم و گرفت و بلندم کرد تو بغلش و با خشم غرید: پات و دور کمرم حلقه کن!
بدون اینکه دست خودم باشه هراسون پاهام و دور کمرش حلقه کردم و تا اومدم به کارش اعتراض کنم با گذاشتن لبش روی لبام لال شدم و ناخودآگاه دستهام و گذاشتم دو طرف صورتش… اونم محکم تو بغلش فشارم داد و شروع کرد به بوسیدن و هر لحظه هم شدت بوسیدنش بیشتر میشد… داشتم از این همه اشتیاقش برای بوسیدن دیوونه میشدم… هم خوشم میومد و قلبم میخواست فقط ادامه بده… هم بدم میومد و عقلم میخواست دست برداره… خومم احساسم رو درک نمیکردم… قلبم میگفت دوستش دارم؛ ولی عقلم میگفت باید ازش متنفر باشم… مشخصاً این قلبم بود که پیروز میدون بود؛ چون قدرت اینو نداشتم بتونم جلوی کارش و بگیرم… نمیدونم چند دقیقه بود داشت بیوقفه میبوسید… دیگه نفسم بالا نمیاومد و کم مونده بود از حال برم… دستهام و بلند کردم و سینهاش و چنگ زدم تا از خودم جداش کنم؛ ولی بیتوجه تکیهام داد به درخت و ادامه داد… دست و پاهام شل شد و داشتم از تو بغلش میفتادم که بالاخره به اکراه لبش و برداشت و بیتاب و بیقرار و با چشمهایی که دو دو میزد نگاهش و چرخوند بین صورتم و لبخند پیروزمندانهای زد
- فکر کردی میتونی از چنگم در بری برف کوچولوی من؟ دیدی چطور شکارت کردم؟
#پارت404
؛ ولی با دیدن فضای اطراف لبخند رو لبام ماسید… همه جا تا چشم کار میکرد درخت بود… با سردرگمی نگاهی به اطراف انداختم
- حالا چیکار کنم؟ چطور از اینجا برم؟ من که راه و بلد نیستم؟
ولی نباید نا امید شم! باید سعیم رو بکنم! باید هر طور شده از اینجا برم!
شروع کردم به دویدن… بدون اینکه فکر کنم کجا دارم میرم و یا حتی ممکنه یه بلایی سرم بیاد… نمیدونم چقدر زمان گذشت با صدای خش خش و قدمهایی روی برگها ترسیده سرم و برگردوندم عقب… با دیدن بهراد که داشت بهسرعت میدوید سمتم زهرهام ترکید
- چطور پیدام کرد؟
شتابزده روم برگردوندم و تا جای ممکن به سرعتم افزودم
- وایستا لعنتی!
با پیچیدن صدای نعرهاش تو جنگل به گریه افتادم؛ ولی بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم فقط میدویدم، ولی خیلی زود خودش و رسوند بهم و بازوم و گرفت و برم گردوند و کشید سمت خودش… چون سرعتم زیاد بود پرت شدم تو آغوشش… تا اومدم خودم و بکشم عقب بلافاصله کمرم و گرفت و بلندم کرد تو بغلش و با خشم غرید: پات و دور کمرم حلقه کن!
بدون اینکه دست خودم باشه هراسون پاهام و دور کمرش حلقه کردم و تا اومدم به کارش اعتراض کنم با گذاشتن لبش روی لبام لال شدم و ناخودآگاه دستهام و گذاشتم دو طرف صورتش… اونم محکم تو بغلش فشارم داد و شروع کرد به بوسیدن و هر لحظه هم شدت بوسیدنش بیشتر میشد… داشتم از این همه اشتیاقش برای بوسیدن دیوونه میشدم… هم خوشم میومد و قلبم میخواست فقط ادامه بده… هم بدم میومد و عقلم میخواست دست برداره… خومم احساسم رو درک نمیکردم… قلبم میگفت دوستش دارم؛ ولی عقلم میگفت باید ازش متنفر باشم… مشخصاً این قلبم بود که پیروز میدون بود؛ چون قدرت اینو نداشتم بتونم جلوی کارش و بگیرم… نمیدونم چند دقیقه بود داشت بیوقفه میبوسید… دیگه نفسم بالا نمیاومد و کم مونده بود از حال برم… دستهام و بلند کردم و سینهاش و چنگ زدم تا از خودم جداش کنم؛ ولی بیتوجه تکیهام داد به درخت و ادامه داد… دست و پاهام شل شد و داشتم از تو بغلش میفتادم که بالاخره به اکراه لبش و برداشت و بیتاب و بیقرار و با چشمهایی که دو دو میزد نگاهش و چرخوند بین صورتم و لبخند پیروزمندانهای زد
- فکر کردی میتونی از چنگم در بری برف کوچولوی من؟ دیدی چطور شکارت کردم؟