#۱۲۱
⏳♡🔥
یاسمن خودش ماند و خلوت خفقان زدهی ویرانهای که بیشباهت به خانه بود.
توی مراسم پدرش متوجه شد که هیچ فامیل نزدیک و دلسوزی ندارند تا درون دستمالهایشان برای او اشکی بریزند و درد این نداشتن برابری می کرد با عزایش.
-داداش کجایی؟ من چیکار کنم بدون پدر و مادر... بیبرادر و بیکس و کار...
حالا که کسی نبود خودش برای دلِ سوخته و غمبارش مرثیه میخواند.
-تو رو خدا روی قولت بمون و هرگز برنگرد اینجا... درسته بودنت توی این شرایط به اندازهی جونم باارزش بود، ولی نبودنت به نفعته...
یاسمن طوری صحبت میکرد که اگر کسی خارج از اتاق بود فکر میکرد واقعاً برادرش جلویش نشسته و این التماسها را میشنود.
-خوبه که این چند روزه زنگ نزدی وگرنه میفهمیدی چه خاکی به سرمون شده و برمیگشتی، اونوقت یه عزام میشد دو عزا.
پردهی سیاه را یک سمت جمع کرد و از طریق پنجرهی کوچک اتاق پشتی نگاهش به در خانه متوسل شد.
این چند روز مثل سابق بارها خیره شده بود به در، پنجره، کوچه اما نه با اشتیاق بلکه با اشک... گویی چشمانش خو کرده به انتظار.
-برگرد و پناهم شو.
این جملهای که تمام امیدش در آن خلاصه میشد را بعد از مرگ پدرش هزاران بار توی دلش گفته بود و الانم با زبانش.
-من دیگه فقط تو رو دارم که چشم به راه اومدنش باشم. برگرد مرد من... چرا خبری نمیگیری از حال بد و روزگار سیاهم!
همراه با گلایههایش نگاهش همچنان پرسه میزد توی حیاط و حوالی درِ آهنیاش...
-کجایی آخرین امیدم! برگرد و عمل کن به وعدههایی که دادی. پای عشق در میونه الوعده وفا...
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
یاسمن خودش ماند و خلوت خفقان زدهی ویرانهای که بیشباهت به خانه بود.
توی مراسم پدرش متوجه شد که هیچ فامیل نزدیک و دلسوزی ندارند تا درون دستمالهایشان برای او اشکی بریزند و درد این نداشتن برابری می کرد با عزایش.
-داداش کجایی؟ من چیکار کنم بدون پدر و مادر... بیبرادر و بیکس و کار...
حالا که کسی نبود خودش برای دلِ سوخته و غمبارش مرثیه میخواند.
-تو رو خدا روی قولت بمون و هرگز برنگرد اینجا... درسته بودنت توی این شرایط به اندازهی جونم باارزش بود، ولی نبودنت به نفعته...
یاسمن طوری صحبت میکرد که اگر کسی خارج از اتاق بود فکر میکرد واقعاً برادرش جلویش نشسته و این التماسها را میشنود.
-خوبه که این چند روزه زنگ نزدی وگرنه میفهمیدی چه خاکی به سرمون شده و برمیگشتی، اونوقت یه عزام میشد دو عزا.
پردهی سیاه را یک سمت جمع کرد و از طریق پنجرهی کوچک اتاق پشتی نگاهش به در خانه متوسل شد.
این چند روز مثل سابق بارها خیره شده بود به در، پنجره، کوچه اما نه با اشتیاق بلکه با اشک... گویی چشمانش خو کرده به انتظار.
-برگرد و پناهم شو.
این جملهای که تمام امیدش در آن خلاصه میشد را بعد از مرگ پدرش هزاران بار توی دلش گفته بود و الانم با زبانش.
-من دیگه فقط تو رو دارم که چشم به راه اومدنش باشم. برگرد مرد من... چرا خبری نمیگیری از حال بد و روزگار سیاهم!
همراه با گلایههایش نگاهش همچنان پرسه میزد توی حیاط و حوالی درِ آهنیاش...
-کجایی آخرین امیدم! برگرد و عمل کن به وعدههایی که دادی. پای عشق در میونه الوعده وفا...
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan