🚩#تب
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1007951218/175890
#قسمت_شصتوهشت
نور چراغ پایه بلند کنار میز،کفشهای پارچه ای
مشکی رنگم را روشن کرد.
هاله ای از خاک روی هردو نشسته بود.خم شدم و با
دستمالی که از کیفم در آوردم شروع به پاک
کردنشان کردم.
قدیمی بودند و هر چقدر هم تمیزشان می کردم
فایده ای نداشت.خاک و کهنگی به جانشان رخنه
کرده بود و بی شک خرید یک کفش جدید جزو
آخرین برنامه هایم بود.
داشتم در ذهنم با هزینه هایی که باید آخر ماه
پراخت می کردم، کلنجار می رفتم که درب برقی
حیاط باز شد.
ماشین شاسی بلند آقای صدر وارد حیاط شد و
مستقیم به طرف پارکینگ حرکت کرد.
بعد از لحظاتی قدم زنان از پارکینگ خارج شد و
نرسیده به در ورودی خانه نگاهشروی من نشست.
بی تعلل و با لبخندی که به لبشآمده بود راهشرا
کج کرد و به طرفم قدم برداشت.
از جا برخاستم.
در دوقدمی ام ایستاد.
سلام کردم.آرام مثل همیشه.
_سلام بانو..اینجا چرا؟تشریف بیارید داخل.
قبل از اینکه کلمه ای به زبان آورم آیلین از راه
رسید.با یک سینی و دو لیوان بلند شیشه ای.
_من از محیا جون خواستم کلاسامروزمون رو
توی باغ برگزار کنیم بابا هُما.
لب گزیدم تا خنده ای را که میرفت روی لب هایم
جا خوشکند مخفی کنم.بابا هُما؟!این دختر پدرش
را بابا هُما صدا می کرد؟!
چقدر هم به همایون صدر نمی آمد اینچنین خطاب
شدن.
_بارها خواهشکردم اینطور صدام نکنی دخترم.
آیلین خندید.از ته دل و واقعی نبودنشتوی چشم
می زد.
_امم معذرت میخوام بابا هُما.
ثانیه ای مکث کرد و فورا جمله اشرا تصحیح
نمود.
_بابا هُمایون.
سپسبی تفاوت شانه بالا انداخت.
_ترک عادت که به این آسونیا نیست.
آقای صدر با لبخند موقرانه ای رو به من گفت:
_تا بحال چندین بار بابت مخفف کردن اسمم توسط
آیلین خانم به مشکل برخوردیم.
در جوابشلبخند ملایمی زدم و نگاهم به طرف
آیلین که با حرف پدرشکمی سرحال تر شده بود
کشیده شد.
صدایش خندان و با چاشنی هیجان به گوشم رسید.
_وای بابا..مدرسه رو یادته؟!
همایون صدر سر تکان داد و بلند خندید.
بعد نگاه دوخت به من که با لبخند سرشار از لذتی
تماشاگر خنده های این پدر و دختر زیبا بودم.
_دو سال پیشاز بسآیلین خانم هر جا نشست
بنده رو بابا هُما صدا کرد یه روز خانم مدیرش
شاکی و عصبانی با من تماسگرفتن و خواستن
فورا برم مدرسه.
به اینجای حرفشکه رسید مکث کرد و با نیم نگاه
خندانی به سمت دخترکشدست دور شانه اش
حلقه کرد و او را به خود فشرد.
آیلین لب گزید و ریز خندید.
نگاهم بین پدر و دختر چرخ می خورد و حال خوش
بینشان واگیر دار بود انگار که حس خوبی در جان
من هم دوید.
_خب..بعدش چی شد؟
مثل همیشه آهسته ولی مشتاق پرسیدم.نمی
خواستم فکر کنند رغبتی به شنیدن ادامه ماجرا
ندارم.
همایون صدر ادامه داد:
_راستشمنم با کلی نگرانی و دلواپسی خودمو
رسوندم..اما چه رسوندنی.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1007951218/175890
#قسمت_شصتوهشت
نور چراغ پایه بلند کنار میز،کفشهای پارچه ای
مشکی رنگم را روشن کرد.
هاله ای از خاک روی هردو نشسته بود.خم شدم و با
دستمالی که از کیفم در آوردم شروع به پاک
کردنشان کردم.
قدیمی بودند و هر چقدر هم تمیزشان می کردم
فایده ای نداشت.خاک و کهنگی به جانشان رخنه
کرده بود و بی شک خرید یک کفش جدید جزو
آخرین برنامه هایم بود.
داشتم در ذهنم با هزینه هایی که باید آخر ماه
پراخت می کردم، کلنجار می رفتم که درب برقی
حیاط باز شد.
ماشین شاسی بلند آقای صدر وارد حیاط شد و
مستقیم به طرف پارکینگ حرکت کرد.
بعد از لحظاتی قدم زنان از پارکینگ خارج شد و
نرسیده به در ورودی خانه نگاهشروی من نشست.
بی تعلل و با لبخندی که به لبشآمده بود راهشرا
کج کرد و به طرفم قدم برداشت.
از جا برخاستم.
در دوقدمی ام ایستاد.
سلام کردم.آرام مثل همیشه.
_سلام بانو..اینجا چرا؟تشریف بیارید داخل.
قبل از اینکه کلمه ای به زبان آورم آیلین از راه
رسید.با یک سینی و دو لیوان بلند شیشه ای.
_من از محیا جون خواستم کلاسامروزمون رو
توی باغ برگزار کنیم بابا هُما.
لب گزیدم تا خنده ای را که میرفت روی لب هایم
جا خوشکند مخفی کنم.بابا هُما؟!این دختر پدرش
را بابا هُما صدا می کرد؟!
چقدر هم به همایون صدر نمی آمد اینچنین خطاب
شدن.
_بارها خواهشکردم اینطور صدام نکنی دخترم.
آیلین خندید.از ته دل و واقعی نبودنشتوی چشم
می زد.
_امم معذرت میخوام بابا هُما.
ثانیه ای مکث کرد و فورا جمله اشرا تصحیح
نمود.
_بابا هُمایون.
سپسبی تفاوت شانه بالا انداخت.
_ترک عادت که به این آسونیا نیست.
آقای صدر با لبخند موقرانه ای رو به من گفت:
_تا بحال چندین بار بابت مخفف کردن اسمم توسط
آیلین خانم به مشکل برخوردیم.
در جوابشلبخند ملایمی زدم و نگاهم به طرف
آیلین که با حرف پدرشکمی سرحال تر شده بود
کشیده شد.
صدایش خندان و با چاشنی هیجان به گوشم رسید.
_وای بابا..مدرسه رو یادته؟!
همایون صدر سر تکان داد و بلند خندید.
بعد نگاه دوخت به من که با لبخند سرشار از لذتی
تماشاگر خنده های این پدر و دختر زیبا بودم.
_دو سال پیشاز بسآیلین خانم هر جا نشست
بنده رو بابا هُما صدا کرد یه روز خانم مدیرش
شاکی و عصبانی با من تماسگرفتن و خواستن
فورا برم مدرسه.
به اینجای حرفشکه رسید مکث کرد و با نیم نگاه
خندانی به سمت دخترکشدست دور شانه اش
حلقه کرد و او را به خود فشرد.
آیلین لب گزید و ریز خندید.
نگاهم بین پدر و دختر چرخ می خورد و حال خوش
بینشان واگیر دار بود انگار که حس خوبی در جان
من هم دوید.
_خب..بعدش چی شد؟
مثل همیشه آهسته ولی مشتاق پرسیدم.نمی
خواستم فکر کنند رغبتی به شنیدن ادامه ماجرا
ندارم.
همایون صدر ادامه داد:
_راستشمنم با کلی نگرانی و دلواپسی خودمو
رسوندم..اما چه رسوندنی.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M