🚩#رحم_اجاره_ای
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1007951218/167682
#قسمت_نودوشش
با بی قراری گفت: من کار خاصی نمی کنم فقط نوه شما رو
حمل می کنم.
پر ملامت گفت: این چه حرفی؟ د یگه نشنوم همچین صفاتی رو
راجع به خودت به کار می بری تو مادر نوه منی ، دیگه مثل
دخترم نیستی خود دخترمی ، تمام این سال ها از خانواده خودت
دوری کردی حالا وظیفه ما هوات داشته باشیم.
دلش از حرف های سبحان خان گرم شد. حرف هاش عجیب
بوی حمایت پدرانه می داد.
آستینش رو کنار مچ دستش کش ید و دکمه ی سر دست طلا ی
رو به جا دکمه ای زد.کمربندش رو کنار کمر شلوار اتو کشید ش
که خط اتوش کاملا مشخص بود محکم کرد. گوشی موبا یلش رو
از روی عسلی برداشت. ده تماس از دست رفته و یک پیام از
پدرش داشت!
-" کارت دارم بای د حرف بزنیم . یه زنگ به من بزن"
کانکت گوشیش رو باز کرد و رو ی اسم انشرلی مکث کرد. از
دیروز که شماره انشرلی رو داخل گوشیش ذخیره کرده بود هر
بار که دستش برای تماس رفته بود منصرف شده بود. قبل اینکه
دوباره منصرف بشود شماره رو گرفت و تلفن همراهش رو کنار
گوشش نگه داشت و با خوردن اولین بوق چر خید و ساعتش رو
از میز کنار تخت خواب برداشت. گوشی رو بین کتف و صورتش
نگه داشت و ساعت رو دور مچ دستش بست. کشوی میز باز کرد
تا برگه های سونوگرافی و آزما ی ش رو بردارد. بهتر بود برگه ها
پیش خودش می ماند برگه ها رو داخل چمدانش زیر پیراهنش
جا داد. تارا دیگه سارای نبود که با دو تا اخم ازسر خود بازش
کند.
صدای باز و بسته شدن در حمام رو شنید ولی سر جاش منتظر
باقی موند: به کی زنگ می زنی سر صبحی اونم با این همه اخم؟
غر زد : لعنتی برنمی داره.
- احیا فکر نم ی کنی جواب نمی ده چون ساعت شیش صبح
پسرم!
تماس رو قطع کرد و از داخل اینه های در کمد نگاهی به تارا
انداخت موهای نمدارش رو دوقلو گیس کرده بود و یکی از
تیشرت های ا و رو پوشیده بود: او تی شرت کثیفه تارا، دیشب موقع
خواب پوشیدم .
تارا خم شد و جوراب های پشمیش رو برداشت با ریشخند گفت:
دیشب مطمئنی چیزی پوشیده بودی!
با ی اد اوری دیشب ابرو بالا انداخت. تارا جوراب هاش رو پا زده:
کیا به نظرم به خاطر این وسواست پیش یه مشاور برو، فکر نمی
کنی داری زیاده روی م ی کن ی. درضمن لباس خودم رو شستم
خیس هنوز..
به حرفش توجه نکرد و به سر وضع با مزه اش لبخند نصف و
نیمه زد : موهات خشک کن بریم.الان سرویسم میرسه.
نق زد : بدون صبحونه، چیزی واسه خوردن نیست ؟
تلفن همراهش رو داخل جیب شلوارش سراند و در چمدانش رو
قفل کرد و دستگیرش و بالا کشید : قهوه با شکر دیگه؟
سرش و روی شونه اش کج کرد: همراه با نونه تست، اگه هست
لطفا؟
چمدانش رو کنار در ورودی گذاشت و کتش رو روی دسته
چمندان آویزان کرد. تو زندگی چهارساله اش با نازنین هیچ
خاطره ی از صبحانه دونفر نداشت. حالا که بیشتر فکر می کرد
تو تقویم زندگی مشترکش خاطرات دونفر از این جنس خیلی
کمتر از انگشت های دستش داشت. دوتا نان تست کنار شیش ه
مربا داخل پیش دستی قرار داد و پیش دستی رو روی جزیره
اشپزخانه گذاشت. دو ماگ استیل برداشت و تا نصف پرشان کرد.
به کانتر تکیه زد و از پنجره به نمای ساختمان روبه روی خیره
شد.
صدای قدم های تارا رو شنید، فقط آرایش کرده بود : زود باش
دیرت میشه.
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1007951218/167682
#قسمت_نودوشش
با بی قراری گفت: من کار خاصی نمی کنم فقط نوه شما رو
حمل می کنم.
پر ملامت گفت: این چه حرفی؟ د یگه نشنوم همچین صفاتی رو
راجع به خودت به کار می بری تو مادر نوه منی ، دیگه مثل
دخترم نیستی خود دخترمی ، تمام این سال ها از خانواده خودت
دوری کردی حالا وظیفه ما هوات داشته باشیم.
دلش از حرف های سبحان خان گرم شد. حرف هاش عجیب
بوی حمایت پدرانه می داد.
آستینش رو کنار مچ دستش کش ید و دکمه ی سر دست طلا ی
رو به جا دکمه ای زد.کمربندش رو کنار کمر شلوار اتو کشید ش
که خط اتوش کاملا مشخص بود محکم کرد. گوشی موبا یلش رو
از روی عسلی برداشت. ده تماس از دست رفته و یک پیام از
پدرش داشت!
-" کارت دارم بای د حرف بزنیم . یه زنگ به من بزن"
کانکت گوشیش رو باز کرد و رو ی اسم انشرلی مکث کرد. از
دیروز که شماره انشرلی رو داخل گوشیش ذخیره کرده بود هر
بار که دستش برای تماس رفته بود منصرف شده بود. قبل اینکه
دوباره منصرف بشود شماره رو گرفت و تلفن همراهش رو کنار
گوشش نگه داشت و با خوردن اولین بوق چر خید و ساعتش رو
از میز کنار تخت خواب برداشت. گوشی رو بین کتف و صورتش
نگه داشت و ساعت رو دور مچ دستش بست. کشوی میز باز کرد
تا برگه های سونوگرافی و آزما ی ش رو بردارد. بهتر بود برگه ها
پیش خودش می ماند برگه ها رو داخل چمدانش زیر پیراهنش
جا داد. تارا دیگه سارای نبود که با دو تا اخم ازسر خود بازش
کند.
صدای باز و بسته شدن در حمام رو شنید ولی سر جاش منتظر
باقی موند: به کی زنگ می زنی سر صبحی اونم با این همه اخم؟
غر زد : لعنتی برنمی داره.
- احیا فکر نم ی کنی جواب نمی ده چون ساعت شیش صبح
پسرم!
تماس رو قطع کرد و از داخل اینه های در کمد نگاهی به تارا
انداخت موهای نمدارش رو دوقلو گیس کرده بود و یکی از
تیشرت های ا و رو پوشیده بود: او تی شرت کثیفه تارا، دیشب موقع
خواب پوشیدم .
تارا خم شد و جوراب های پشمیش رو برداشت با ریشخند گفت:
دیشب مطمئنی چیزی پوشیده بودی!
با ی اد اوری دیشب ابرو بالا انداخت. تارا جوراب هاش رو پا زده:
کیا به نظرم به خاطر این وسواست پیش یه مشاور برو، فکر نمی
کنی داری زیاده روی م ی کن ی. درضمن لباس خودم رو شستم
خیس هنوز..
به حرفش توجه نکرد و به سر وضع با مزه اش لبخند نصف و
نیمه زد : موهات خشک کن بریم.الان سرویسم میرسه.
نق زد : بدون صبحونه، چیزی واسه خوردن نیست ؟
تلفن همراهش رو داخل جیب شلوارش سراند و در چمدانش رو
قفل کرد و دستگیرش و بالا کشید : قهوه با شکر دیگه؟
سرش و روی شونه اش کج کرد: همراه با نونه تست، اگه هست
لطفا؟
چمدانش رو کنار در ورودی گذاشت و کتش رو روی دسته
چمندان آویزان کرد. تو زندگی چهارساله اش با نازنین هیچ
خاطره ی از صبحانه دونفر نداشت. حالا که بیشتر فکر می کرد
تو تقویم زندگی مشترکش خاطرات دونفر از این جنس خیلی
کمتر از انگشت های دستش داشت. دوتا نان تست کنار شیش ه
مربا داخل پیش دستی قرار داد و پیش دستی رو روی جزیره
اشپزخانه گذاشت. دو ماگ استیل برداشت و تا نصف پرشان کرد.
به کانتر تکیه زد و از پنجره به نمای ساختمان روبه روی خیره
شد.
صدای قدم های تارا رو شنید، فقط آرایش کرده بود : زود باش
دیرت میشه.
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw