🚩#رحم_اجاره_ای
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1007951218/167682
#قسمت_نودوپنج
از اون همه هندوانه که زیر بغلش می گذاشتند خجالت کشید.
الان بیشتر از ش نیدن این تعریف ها که به خیکش می بستند
دلش م ی خواست بداند حضور این مرد رو در این جا به چه
چیزی باید تعبیر کند.
گیتی با شنیدن صدای زنگ در از جاش بلند شد: نگفتی بابا جان
حالت چطور ؟
- ببخشید...ی عنی نه.. یعنی
سرش رو دستپاچه تکان داد: یعن ی خوبم...
تو دلش غر زد : ای بمیری که نمی تونی بدون مِنُ مِن کردن
حرف بزنی.
- سر وقت برای چکاب میری؟
هنوز وقت نکرده بود به خاطر سوالش تعجب کند که ادامه داد:
کیامرد این روزها خودشم گاهی فراموش می کنه حواسش به تو
هست؟ باهام دکتر رفتید؟ درست که رفتار می کنه؟اگه کم کاری
می کنه بگو خودم ازش حساب میکشم.؟
حس مشت زنی رو داشت که مورد هجوم مشت های بیرحمانه
حریفش قرار گرفته بود. مات و متحیر فقط به سبحان خان نگاه
می کرد. قلبش تند تند داخل س ینه اش می کوبید. این مرد
داشت چی می گفت؟ اصلااین مرد از کجا فهمیده بود؟
گردنش سمت گیتی کج شد. گیتی چیکار کرده بود؟ او که بهش
پیام داده بود و گفته بود کیامرد بچه رو نمی خواهد مطمئن بود
گیتی پیام رو خوانده؟ پس چرا همه چی رو کف دست این مرد
گذاشته بود؟ بای د حدس م ی زد وقتی گیتی سکوت می کرد و
نظری نمی داد یعنی فکری داشت! ولی با این کارش رسما او رو
بدبخت کرده بود! با یاد اوری رفتارامروز کیامرد قلبش هری
ریخت؟ حالا کی جواب اون مردک ترسناک رو م ی داد؟
گیتی که امروز انگار قصد جانش رو کرده بود : خیلی از دست
کیامرد ناراحتم سبحان..
نفسش حبس شد؛ سبحان خان اخم کرد درست شبیه به پسرش
یا شا ید بای د م ی گفت پسرش شبیه به او : چی شده؟
- حرف های جدید می زنه! میگه بچه رو نمی خواد امروز حرف
از سقط می زد. به خدا گناه داره.
چشمانش به قاعده یک بشقاب گرد شد! گیتی چی می گفت؟
کیامرد امروز حرفی از سقط نزده بود یعنی اصلا باورش نشده بود
که از او باردار است که اصلا بحث به سقط و نگه داشتن بچه
برسد. گیتی که می دانست کیامرد از هیچ چ یز خبر نداشت! پس
این وسط شکایت و گلایه چه بود؟
نفس حبس شده اش که با بغض مخلوط شده بود و بیرون
داد:گیتی چیکار می کنی؟
- من همه چیز برای سبحان تعریف کردم. بالاخره یه بزرگتر بای د
در جریان می بود.
نالید: همه چی رو گفتی؟
سبحان خان دور لبش رو لمس کرد: دخترم ناراحت نباش، من
کم و بیش در جریان مشکل پسرم و عروسم بودم ولی هیچ وقت
به روشون نیوردم اصلا فکرش نمی کردم تصمیم داشته باشند
همچین کاری بکنند. گیتی جان راجع به این موضوع پیش اومده
هم خودم مفصل با کیامرد صحبت می کنم.
تند گفت: فکر نکنم احتیاج باشه اخه تو این وضعیت وقت ی نازنین
خانم حالش خوب نیست. فکر کنم بهترین راه سقط...
سبحان خان وسط حرفش اومد: کیامرد حالش خوب نیس ت
دخترم ، برادرش رو از دست داده هم نازنین تو این وضعیت
گوشه بیمارستان افتاده در شرای طی نیست که منطقی و درست
فکر کنه. مگه من اجازه میدم با یه تصمیم اشتباه حسرت به دل
بمونه. جدا از این حرف ها داریم راجع به جون یه بچه حرف می
زنیم.
- ولی ...
نگاهش روی چشمان ترسیده اش چرخ خورد و لحنش ملا یم تر
شد:حنانه بابا جان کیامرد با من از چی میترسی؟ من پسرم رو
بهتر از هر کسی می شناسم می دونم چقدر دلش بچه می خواد.
الان داره احساسی تصمیم می گیره. بهش یکم حق بده تو فشار
نمی تونه تصمیم عاقلانه بگیره.
گیتی کنارش نشست گفت: حنانه ی کم از واکنش های اطرافیانش
می ترسه..
- درک م ی کنم. ول ی منو پسرم هر کار هم برات بکنیم نمی
تونیم محبتی که به ما کردی جبران کنیم. قبلا دوستش داشتم
الان یه جور دیگه دوست دارم.
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1007951218/167682
#قسمت_نودوپنج
از اون همه هندوانه که زیر بغلش می گذاشتند خجالت کشید.
الان بیشتر از ش نیدن این تعریف ها که به خیکش می بستند
دلش م ی خواست بداند حضور این مرد رو در این جا به چه
چیزی باید تعبیر کند.
گیتی با شنیدن صدای زنگ در از جاش بلند شد: نگفتی بابا جان
حالت چطور ؟
- ببخشید...ی عنی نه.. یعنی
سرش رو دستپاچه تکان داد: یعن ی خوبم...
تو دلش غر زد : ای بمیری که نمی تونی بدون مِنُ مِن کردن
حرف بزنی.
- سر وقت برای چکاب میری؟
هنوز وقت نکرده بود به خاطر سوالش تعجب کند که ادامه داد:
کیامرد این روزها خودشم گاهی فراموش می کنه حواسش به تو
هست؟ باهام دکتر رفتید؟ درست که رفتار می کنه؟اگه کم کاری
می کنه بگو خودم ازش حساب میکشم.؟
حس مشت زنی رو داشت که مورد هجوم مشت های بیرحمانه
حریفش قرار گرفته بود. مات و متحیر فقط به سبحان خان نگاه
می کرد. قلبش تند تند داخل س ینه اش می کوبید. این مرد
داشت چی می گفت؟ اصلااین مرد از کجا فهمیده بود؟
گردنش سمت گیتی کج شد. گیتی چیکار کرده بود؟ او که بهش
پیام داده بود و گفته بود کیامرد بچه رو نمی خواهد مطمئن بود
گیتی پیام رو خوانده؟ پس چرا همه چی رو کف دست این مرد
گذاشته بود؟ بای د حدس م ی زد وقتی گیتی سکوت می کرد و
نظری نمی داد یعنی فکری داشت! ولی با این کارش رسما او رو
بدبخت کرده بود! با یاد اوری رفتارامروز کیامرد قلبش هری
ریخت؟ حالا کی جواب اون مردک ترسناک رو م ی داد؟
گیتی که امروز انگار قصد جانش رو کرده بود : خیلی از دست
کیامرد ناراحتم سبحان..
نفسش حبس شد؛ سبحان خان اخم کرد درست شبیه به پسرش
یا شا ید بای د م ی گفت پسرش شبیه به او : چی شده؟
- حرف های جدید می زنه! میگه بچه رو نمی خواد امروز حرف
از سقط می زد. به خدا گناه داره.
چشمانش به قاعده یک بشقاب گرد شد! گیتی چی می گفت؟
کیامرد امروز حرفی از سقط نزده بود یعنی اصلا باورش نشده بود
که از او باردار است که اصلا بحث به سقط و نگه داشتن بچه
برسد. گیتی که می دانست کیامرد از هیچ چ یز خبر نداشت! پس
این وسط شکایت و گلایه چه بود؟
نفس حبس شده اش که با بغض مخلوط شده بود و بیرون
داد:گیتی چیکار می کنی؟
- من همه چیز برای سبحان تعریف کردم. بالاخره یه بزرگتر بای د
در جریان می بود.
نالید: همه چی رو گفتی؟
سبحان خان دور لبش رو لمس کرد: دخترم ناراحت نباش، من
کم و بیش در جریان مشکل پسرم و عروسم بودم ولی هیچ وقت
به روشون نیوردم اصلا فکرش نمی کردم تصمیم داشته باشند
همچین کاری بکنند. گیتی جان راجع به این موضوع پیش اومده
هم خودم مفصل با کیامرد صحبت می کنم.
تند گفت: فکر نکنم احتیاج باشه اخه تو این وضعیت وقت ی نازنین
خانم حالش خوب نیست. فکر کنم بهترین راه سقط...
سبحان خان وسط حرفش اومد: کیامرد حالش خوب نیس ت
دخترم ، برادرش رو از دست داده هم نازنین تو این وضعیت
گوشه بیمارستان افتاده در شرای طی نیست که منطقی و درست
فکر کنه. مگه من اجازه میدم با یه تصمیم اشتباه حسرت به دل
بمونه. جدا از این حرف ها داریم راجع به جون یه بچه حرف می
زنیم.
- ولی ...
نگاهش روی چشمان ترسیده اش چرخ خورد و لحنش ملا یم تر
شد:حنانه بابا جان کیامرد با من از چی میترسی؟ من پسرم رو
بهتر از هر کسی می شناسم می دونم چقدر دلش بچه می خواد.
الان داره احساسی تصمیم می گیره. بهش یکم حق بده تو فشار
نمی تونه تصمیم عاقلانه بگیره.
گیتی کنارش نشست گفت: حنانه ی کم از واکنش های اطرافیانش
می ترسه..
- درک م ی کنم. ول ی منو پسرم هر کار هم برات بکنیم نمی
تونیم محبتی که به ما کردی جبران کنیم. قبلا دوستش داشتم
الان یه جور دیگه دوست دارم.
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw