🚩#رحم_اجاره_ای
#توجه: همراهان گرامی آخرین قسمت رمان گرمای عشق 5 شنبه در کانال درج می شود.
نگاهش روی آسمان بنفش و دانه های سحر آمیز برف می
چرخید که نرم و لطیف روی گونه اش می نشستن و جاودانگی
خود رو از دست می دادن و تبدیل به قطرات آب می شدن. بعد
ظهر یک روز سرمازده بود که باعث سرخی و یخ زدگی نوک
بینش شده بود.
نگاهش روی رنگ قرمز چراغ دوید. پشت خط های محو عابر
پیاده ایستاد. وزش باد طره ای از موهای حنایش رو به رقص در
اورده بود. از برخورد باد سرد به صورتش چشم تنگ کرد و لبه
های ژاکت صورتی رنگ جلو بازش رو بهم نزدیک کرد. ژاکت
نازکش مناسب این فصل از سال نبود. دستانش رو دور بدنش
پیچاند و خودش رو در آغوش گرفت.
در حالی که دو حلقه کیفش رو که از دوشش سر خورده بودن
رو روی شانه اش صاف می کرد نگاهش روی چکمه های چرم
زنی که کنارش ایستاده بود چرخ می خورد. نگاه ی که بیشتر
شبیه دهن کجی بود رو به آل استار های خیسش داد. نوک
انگشتان پاهاش از سرما بی حس شده بودن و به سختی می
توانست حسشان کند. چقدر گیتی به جانش غر زده بود که چرا
هیچ وقت مناسب فصل سال لباس نمی پوشید ولی گیتی که
نمی دانست از روزی که پاش رو از اون کیلینی ک بیرون گذاشت
بود احساس می کرد مدام تنش در حال گر گرفتن است.
با سبز شدن چراغ توده ای از جمعیت وارد خیابان اصلی شدن.
قدم برداشت و عرض خیابان رو طی کرد. از کنار سه پایه ای
پوستر گالری سزار گذشت و پله های منتهی به سالن اصلی
گالری رو دو سه تا کرد و پایین رفت.
موسیقی بی کلام و آرامش بخش ی از بلندگوهای که دی ده نمی
شدن در حال پخش بود. فضای گالری مثل همیشه آرام دور از
هر گونه هیاهوی فضای بیرونی بود. صدای پاشنه کفش مشتر ی
های که برای دیدن تابلو ها آماده بودن با موسیقی بی کلام در
هم آمیخته شده بود. با ورودش به سالن گالری بوی عود و عطر
های فرانسوی که با هم قاط ی شده بودن مشامش رو نوازش
دادن.
چشم چرخاند و مرجان رو کنار زن و مردی که در انتهای سالن
ایستاده بودن و در حال صحبت کردن بودن پیدا کرد. همین
طور که نگاهش به تابلوها و سبدها ی گل بود به مرجان که مدام
دستانش سمت تابلو نشانه می رفت و لب های مسی رنگش تند
تند تکان می خوردن نزدیک شد.
_ در این سبک برخلاف شیوه های معمول ، منبع و زاویه
مشخصی برای تابش نور وجود نداره. نقاش ی های سبک کوبیسم
هرگز قصد نمایش دقیق از طبیعت رو ندارن. اگه دقت کنید می
بیند که هیچ تقارنی تو این سبک دیده نمی شه.
زن جوانی که مشتاق به صحبت های مرجان گوش می داد.
دستانش رو دور بازوی مرد همراهش قلاب کرد :
_من این تابلو پسندی دم.
مرجان لبخند زد و مرد همراه زن سرش رو تکان داد :
_نمی خوای به بقیه تابلو ها یه نگاه بندازیم؟
_اوه نه عزیزم، این همون تابلوی که دنبالش بودم نگاه کن رنگ
هاش با مبلمانمون ست میشه .
مرجان دسته ای از موهای طلایی رنگش رو با دست به داخل
شال حریرش سراند و ا بروهای نازک و روشنش بهم نزدیک شدن.
می دی د که مرجان خیلی سعی داشت جلوی خشمی که درون
چشمهای قهوه ایش می درخ شید رو بگیرد. دلش می خواست
به حرص خوردن آشکار مرجان بلند بخندد؛ دیگه اثری از خوش
خلقی چند ثانیه قبل در چهره مرجان دیده نمی شد.
پشت میز مرجان نشست و در کری ستالی تافی های خوش رنگ
رو برداشت . از بین تافی های رنگارنگ تاف ی که با روکش سفید
پوشانده شده بود رو برداشت و داخل دهانش گذاشت. گلوش از
طعم نعنا خنک و معطر شد.
_کی اومدی ؟
چانه بالا داد و به مرجان نگاه کرد : تازه رسیدم.
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
#توجه: همراهان گرامی آخرین قسمت رمان گرمای عشق 5 شنبه در کانال درج می شود.
نگاهش روی آسمان بنفش و دانه های سحر آمیز برف می
چرخید که نرم و لطیف روی گونه اش می نشستن و جاودانگی
خود رو از دست می دادن و تبدیل به قطرات آب می شدن. بعد
ظهر یک روز سرمازده بود که باعث سرخی و یخ زدگی نوک
بینش شده بود.
نگاهش روی رنگ قرمز چراغ دوید. پشت خط های محو عابر
پیاده ایستاد. وزش باد طره ای از موهای حنایش رو به رقص در
اورده بود. از برخورد باد سرد به صورتش چشم تنگ کرد و لبه
های ژاکت صورتی رنگ جلو بازش رو بهم نزدیک کرد. ژاکت
نازکش مناسب این فصل از سال نبود. دستانش رو دور بدنش
پیچاند و خودش رو در آغوش گرفت.
در حالی که دو حلقه کیفش رو که از دوشش سر خورده بودن
رو روی شانه اش صاف می کرد نگاهش روی چکمه های چرم
زنی که کنارش ایستاده بود چرخ می خورد. نگاه ی که بیشتر
شبیه دهن کجی بود رو به آل استار های خیسش داد. نوک
انگشتان پاهاش از سرما بی حس شده بودن و به سختی می
توانست حسشان کند. چقدر گیتی به جانش غر زده بود که چرا
هیچ وقت مناسب فصل سال لباس نمی پوشید ولی گیتی که
نمی دانست از روزی که پاش رو از اون کیلینی ک بیرون گذاشت
بود احساس می کرد مدام تنش در حال گر گرفتن است.
با سبز شدن چراغ توده ای از جمعیت وارد خیابان اصلی شدن.
قدم برداشت و عرض خیابان رو طی کرد. از کنار سه پایه ای
پوستر گالری سزار گذشت و پله های منتهی به سالن اصلی
گالری رو دو سه تا کرد و پایین رفت.
موسیقی بی کلام و آرامش بخش ی از بلندگوهای که دی ده نمی
شدن در حال پخش بود. فضای گالری مثل همیشه آرام دور از
هر گونه هیاهوی فضای بیرونی بود. صدای پاشنه کفش مشتر ی
های که برای دیدن تابلو ها آماده بودن با موسیقی بی کلام در
هم آمیخته شده بود. با ورودش به سالن گالری بوی عود و عطر
های فرانسوی که با هم قاط ی شده بودن مشامش رو نوازش
دادن.
چشم چرخاند و مرجان رو کنار زن و مردی که در انتهای سالن
ایستاده بودن و در حال صحبت کردن بودن پیدا کرد. همین
طور که نگاهش به تابلوها و سبدها ی گل بود به مرجان که مدام
دستانش سمت تابلو نشانه می رفت و لب های مسی رنگش تند
تند تکان می خوردن نزدیک شد.
_ در این سبک برخلاف شیوه های معمول ، منبع و زاویه
مشخصی برای تابش نور وجود نداره. نقاش ی های سبک کوبیسم
هرگز قصد نمایش دقیق از طبیعت رو ندارن. اگه دقت کنید می
بیند که هیچ تقارنی تو این سبک دیده نمی شه.
زن جوانی که مشتاق به صحبت های مرجان گوش می داد.
دستانش رو دور بازوی مرد همراهش قلاب کرد :
_من این تابلو پسندی دم.
مرجان لبخند زد و مرد همراه زن سرش رو تکان داد :
_نمی خوای به بقیه تابلو ها یه نگاه بندازیم؟
_اوه نه عزیزم، این همون تابلوی که دنبالش بودم نگاه کن رنگ
هاش با مبلمانمون ست میشه .
مرجان دسته ای از موهای طلایی رنگش رو با دست به داخل
شال حریرش سراند و ا بروهای نازک و روشنش بهم نزدیک شدن.
می دی د که مرجان خیلی سعی داشت جلوی خشمی که درون
چشمهای قهوه ایش می درخ شید رو بگیرد. دلش می خواست
به حرص خوردن آشکار مرجان بلند بخندد؛ دیگه اثری از خوش
خلقی چند ثانیه قبل در چهره مرجان دیده نمی شد.
پشت میز مرجان نشست و در کری ستالی تافی های خوش رنگ
رو برداشت . از بین تافی های رنگارنگ تاف ی که با روکش سفید
پوشانده شده بود رو برداشت و داخل دهانش گذاشت. گلوش از
طعم نعنا خنک و معطر شد.
_کی اومدی ؟
چانه بالا داد و به مرجان نگاه کرد : تازه رسیدم.
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw