🚩#تب
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1007951218/175890#قسمت_صدودو
قبل از برقراری تماس چندبار سرفه کردم تا خشی
که میدانستم از سر چرتی که زده بودم و بغض
سنگین دقایق پیشبه صدایم افتاده بود، کمتر کنم.
_جانم.
افسون پشت خط بود.
_محیا میشه چند لحظه بیای پایین؟
گوشی را مابین گوشو شانه ام گیر انداخته و
دستم را بالای سرم کشیدم تا کمی از کوفتگی تن و
بدنم کم کنم.
_چیزی شده افسون؟ نکنه هستی قبول نمی کنه
بیاد بالا؟
چیزی نگفت.
_گوشی و بهشبده ببینم..یعنی چی آخه؟یه بارکی
بیاد لباساشم ببره پایین دیگه کلا نیاد بالا.
صدای افسون با خنده به گوشم رسید:
_چرا جوش میاری آخه؟ بچه ست دیگه..حالا تو
بیا.
کلافه نفسبلندی کشیدم و بعد از اینکه خیلی کوتاه
گفتم "باشه اومدم" تماسرا قطع کردم.
نگاهی به ساعت گوشی انداختم.نیم ساعت بیشتر
نخوابیده بودم.دستی به چشم ها و صورتم کشیدم
و برخاستم.
از اتاق بیرون رفتم و وارد راهروی کوتاهی که حمام
و دستشویی در آن قرار داشت و با دو پله از هال
جدا می شد، شدم.
اهرم شیر آب روشویی را بالا کشیدم و مشتی آب به
صورتم پاشیدم.هنوز آثار آرایشکمرنگ صبح هنگام
رفتن به آموزشگاه، روی صورتم باقی بود.
فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVlبعد از اینکه صورتم را به طور کامل از آرایشپاک
کردم و بلوز و دامن بلند و به نسبت روشنی تن
کردم، راهی خانه ی خاتون شدم.
یک امشب را دلم به هیچ رنگ روشنی نمی رفت اما
دلم نمیخواست کسی با پوشیدن لباسهای تیره پی
به آشفتگی درونم ببرد.
خواستم در بزنم ولی متوجه شدم به طور کامل
بسته نشده.با اینحال چند ضربه به در زدم و بعد
آرام هلشدادم و وارد شدم.
اما وقتی هنوز یک پایم بیرون بود با صدای جیغ و
ترکیدن چیزی از جا پریدم و با دیدن تصویر
روبرویم نفسم در سینه حبسشد و کف هردو
دستم بی مکث از سر حیرت روی لبهایم قرار گرفت.
بهت و حیرت همیشه هم بد نبود یک وقت هایی یک
دنیا اشک و شوق و دوست داشتن در خودش
چپانده است.درست مثل این لحظه و این حالی که
من دچارش شدم.
تصویری پر از بادکنکهای یاسی و سفید، کاغذهای
رنگی پخششده در هوا و آدمهایی که هرکدامشان
جایگاه ویژه ای در قلبم داشتند.
بغضبه آنی دوباره در میان تنم جوشید و به شکل
لبخند روی لبم ظاهر شد.ولی بغضاینبارم زمین تا
آسمان با دقایق پیشفرق داشت.تلفیقی از غم و
خوشحالی که دوز خوشحالی اش خیلی خیلی بالاتر
بود.
افسون همانطور که شعر تولدت مبارک را میخواند با
قدم های تندی به طرفم آمد و بغلم کرد و چند بار
صورتم را بوسید.
می خندیدم و جوابشرا با بوسیدن ملایم گونه اش
می دادم.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M