شناسنامهام را میگیرم و چمدانم را برمیدارم و راه میافتم. با خود فکر میکنم چه شیرین است که در جایبهجای و نقطهبهنقطهی این دنیا آدمهایی باشند ـــ بیسخن، محزون، آرام ـــ که با چمدانی در دست و بارِ عظیمی از تنهایی بر دل و شوقی سترگ در جان، پیوسته از شهری به شهری بگذرند و در گذر از هر شهر، دمی و قدمی، به فنا نزدیکتر شوند.
—وصال در وادی هفتم:
یک غزل غمناک،
عباس نعلبندیان
🅰@zendegi_ziibaaaast
✿░⃟❥❥✶ ࿐ྀུ༅࿇༅
—وصال در وادی هفتم:
یک غزل غمناک،
عباس نعلبندیان
🅰@zendegi_ziibaaaast
✿░⃟❥❥✶ ࿐ྀུ༅࿇༅