چه کنم؟
همواره در معرضِ الفت این ملال تسکینناپذیرم.
یاسآور است هبوط به این نومیدی بیحد و مرز. آیا دوباره هرگز آفتاب را خواهم دید؟ آفتابِ من، تصویری از آن را در قلبِ خود حمل میکنم، ناگزیرم بگویم در قلب من، زیرا این آتش نهفته در خونم از کجای دیگری میتوانست آمده باشد؟
خدا باید یکبار هم شده به من گوش کند. آیا این ممکن است که در این جهان گریان به راه خود روی بیآنکه هرگز شنیده شوی؟
اگر من هرگز به خشنودی نرسیده باشم، پس به راستی همهچیز بیمعناست. نه، من به سادگی نمیتوانم ادامه دهم.
رفیق یگانهام، "هنر معشوقهای دشوار است".
آیا میباید به خاکساریام بیشتر ادامه دهم و یا آنکه میتوانم ستاره دشوار خود را به ترک گوئن و خدنگ، پیش روی خدا بایستم؟
یک روز محبوبم، خواهم برخاست و این همه بندگی سادهلوحانه را از خود خواهم تکاند، فقط برای آنکه چیزی درونِ خود برگیرم، وظیفهای عظیمتر و دشوارتر را، تنها به قیمت برونی، آوازهی جهانی.
تو مرا چگونه میبینی؟
سخت بیبها!
اما از پی این همه، من چرا میباید برابر تو با نقاب بایستم؟
ناگزیرم پردهها را بردَرَم تا خودِ شعلهورم را به پای تو افکنم، تا تو خون مرا در همآغوشی نومیدوار احساس کنی.
به زودی قادر خواهم بود چنین کنم، نه بیش.
آرزوهایم تاریکند و خون- سرخ. باید کاری کنم.!
#اینگهبورگ_باخمن
https://t.me/voresangst