«اگر مسلمین مجتمع بودند، هر کدام یک سطل آب به اسرائیل میریختند، او را سیل میبرد...» کمتر پیش میاد که من نوشتهای رو با ارجاع به سخنان گهربار امام خمینی شروع کنم، ولی خب روزگار کارایی باهات میکنه که تو خوابم نمیدیدی.
دست کم اگر همسن من یا قدیمیتر باشید، این جملهٔ بالا رو احتمالا بارها شنیدید، که بعدا تو دهن آخوندای مختلف ورژنهای متفاوتی هم ازش تولید شد. مثلا یکیشون که یه کم ریاضی بلد بود، با استناد به عدد جمعیت تمام مسلمونای توی دنیا، برداشت حجم یه تُف معمولی رو ضربدر یک میلیارد کرد و به این نتیجه رسید که سطل آب هم لازم نیست، «اگر هریک از مسلمین یه آب دهن بندازه» کافیه تا کل اسراییلو غرق کنه. خودم که ایران دانشجو بودم، هماتاقی به شدت ارزشیم حتی کارو راحتتر کرده بود و میگفت اگر تمام جمعیت مسلمان فقط راه برن توی اسراییل، کار تمومه.
حالا ما که با این کارا کاری نداریم، بیاین حداقل یه داستان از مثنوی بخونیم هوامون عوض شه.
تو دفتر ششم، بزرگوار تعریف میکنه که یه شب سلطان محمود غزنوی حوصلهش سر میره، میگه پاشم لباس رعیت بپوشم و سر و وضعمو به کثافت بکشم و در قامت یه شهروند بدبخت توی این خرابشده برم تو خیابون یه کسچرخی بزنم، یه سیگاری بکشم بلکه بشوره ببره.
همینطوری که تنها تو کوچههای تاریک ول میگشته، میبینه چند نفر دارن برنامهی دزدی از یه خونهای رو میریزن و مشورت میکنن. برای اینکه سر از کارشون در بیاره، میره نزدیک و میگه آقایون داداشا منم مثل خودتون دزد و مادرجندهام، میشه بیام تو تیم کمک کنم و شریک بشم؟ دزدا میگن همینجوری که نمیشه برادر من، ما هرکدوممون یه تخصصی داریم، به یه دردی میخوریم، تو چه تخصصی داری که به درد دزدی بخوره آخه؟
سلطان محمود کنجکاو میشه، میگه بگید ببینم مثلا این «تیخیصیص»های شما چیه؟ 🦖 (با قیافهٔ اون دایناسور معروف؛ اگرم نمیدونید چیه رد شید).
اولی میگه مثلا من زبان سگها رو میفهمم! دومی میگه من چشمای قوی دارم، هرکسی رو حتی اگر فقط یک بار توی تاریکی شب ببینم دیگه همیشه و همهجا میشناسمش. بعدی میگه من عین خر زور دارم؛ اون یکی میگه ویژگی من بویاییمه، میتونم خاک رو بو کنم و بگم کجا پول زیرش مخفی شده، و نفر آخر هم میگه تخصص من کمند انداختنه.
هنرهاشونو که رو میکنن، میگن خب بچهخوشگل، شما بگو هنری، تخصصی، فوت و فنی بلدی؟ محمودخان هم میگه بععععله، من یه قدرت ماورایی دارم که هروقت کسی دستگیر شده باشه، اگر من یه دستی به ریشم بکشم طرف آزاد میشه!
دزدا هم که بالاخره نگران گیر افتادن در چنگال قانون بودن، پشماشون میریزه، میگن بابا تو دیگه عجب خوارکسهای هستی، ما دقیقا همینو لازم داشتیم! بیا تو تیم آقا.
خلاصه اینا اون شب میرن دزدی و هرکدوم با تخصصشون یه گرهای رو باز میکنه تا خونهٔ یه بینوایی رو میزنن و فرار میکنن. غنائمو تقسیم میکنن و میرن خونه، سلطان محمود هم دنبال اینا میره تا مقرشونو پیدا کنه.
صبح میشه و سلطان توی قصرش، توی لباس پادشاهی و سر و وضعی کاملا متفاوت از دیشب، یه سری سرباز میفرسته به همون آدرس و تمام دزدا رو خرکش میکنه میاره دربار. یه کم توپ و تشر بهشون میکنه و میره که حکم فرو کردن چوب تو کونشون رو امضا کنه، که یه دفعه همون دزدی که تخصصش شناختن هر آدمی با فقط یک بار دیدنش بوده، متوجه میشه که ای بابا این آقای سلطان همون مادرقحبهایه که دیشب به باندشون نفوذ کرده بود!
با این حدس که احتمالا شاه هم زیاد علاقهای نداره که کسچرخ شبانه و البته مشارکتش در دزدی از خونهٔ یه رعیت بدبخت تو دربار تابلو بشه، تلاش میکنه یه سیگنال خصوصی بفرسته بلکه بتونه از این وضعیت نجات پیدا کنه؛ و خطاب به سلطان محمود میگه:
وقت آن شد ای شَهِ مکتومسِیر
کز کَرم ریشی بجنبانی به خیر!
ما همه کردیم کار خویش را
ای بزرگ! آخر بجنبان ریش را 😉
سلطان محمود زیر لب میگه «اَی پدرتو گاییدم چجوری شناختی»، و طبیعتا برای اینکه قضیه همونجا جمع بشه دستی به ریشش میکشه و دستور میده آزادشون کنن.
مولانا مفاهیم عمیق و جالبی از این داستانش میکشه بیرون و منم اگه حسش بیاد تو پست بعدی یک نکتهٔ مهمشو شرح میدم، ولی فعلا حوصلهٔ نوشتنم داره ته میکشه.
علیالحساب اگر مسلمونید، معتقدید، و تو زمرهٔ همون کسخلایی قرار میگیرید که با دنیا سرجنگ دارن و تمام دغدغهشون نابودی اسراییله و با خریتشون زندگی ما رو به گُه کشیدن، الان وقتشه اون ریش تخمیتونو بجنبونید؛ دقیقا همین الان که طرف دیگه تا خایه بهتون فرو کرده. الان وقتشه اون آب دهن لامصبو بندازید، اون سطل کیری رو خالی کنید، یا چه میدونم، برید تو اسراییل پیادهروی کنید تا نابود بشن 🤡 بالاخره یه گُهی بخورید تا یارو نسل تمام گندههاتونو از رو زمین برنداشته.
@TafsireKiri
▫️
به زودی با توضیح نکتهٔ مورد علاقهٔ مولانا از این داستان برمیگردم. فعلا ✌🏼
دست کم اگر همسن من یا قدیمیتر باشید، این جملهٔ بالا رو احتمالا بارها شنیدید، که بعدا تو دهن آخوندای مختلف ورژنهای متفاوتی هم ازش تولید شد. مثلا یکیشون که یه کم ریاضی بلد بود، با استناد به عدد جمعیت تمام مسلمونای توی دنیا، برداشت حجم یه تُف معمولی رو ضربدر یک میلیارد کرد و به این نتیجه رسید که سطل آب هم لازم نیست، «اگر هریک از مسلمین یه آب دهن بندازه» کافیه تا کل اسراییلو غرق کنه. خودم که ایران دانشجو بودم، هماتاقی به شدت ارزشیم حتی کارو راحتتر کرده بود و میگفت اگر تمام جمعیت مسلمان فقط راه برن توی اسراییل، کار تمومه.
حالا ما که با این کارا کاری نداریم، بیاین حداقل یه داستان از مثنوی بخونیم هوامون عوض شه.
تو دفتر ششم، بزرگوار تعریف میکنه که یه شب سلطان محمود غزنوی حوصلهش سر میره، میگه پاشم لباس رعیت بپوشم و سر و وضعمو به کثافت بکشم و در قامت یه شهروند بدبخت توی این خرابشده برم تو خیابون یه کسچرخی بزنم، یه سیگاری بکشم بلکه بشوره ببره.
همینطوری که تنها تو کوچههای تاریک ول میگشته، میبینه چند نفر دارن برنامهی دزدی از یه خونهای رو میریزن و مشورت میکنن. برای اینکه سر از کارشون در بیاره، میره نزدیک و میگه آقایون داداشا منم مثل خودتون دزد و مادرجندهام، میشه بیام تو تیم کمک کنم و شریک بشم؟ دزدا میگن همینجوری که نمیشه برادر من، ما هرکدوممون یه تخصصی داریم، به یه دردی میخوریم، تو چه تخصصی داری که به درد دزدی بخوره آخه؟
سلطان محمود کنجکاو میشه، میگه بگید ببینم مثلا این «تیخیصیص»های شما چیه؟ 🦖 (با قیافهٔ اون دایناسور معروف؛ اگرم نمیدونید چیه رد شید).
اولی میگه مثلا من زبان سگها رو میفهمم! دومی میگه من چشمای قوی دارم، هرکسی رو حتی اگر فقط یک بار توی تاریکی شب ببینم دیگه همیشه و همهجا میشناسمش. بعدی میگه من عین خر زور دارم؛ اون یکی میگه ویژگی من بویاییمه، میتونم خاک رو بو کنم و بگم کجا پول زیرش مخفی شده، و نفر آخر هم میگه تخصص من کمند انداختنه.
هنرهاشونو که رو میکنن، میگن خب بچهخوشگل، شما بگو هنری، تخصصی، فوت و فنی بلدی؟ محمودخان هم میگه بععععله، من یه قدرت ماورایی دارم که هروقت کسی دستگیر شده باشه، اگر من یه دستی به ریشم بکشم طرف آزاد میشه!
دزدا هم که بالاخره نگران گیر افتادن در چنگال قانون بودن، پشماشون میریزه، میگن بابا تو دیگه عجب خوارکسهای هستی، ما دقیقا همینو لازم داشتیم! بیا تو تیم آقا.
خلاصه اینا اون شب میرن دزدی و هرکدوم با تخصصشون یه گرهای رو باز میکنه تا خونهٔ یه بینوایی رو میزنن و فرار میکنن. غنائمو تقسیم میکنن و میرن خونه، سلطان محمود هم دنبال اینا میره تا مقرشونو پیدا کنه.
صبح میشه و سلطان توی قصرش، توی لباس پادشاهی و سر و وضعی کاملا متفاوت از دیشب، یه سری سرباز میفرسته به همون آدرس و تمام دزدا رو خرکش میکنه میاره دربار. یه کم توپ و تشر بهشون میکنه و میره که حکم فرو کردن چوب تو کونشون رو امضا کنه، که یه دفعه همون دزدی که تخصصش شناختن هر آدمی با فقط یک بار دیدنش بوده، متوجه میشه که ای بابا این آقای سلطان همون مادرقحبهایه که دیشب به باندشون نفوذ کرده بود!
با این حدس که احتمالا شاه هم زیاد علاقهای نداره که کسچرخ شبانه و البته مشارکتش در دزدی از خونهٔ یه رعیت بدبخت تو دربار تابلو بشه، تلاش میکنه یه سیگنال خصوصی بفرسته بلکه بتونه از این وضعیت نجات پیدا کنه؛ و خطاب به سلطان محمود میگه:
وقت آن شد ای شَهِ مکتومسِیر
کز کَرم ریشی بجنبانی به خیر!
ما همه کردیم کار خویش را
ای بزرگ! آخر بجنبان ریش را 😉
سلطان محمود زیر لب میگه «اَی پدرتو گاییدم چجوری شناختی»، و طبیعتا برای اینکه قضیه همونجا جمع بشه دستی به ریشش میکشه و دستور میده آزادشون کنن.
مولانا مفاهیم عمیق و جالبی از این داستانش میکشه بیرون و منم اگه حسش بیاد تو پست بعدی یک نکتهٔ مهمشو شرح میدم، ولی فعلا حوصلهٔ نوشتنم داره ته میکشه.
علیالحساب اگر مسلمونید، معتقدید، و تو زمرهٔ همون کسخلایی قرار میگیرید که با دنیا سرجنگ دارن و تمام دغدغهشون نابودی اسراییله و با خریتشون زندگی ما رو به گُه کشیدن، الان وقتشه اون ریش تخمیتونو بجنبونید؛ دقیقا همین الان که طرف دیگه تا خایه بهتون فرو کرده. الان وقتشه اون آب دهن لامصبو بندازید، اون سطل کیری رو خالی کنید، یا چه میدونم، برید تو اسراییل پیادهروی کنید تا نابود بشن 🤡 بالاخره یه گُهی بخورید تا یارو نسل تمام گندههاتونو از رو زمین برنداشته.
@TafsireKiri
▫️
به زودی با توضیح نکتهٔ مورد علاقهٔ مولانا از این داستان برمیگردم. فعلا ✌🏼