دو داستان #ارسالی کوتاه از اعضا
داستان اول :
سلام دوستان.حمید هستم از همدان.قبلا داستان هم روستاییمون که گربه آزاری کرده بود و بلاهایی که سرش اومده بود رو فرستاده بودم.اینبارم یه داستان کوچیک هست که میگم.البته اینم بگم ترسناک نیس.بیشتر جالبه.
داستان از این قراره که پدر بزرگ خودم تعریف میکرد زمانی که جوان بوده و گوسفند داشته خودش گوسفندا رو واسه چرا میبرده به صحرا یا کوه .میگه یبار گله رو بردم کوه و چون خسته بودم خودم زیر یه صخره دراز کشیدم تا یکم استراحت کنم.میگه کم کم چشام گرم شد و خوابم برد.تو خواب یه نفر که احتمالا سید هم بوده با کلاهی سبز و عصا اومد همونجا که خوابیده بودم.با عصا یه علامت ضربدر رو زمین کشید و بهم گفت حسین(اسم پدر بزرگم)وقتی بلند شدی میری با رحیم(اسم برادر پدر بزرگم)میای.اینجا که علامت زدم رو دو ساعت میکنی.بعدش گنجی پیدا میکنی که تا ۷ نسلتون بخورن تموم نمیشه.پدر بزرگم بعد اینکه بیدار میشه میبینه آره،همون علامت دقیقا کنارشه.ولی خب...بجای اینکه بره داداششو بیاره میره دوستشو میاره و شروع میکنن کندن زمین.میگه ۷ روز کندیم ولی هیچی به هیچی.چیزی پیدا نکردن و یه گنج بخاطر سادگی پدر بزرگم از دست رفت.اینه که میگن شانس یبار در خونه ی ادمو میزنه.
ممنون اگه خوندین.
..............................................................................
داستان دوم :
سلام
میخاستم منم یکی از تجربیاتم رو تعریف کنم براتون.من هیچوقت شبا تنها نمیخابیدم نه برای ترس همینجوری ولی یه شب با بقیه خانواده قهر کردم تو اتاق شب تنها خابیدم،نصف شب یکی اسممو صدا زد اول فک کردم بابامه میخاد برا نماز بیدارم کنه گفتم آقاجون بقیه رو بیدارکن بعد منو صدا بزن چند ثانیه بعد تو ذهنم اومد صدای بابام اینجوری نبود یهو برگشتم پشت سرمو نگاه کردم یه مَرده نشسته یه پاش جمع بود دستش رو زانوش با اینکه همه جا خیلی تاریک بودو همه جای مرد سیاه ولی میدونستم داره نگام میکنه یکم صلوات فرستادم آیت الکرسی واینا یکی دوتا سیلی زدم به خودم باز برگشتم خابیدم یکم بعد یادم اومد باز برگشتم بازم داشت نگام میکرد دیگه خلاصه منم یالشت وپتومو گرفتم زدم به چاک
بعد اینکه ازون خونه رفتیم فهمیدیم تو اون اتاق یه پیرزن مرده بوده که چند روز کسی خبری ازش نداشته...
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
داستان اول :
سلام دوستان.حمید هستم از همدان.قبلا داستان هم روستاییمون که گربه آزاری کرده بود و بلاهایی که سرش اومده بود رو فرستاده بودم.اینبارم یه داستان کوچیک هست که میگم.البته اینم بگم ترسناک نیس.بیشتر جالبه.
داستان از این قراره که پدر بزرگ خودم تعریف میکرد زمانی که جوان بوده و گوسفند داشته خودش گوسفندا رو واسه چرا میبرده به صحرا یا کوه .میگه یبار گله رو بردم کوه و چون خسته بودم خودم زیر یه صخره دراز کشیدم تا یکم استراحت کنم.میگه کم کم چشام گرم شد و خوابم برد.تو خواب یه نفر که احتمالا سید هم بوده با کلاهی سبز و عصا اومد همونجا که خوابیده بودم.با عصا یه علامت ضربدر رو زمین کشید و بهم گفت حسین(اسم پدر بزرگم)وقتی بلند شدی میری با رحیم(اسم برادر پدر بزرگم)میای.اینجا که علامت زدم رو دو ساعت میکنی.بعدش گنجی پیدا میکنی که تا ۷ نسلتون بخورن تموم نمیشه.پدر بزرگم بعد اینکه بیدار میشه میبینه آره،همون علامت دقیقا کنارشه.ولی خب...بجای اینکه بره داداششو بیاره میره دوستشو میاره و شروع میکنن کندن زمین.میگه ۷ روز کندیم ولی هیچی به هیچی.چیزی پیدا نکردن و یه گنج بخاطر سادگی پدر بزرگم از دست رفت.اینه که میگن شانس یبار در خونه ی ادمو میزنه.
ممنون اگه خوندین.
..............................................................................
داستان دوم :
سلام
میخاستم منم یکی از تجربیاتم رو تعریف کنم براتون.من هیچوقت شبا تنها نمیخابیدم نه برای ترس همینجوری ولی یه شب با بقیه خانواده قهر کردم تو اتاق شب تنها خابیدم،نصف شب یکی اسممو صدا زد اول فک کردم بابامه میخاد برا نماز بیدارم کنه گفتم آقاجون بقیه رو بیدارکن بعد منو صدا بزن چند ثانیه بعد تو ذهنم اومد صدای بابام اینجوری نبود یهو برگشتم پشت سرمو نگاه کردم یه مَرده نشسته یه پاش جمع بود دستش رو زانوش با اینکه همه جا خیلی تاریک بودو همه جای مرد سیاه ولی میدونستم داره نگام میکنه یکم صلوات فرستادم آیت الکرسی واینا یکی دوتا سیلی زدم به خودم باز برگشتم خابیدم یکم بعد یادم اومد باز برگشتم بازم داشت نگام میکرد دیگه خلاصه منم یالشت وپتومو گرفتم زدم به چاک
بعد اینکه ازون خونه رفتیم فهمیدیم تو اون اتاق یه پیرزن مرده بوده که چند روز کسی خبری ازش نداشته...
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک