در‌بینِ‌شیارهایِ‌مَغزم.


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


"من‌راه‌رفتم‌توشیاربین‌دونیم‌کُره‌ی‌مغزم
هوا‌اونجا‌عالی‌بودامروز،خیس‌‌از‌سیاهی.
اون یکی خودم/ @daramfekrmikonam

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Statistics
Posts filter










فوری 🔴 بعلت قطعی برق مدارس فردا رسما تعطیل اعلام شد!

دیدن جزییات خبر


حواست هست از وقتی اومدی تو زندگیم چقدر حالم بهتر شده؟
چقدر الان به آینده فکر می‌کنم و دارم برای همه‌چیز تلاش می‌کنم؟
چقدر دارم می‌زنم به تلاش و می‌دوم که همه چیز درست بشه؟
چقدر چقدر به همه چی امیدوارتر شدم!
و آره، من که همیشه اخمو و عصبانی بودم و همه‌چیو پوچ می‌دیدم، دارم تبدیل می‌شم به یه اخمویی که یه کم امیدوارتره.
همونی که صادق هدایت شاید تو عمق دلش نیاز داشت.
دقیقا کسی مثل تو.
خب حالا من کدوم دست خدارو باید ببوسم که تو رو آفریده؟


من؟ منی که همیشه صبر کردم، همیشه باور کردم. حتی وقتی می‌دیدم داری همه چیزو خراب‌تر می‌کنی، باز بهت فرصت دادم.
احمق بودم، چون حقیقت جلوی چشمام بود و نادیده گرفتمش.
می‌گفتم نه، این اشتباه نیست، این همونیه که من می‌خوام.
اما حالا می‌دونم که فقط خودمو گول زدم، چون تو هیچ‌وقت قرار نبود اون چیزی باشی که من فکر می‌کردم.


اعتماد مثل شیشه است؛ وقتی بشکنه، دیگه هر تکه‌اش برات خطرناکه.
کسی که قرار بود مرهم باشه، زخم شد.

@shiyaremaqzam




همونا که قسم می‌خوردم هیچ‌وقت نمی‌رن، اولین نفرایی بودن که جا زدن.
همونا که فکر می‌کردم پشتم هستن، چاقو رو محکم‌تر فرو کردن.
ضربه‌ها ازشون عجیب نبود، دردش این بود که از آدمای خودی بود.
انگار که دل بستنم، خودش خنده‌دارترین اشتباهم بود.


درد یه چیز عجیبه. بهت فشار میاره، می‌پیچه تو دلت، ولی نشون نمی‌دی. لبخند می‌زنی، وانمود می‌کنی همه‌چی خوبه. ولی وقتی شب می‌شه، وقتی تنها می‌شی، تازه می‌فهمی چقدر شکستی. چقدر نمی‌خوای به فردا برسی.




یه لرزش عمیق تو قلبم حس می‌کنم. مثل اینکه چیزی قراره بیفته، یه اتفاق، ولی نمی‌دونم چیه. نفس‌هام کوتاه و تیز شدن. حتی سکوت دور و برم زوزه می‌کشه. شاید این همون لحظه‌ایه که باید بترسم، ولی بدتر از ترس، این انتظار لعنتیه.


فکرام مثل بادکنک‌هایی شدن که یکی بندشون رو رها کرده. هر کدوم می‌رن یه طرف. سرم سنگینه، انگار توش یه جنگل تاریکه که راهو گم کردم. حتی خودم رو نمی‌شناسم، دیگه نمی‌دونم کیم، فقط می‌دونم این من نیستم.


همیشه فکر می‌کردم قوی‌ام، که می‌تونم هر چیزی رو تحمل کنم. ولی امروز، امروز دیگه نتونستم. حس کردم زیر سنگینی دنیا دارم له می‌شم. دستام می‌لرزن، دلم خالیه، و تو این لحظه‌ها، حتی خودمم خودمو باور ندارم.




کلافه‌ام، مثل یه نخ گره‌خورده که هر چی بازش می‌کنم، بیشتر پیچ می‌خوره. انگار همه‌چی می‌خواد دست‌به‌دست هم بده که مغزم منفجر شه. یه مشت حرف نگفته تو گلوم، یه عالمه کار ناتموم تو دستام. نمی‌دونم چی‌کار کنم، فقط می‌دونم دیگه نمی‌کشم.




من از گذشته‌هام چیزی جز زخم ندارم، زخم‌هایی که گاهی با لبخند پنهانشون کردم و گاهی توی تاریکی با اشک شستم.
زندگی هرچی داشت، ازم گرفت؛ هرچی نبود، بهم نشون داد.
خاطرات مثل سیگارهای نیم‌سوخته توی باد، پخش شدن، خاموش شدن، و من فقط نگاه کردم.
حرف‌ها موندن، نور موند، اما هیچ‌کس دیگه نه.
چقدر آسونه همه‌چیز به هم بریزه، چقدر سخته خودت رو جمع کنی وقتی حتی کلمات هم دیگه باهات حرف نمی‌زنن.
گاهی حس می‌کنم هیچ‌چیزی از دست ندادم، چون هیچ‌چیزی نداشتم.


تنهایی مثل سیاهی مطلق می‌مونه، جایی که هیچ نقطه نوری پیدا نمی‌کنی. تو خلا گرفتار می‌مونی، جایی که هیچ چیزی برای دل خوش کردن نیست. هیچ میلی به هیچ‌چیز نداری، نه به آدم‌ها، نه به دنیا. همه چیز بی‌معنی میشه، و فقط منتظری که این لحظات بی‌پایان تمام بشه.

20 last posts shown.