زندگی یُمنا با رذالت و خودخواهیِ یک مرد هوسران دستخوش تغییر میشود.
بزرگترین داراییاش را از دست میدهد و در غم نبودنش روزها را میگذراند تا اینکه با پیدا کردن صندوقچهای قدیمی رازی بزرگ فاش میشود…
او برای پیدا کردن حقیقت شهر و خاطراتش را رها میکند تا دنبال یک اسم بگردد و از او بپرید کجای زندگیاش ایستاده…
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آخ که شیرین اتفاقی است مرگ، وقتی زندگی برایت به جهنمی مدام شعلهور تبدیل میشود.
می خواستم همان لحظه از دستش خلاص شوم. همان لحظه که پر بودم از حس تنفر. حس میکردم دستهایی نامرئی دور گلویم پیچیده و تا خلاصش نکنم رهایم نمیکند. دکتر روبهرویم روی مبل نشسته بود و حرف میزد. برای لحظه ای چشمم به چاقوی میوهخوری در پیش دستی کنار کیکی نصفه روی میز کار دکتر افتاد.
حرف که به کارم نمیآمد، باید رها میشدم بلکه نفس کشیدن برایم راحت شود. خیز برداشتم و قبل از اینکه فرصت کاری پیدا کند چاقو را برداشتم و چندین بار در شکمم فرو کردم.
دکتر جیغ میکشید. چرا؟ مگر نمیخواست کمکم کند؟ مگر هدفش نجات بیمارش نبود؟ نجات یافته بودم. دست روی شکمم گذاشتم و با دیدن قرمز زلال لای انگشتهایم لبخندی بر لبهایم نشست. بعد هقهقی دیوانهوار و خیالی راحت که جان از پایم گرفت و به زمین افتادم.
جنون همین بود؟ اینکه بدانی اشتباه میکنی و در عین حال آن اشتباه را با جان و دل بخواهی.
دیوانه بودم که از خود گذشتم؟
اما میارزید. دیگر حتی از خون هم نمی ترسیدم. کاش اینبار خدا به دل من راه میآمد، یا او زنده میماند یا من.
رمان یُمنا با نام مهرخاموش، قبلاً چاپ شده. اما حالا با ویرایشی جدید داره تو کانال گذاشته میشه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/+S--9S5Zn1kQ2Y2M0