۷۸۷
کلافه از روی تخت بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم. به سمت اتاق نفس رفتم تا ببینم در چه حاله.
با ورودم به اتاق، نسیم که در حال صحبت با موبایلش بود، سراسیمه گوشی رو قطع کرد و توی جیب شلوارش جا داد و گفت:
- خانوم، نفس خیلی وقته خوابه. باید دیگه بیدار بشه.
نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم: باشه. تو برو غذاش رو آماده کن.
یاد ماریا پرستار اول نفس افتادم که چطوری راحت، با پژمان هم خواب شده بود. یه لحظه از حضور نسیم هم ترسیدم.
با این که خوب می دونستم رامین با پژمان فرق میکنه اما باز هم ته دلم یه جوری شد. نمی خواستم دوباره طعم تلخ خیانت رو بچشم .
باید حواسم رو بیشتر جمع میکردم. یه فکری مثل جرقه توی ذهنم زده شد. باید بیشتر فکر میکردم و درست تصمیم می گرفتم. اما اگه میشد فکرم اجرا بشه، خیلی عالی میشد.
با صدای نفس به خودم اومدم. دخترم با دیدنم لبخند زد و سعی داشت بگه: ماماش
بغلش کردم و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم....
کلافه از روی تخت بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم. به سمت اتاق نفس رفتم تا ببینم در چه حاله.
با ورودم به اتاق، نسیم که در حال صحبت با موبایلش بود، سراسیمه گوشی رو قطع کرد و توی جیب شلوارش جا داد و گفت:
- خانوم، نفس خیلی وقته خوابه. باید دیگه بیدار بشه.
نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم: باشه. تو برو غذاش رو آماده کن.
یاد ماریا پرستار اول نفس افتادم که چطوری راحت، با پژمان هم خواب شده بود. یه لحظه از حضور نسیم هم ترسیدم.
با این که خوب می دونستم رامین با پژمان فرق میکنه اما باز هم ته دلم یه جوری شد. نمی خواستم دوباره طعم تلخ خیانت رو بچشم .
باید حواسم رو بیشتر جمع میکردم. یه فکری مثل جرقه توی ذهنم زده شد. باید بیشتر فکر میکردم و درست تصمیم می گرفتم. اما اگه میشد فکرم اجرا بشه، خیلی عالی میشد.
با صدای نفس به خودم اومدم. دخترم با دیدنم لبخند زد و سعی داشت بگه: ماماش
بغلش کردم و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم....