#پرتو
#پرتو_50
فصل سی و دوم
روزها و ساعت ها وقتی که زندگی روی خوشش را نشان میدهد درست مثل برق و باد می گذرد ... به سان چشم بر هم زدنی ... آنقدر سریع که گاهی فکر میکنی نکند رویایی بیش نبوده و تو خواب بودی ،خوابی عمیق شیرین ... نمیدانم .. شایدم انقدر غرق خوشی میشویم که متوجه گذر زمان نمیشیم وقتی ورق بر میگردد ... تازه به خودمان میاییم ... هاج و واج و متحیر!
****
یه ماه از زندگی مشترکم با عماد میگذشت ، درست 30 روز ... 30 روزی که سلول سلولم از خوشی لبریز بود و ثانیه به ثانیه اش از محبت عماد لبریز ...
صبح بود ...عماد رفته بود ، آهنگ لایتی گذاشته بودم و داشتم یکی از پیراهن هایش را با وسواس خاصی اتو میزدم ... شده بودم زن خانه و بر خلاف اصرار های عماد حاضر نشده بودم کار کنم، نیاز داشتم زنانگی کنم لبریز از عشق بودم و دوست داشتم این عشق رو به همه ی ابعاد زندگیم تزریق کنم ... این رو از عطر یاس که از گلدون های گوشه و کنار خونه به مشام میرسید می شد فهمید .. از قل قل خورشتی که از صبح بار گذاشته بودم تا کند جوش کند جوش و سر فرصت جا بیفتد ... از ارایش ملیح و موهایی که اطرافم ریخته بود ... از گل ها روی دامنم و صورتی که از همیشه شفاف تر بود ... و خنده ی هلالی و سمج روی لبهایم که گویی به هیچ صراطی مستقیم نبود ... حوصله ی فضای خشک و پر از حساب کتاب محیط کار را نداشتم ... دلم عماد جدی را نمیخواست ... دلم همین عمادی را میخواست ، عمادی که مرا بیش از همه بلد بود ... نگاهش نوازشگر بود و کلامش آرام جان ...
با صدای زنگ تلفن از فکر و خیال بیرون آمدم ... لبخند گوشه ی لبم کمی عمیق تر شد و اخرین چروک روی پیراهن را گرفتم و رفتم سمت تلفن شماره نا آشنا بود ... قرار بر این بود شماره های نا اشنا را جواب ندهم ... اما اینبار ...وسوسه به جانم افتاد ... در ثانیه ای دکمه ی اتصال را زدم و قبل از پشیمان شدن بله ی محکمی گفتم .
صدا ی زنی با طمانینه گفت :
- منزل صفایی؟؟؟!
آشنا بود !! عجیب آشنا بود .... لبخند لبم ... محو شد ... و خط عمیق اخمی میان دو ابرویم جا خوش کرد ... سینه صاف کردم ...
- بفرمایید ....
زن صدایش لجوج شد ...
- شما ؟؟؟!!
خیلی جدی پاسخ دادم :
- شما زنگ زدید ....
- من مانام از دوستا ی ...
هنوز حرفش تمام نشده بود که جیغ خفه ای کشیدم و گفتم :
- مانــــــــــــا ......خودتی ؟؟؟؟!!
مکث کرد .... 1 ثانیه .... 5 ثانیه ... 10 ثانیه .....و بعد دودل گفت :
- پری تویی؟؟؟!
خندیدم و گفتم :
- آره ... چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!! تو کجا ؟؟! اینجا کجا ؟؟؟! ایرانی؟؟؟!
نخندید .... شایدم ... من نفهمیدم ...مکث کرد ! طولانی ... انقدر که فکر کردم قطع کرده و تا امدم حرفی بزنم بالخره لب از لب باز کرد ...
- آره عزیزم... امممم ... راستش پریشب اومدم ... موبایل عماد در دسترس نبود ... خونه رو گرفتم ... اما .... تو ... تو اونجا چیکار میکنی ؟؟؟!!
- من ؟؟؟!
خنده ی از ته دلی کردم و گفتم :
- یه ماهی میشه شدم خانوم صفایی دیگه ....
بازم سکوت ... اینبار آنقدر زیاد که بی اختیار گفتم :
- الو .... مانا ؟
#پرتو_50
فصل سی و دوم
روزها و ساعت ها وقتی که زندگی روی خوشش را نشان میدهد درست مثل برق و باد می گذرد ... به سان چشم بر هم زدنی ... آنقدر سریع که گاهی فکر میکنی نکند رویایی بیش نبوده و تو خواب بودی ،خوابی عمیق شیرین ... نمیدانم .. شایدم انقدر غرق خوشی میشویم که متوجه گذر زمان نمیشیم وقتی ورق بر میگردد ... تازه به خودمان میاییم ... هاج و واج و متحیر!
****
یه ماه از زندگی مشترکم با عماد میگذشت ، درست 30 روز ... 30 روزی که سلول سلولم از خوشی لبریز بود و ثانیه به ثانیه اش از محبت عماد لبریز ...
صبح بود ...عماد رفته بود ، آهنگ لایتی گذاشته بودم و داشتم یکی از پیراهن هایش را با وسواس خاصی اتو میزدم ... شده بودم زن خانه و بر خلاف اصرار های عماد حاضر نشده بودم کار کنم، نیاز داشتم زنانگی کنم لبریز از عشق بودم و دوست داشتم این عشق رو به همه ی ابعاد زندگیم تزریق کنم ... این رو از عطر یاس که از گلدون های گوشه و کنار خونه به مشام میرسید می شد فهمید .. از قل قل خورشتی که از صبح بار گذاشته بودم تا کند جوش کند جوش و سر فرصت جا بیفتد ... از ارایش ملیح و موهایی که اطرافم ریخته بود ... از گل ها روی دامنم و صورتی که از همیشه شفاف تر بود ... و خنده ی هلالی و سمج روی لبهایم که گویی به هیچ صراطی مستقیم نبود ... حوصله ی فضای خشک و پر از حساب کتاب محیط کار را نداشتم ... دلم عماد جدی را نمیخواست ... دلم همین عمادی را میخواست ، عمادی که مرا بیش از همه بلد بود ... نگاهش نوازشگر بود و کلامش آرام جان ...
با صدای زنگ تلفن از فکر و خیال بیرون آمدم ... لبخند گوشه ی لبم کمی عمیق تر شد و اخرین چروک روی پیراهن را گرفتم و رفتم سمت تلفن شماره نا آشنا بود ... قرار بر این بود شماره های نا اشنا را جواب ندهم ... اما اینبار ...وسوسه به جانم افتاد ... در ثانیه ای دکمه ی اتصال را زدم و قبل از پشیمان شدن بله ی محکمی گفتم .
صدا ی زنی با طمانینه گفت :
- منزل صفایی؟؟؟!
آشنا بود !! عجیب آشنا بود .... لبخند لبم ... محو شد ... و خط عمیق اخمی میان دو ابرویم جا خوش کرد ... سینه صاف کردم ...
- بفرمایید ....
زن صدایش لجوج شد ...
- شما ؟؟؟!!
خیلی جدی پاسخ دادم :
- شما زنگ زدید ....
- من مانام از دوستا ی ...
هنوز حرفش تمام نشده بود که جیغ خفه ای کشیدم و گفتم :
- مانــــــــــــا ......خودتی ؟؟؟؟!!
مکث کرد .... 1 ثانیه .... 5 ثانیه ... 10 ثانیه .....و بعد دودل گفت :
- پری تویی؟؟؟!
خندیدم و گفتم :
- آره ... چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!! تو کجا ؟؟! اینجا کجا ؟؟؟! ایرانی؟؟؟!
نخندید .... شایدم ... من نفهمیدم ...مکث کرد ! طولانی ... انقدر که فکر کردم قطع کرده و تا امدم حرفی بزنم بالخره لب از لب باز کرد ...
- آره عزیزم... امممم ... راستش پریشب اومدم ... موبایل عماد در دسترس نبود ... خونه رو گرفتم ... اما .... تو ... تو اونجا چیکار میکنی ؟؟؟!!
- من ؟؟؟!
خنده ی از ته دلی کردم و گفتم :
- یه ماهی میشه شدم خانوم صفایی دیگه ....
بازم سکوت ... اینبار آنقدر زیاد که بی اختیار گفتم :
- الو .... مانا ؟