از غم و ترس درختان، به تبر هیچ مگو
چمدان بستهام از آنورِ در، هیچ مگو
از شبِ مانده به رؤیای سحر هیچ مگو
«من غلام قمرم، غیرِ قمر هیچ مگو
پیش من جز سخنِ شمع و شکر هیچ مگو»
از پلنگیدنِ ساکنشده بر متنِ پتو
خودکشی کردنِ یک عشق، پس از گریهی او
از نخندیدنِ یک برّه به برقِ چاقو
«سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو»
نخریدند! گران بود دلم، حتی مُفت!
حال من، حال پرندهست پس از مردنِ جفت
دلِ من هرچه که کردند، نشد پوستکلفت!!
«دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت
آمدم! نعره مزن! جامه مدر! هیچ مگو!»
گاه خوابی و من از بالشِ پر میترسم
چمدان بستهام از آنورِ در میترسم
سفرم هیچ! من از بَعدِ سفر میترسم
«گفتم ای عشق، من از چیزِ دگر میترسم
گفت آن چیزِ دگر نیست دگر، هیچ مگو»
غم خود را به تو و با چمدان خواهم گفت
قایقی ساخته با آب روان خواهم گفت
با تو از سختترین رنج جهان خواهم گفت
«من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی! جز که به سر هیچ مگو»
من زمین خوردم و یک سایه به جایم پا شد
یک دریچه که به یک خانهی دیگر وا شد
همهی زندگیام داخلِ ساکی جا شد
«قَمَری، جانصفتی، در رهِ دل پیدا شد
در رهِ دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو»
سبزهای بود که ملزم به بهارت میکرد!
استکانی که به هر حال دچارت میکرد
تا که میفهمیدی، داشت چه کارت میکرد!
«گفتم ای دل چه مَه است این؟! دل اشارت میکرد
که نه اندازهی توست این، بگذر! هیچ مگو»
صبر، بسیار ولی خواهشِ تن، بیشتر است
خبری نیست از آن کس که از او باخبر است
نه فقط من، که تمامی جهان در خطر است
«گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیرِ فرشتهست و بشر، هیچ مگو»
دلم از وحشت دوریش، پُر از ماتم شد
خورد سیبی و پس از خوردن آن، آدم شد!
علتِ درد، خودش بود و خودش مرهم شد!
«گفتم این چیست؟! بگو! زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو»
چمدان بستهام و خستهام از فکرِ محال
میپرم با دل آشفته و تیری در بال
آخر قصّه غمانگیزترم درهرحال
«ای نشسته تو در این خانهی پُر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو...»
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2