افسوس که از عشق به جز رنگ ندیدم
از دوست به جز خدعه و نیرنگ ندیدم
در سینه ی تبدارِ شرابی که دمی داشت
چندان صفتی جز صفت سنگ ندیدم
با چنگ به سازم زد و چون سنگ سخن گفت
از چنگ به جز لاشه ی آهنگ ندیدم
تقدیر، چو از عشق به توفان بلا زد
در دایره، غیر از غم آونگ ندیدم
چون شد همه والایی و بیداری مقصود
بر قبح زمان جامه ی فرهنگ ندیدم
گفتند که از عمر به جز عشق نبینیم
جز درد از این هستی دلتنگ ندیدم
پاریس۱۱ آوریل ۱۹۸۷
فریدون فرخزاد
@sadegh_jan_hedayat
از دوست به جز خدعه و نیرنگ ندیدم
در سینه ی تبدارِ شرابی که دمی داشت
چندان صفتی جز صفت سنگ ندیدم
با چنگ به سازم زد و چون سنگ سخن گفت
از چنگ به جز لاشه ی آهنگ ندیدم
تقدیر، چو از عشق به توفان بلا زد
در دایره، غیر از غم آونگ ندیدم
چون شد همه والایی و بیداری مقصود
بر قبح زمان جامه ی فرهنگ ندیدم
گفتند که از عمر به جز عشق نبینیم
جز درد از این هستی دلتنگ ندیدم
پاریس۱۱ آوریل ۱۹۸۷
فریدون فرخزاد
@sadegh_jan_hedayat