🍂Cheshmak🍂


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


خداوندا ارامشي عطا كن تا بپذيرم انچه را كه نميتوانم تغير دهم شهامتي تا تغيير دهم ان چه را كه ميتوانم و
دانشي كه تفاوت ان دو را بدانم

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


,


این دنیا به کوه می ماند،
هر فریادی که بزنی ،
پژواک همان را میشنوی.
اگر سخنی خیر از دهانت بر آید،
سخنی خیر پژواک می یابد.
اگر سخنی شر بر زبان برانی ،
همان شر به سراغت می آید.
پس هر که درباره ات
سخنی زشت بر زبان راند ،
تو درباره آن انسان سخن نیکو بگو.
در پایان می بینی
که همه چیز عوض شده .
اگر دلت دگرگون شود ،
دنیا دگرگون میشود


@saatvar


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_دویستوچهلوهشت

خدایا توبه! هرکسی یه چیزی میگه
یکی میگه خرگوش خوکی... اینم میگه گربه!
همه چیز شدیم اِلا آدم!
چشم غره ای واسش رفتم گفتم: رو آب بخندی مردک گنده
خجالتم نمیکشه!
با این سنت میشینی شرک نگاه میکنی؟
اولش تو سکوت نگام کرد بعد دوباره زد زیر خنده... نه انگار این
حاجیمون یه خورده چِتِه!
کم کم خندش تبدیل به لبخند شد
با همون لبخند میخ چشمام شد. نگاش یجوری بود
یه شکل خاص! انگار داشت به دوس داشتنی ترین چیز دنیا نگاه
میکرد.
تو صورتش غریدم_ اینجوری نگام نکن
پوزخندی زدو گفت: چیه نکنه فکر کردی عاشقت شدم؟
_ بعیدم نیست
پوزخندی زدم و بدون کوچیکترین توجهی رفتم تو خونه!
همینم مونده این پیر وایسه اینجوری نگام کنه
اگه امیرعلی میفهمید از وسط نصفش میکرد... با ساطور!
مامان که مگس دور و برش پر نمیزد تا منو دید گفت: وای مهرو...
یه چای بیار خسته شدم من
_ چیکار کردی مادر من؟
_ اِوا از صبح دارم وسیله هارو جمع میکنم خسته شدم
_ خسته نباشی
بعد گفتن این حرف جیم شدم تو اتاقم.

هر چقدر هم مامان غرغر کرد اهمیت ندادم.
از صبح پا رو پا انداخته فکر کرده من نمیبینمش!
حدودا بعدازظهر بود که حرکت کردیم. دوست نداشتم برگردم انقدر
که با وجود امیرعلی بهم خوش گذشته بود.
من سوار ماشین امیر بودم و مشغول دید زدن خیابونا... هر چند
دقیقه هم امیرعلی یه بحثی باز میکرد که من فقط جوابای کوتاه
میدادم
دوس داشتم صحبت کنم ولی هیچ حرفی نبود!
بین راه یهو یاد حرف مامان افتادم. منو امیر واقعا همو
میخواستیم... ولی نمیدونم چرا خودش برای خواستگاری پیش قدم
نمیشد یا حتی حرفی هم درموردش نمیزد
به نیم رخ جذابش خیره شدم. دوست داشتم لمسش کنم!
نمیدونم چه مرگم بود ولی بدجوری حرارت داشتم، تا بحال
اینجوری نشده بودم...
دستم آروم رفت روی پاش!


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.

#قسمت_دویستوچهلوهفت

بدون اینکه برم بیرون، مشغول جمع کردن وسیله هام شدم. من
خیلی آدم وسواسی بودم و دوست داشتم همیشه تموم وسیله هام
مرتب باشه
حتی داخل ساک!
تموم وسیله هارو مرتب و کنار هم چیدم
یه دست لباس مرتب هم بیرون گذاشتم که موقع رفتن بپوشم.
عینک آفتابی و لوازم آرایشمو هم دم دستم گذاشتم تا بتونم ازشون
استفاده کنم.
رفتم بیرون که دیدم کسی نیست. احتمالا همه داشتن آماده
میشدن...
امیر صبح رفته بود بیرون ولی نمیدونستم کجا!
چیزی هم بهم نگفته بود...
کلافه داشتم میچرخیدم که یهو یاد گوشیم افتادم.
گوشیمو برداشتم و رفتم توی حیاط.
به دور و بر نگاهی انداختم که کسی نباشه
چندتا سلفی خوشگل با گلای خوش رنگ باغچه گرفتم...
یهو در ویلا باز شدو یه شاسی بلند اومد داخل!
با تعجب به ماشین نگاه میکردم که داشت به سمتم میومد!
من با یه تی شرت و شلوار صورتی ملیح با موهای باز وایساده
بودم، اگه دوباره مامان منو اینجوری می دید شر به پا میکرد.
ماشین جلوی پام ترمز کرد... یخورده به راننده خیره شدم، تا
خواستم فکر کنم این کیه؟ چقد آشناس؟ خودش از ماشین پیاده
شد...
سامر با سگ پا کوتاش اومد سمتم. چشمم روی سگ سفید رنگ
خوشگلش بود. چقدر ناز بود!
سامر_ سلام!

نگاش کردم که از همیشه جذاب تر شده بود... البته به چشم
برادری ولی خداییش خیلی شیک پوش و جذاب بود!
لبخندی زدمو گفتم: سلام... چه سگ خوشگلی داری
خندیدو به سگش نگاه کرد: اسمش گیلیه...
گیلی؟ فک کنم سگش ماده اس چون گیلی اسم دختره!
سگ سفید پشمالو!
گیلی با شنیدن اسمش پرید و چند دور، دور خودش چرخید...
با خنده گفتم:چه دختر شیطونی!
با تعجب نگام کرد که منم میخ چشماش شدم. چه چشمایی داشت
لعنتی!
سامر_ از کجا فهمیدی دختره؟
مکث کردم و بعد گفتم: از اسمش!
خندیدو گفت: آفرین فکر نمیکردم باهوش باشی؟
د بهم؟ × پوکر نگاش کردم... الان تعریف کرد یا ری
قیافمو که دید قهقهه زد، فکر کنم خودشم متوجه شد حرف
درستی نزده
با همون خندش گفت: شبیه گربه ی تو شرک شدی!


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_دویستوچهلوشش

اشک ریخت... دلم آتیش گرفت!
من خیلی غلطا کرده بودم تو خفا و حالا مامان فقط با دیدن یه
بوسه به این روز افتاده بود
من دارم چه غلطی میکنم؟
با ادامه ی حرف مامان اشکای خودمم رو صورتم راه باز کردن
مامان_ یه زن بیوه که کلی حرف پشتش بود
وقتی جایی میرفتم فقط سرمو مینداختم پایین که مبادا بگن
چشمش چرخید...فلان شد
که نگن طرف سر و گوشش می جنبه!
خواستم ازدواج کنم ترس داشتم
که نگن به پای مردش نموند... طاقت نیاورد و فلان کارو کرد...
میفهمی مهرو؟ انقدر بالغ شدی که خودت بقیشو بفهمی یا بیشتر
توضیح بدم؟
گریم شدیدتر شد... شرایط مامانم چقدر سخت بودو من هیچوقت
درکش نکردم
هیچوقت فکر نمیکردم حتی جای اون بودن اینقدر سخت باشه
من چیکار کردم؟ اگه خدایی نکرده از روابط من با کیوان باخبر
میشد چه حالی میشد؟
درسته همیشه میگم حرف مردم رو نباید گوش کرد ولی بازم دهن
مردم بسته نمیشه... همیشه سرشون تو زندگیه بقیه اس
تا یکی طلاق میگیره، یا زن و شوهرش میمیرن منتظرن تا یه
بهونه دستشون بیوفته و داستان درست کنن
مامانم بخاطر درست نشدن این داستانا خیلی کارا کرده بودو من
حالا که بهش فکر میکنم اینو میفهمم!
دستشو گرفتم و از ته دلم زار زدم
_ ببخشید مامان... من غلط کردم!
هیچوقت فکر نمیکرد اینجوری عذابت بدم

هق هقم بیشتر شد. دستش روی سرم نشستو موهامو نوازش کرد
مامان_ گریه نکن دخترکم
گریه نکن قربون چشمات بشم... اگه واقعا تو و امیر همو میخواین
بگو که با خونوادش بیاد... مَحرم هم بشید اینجوری خوب نیس،
یکی ببینه بد میشه واسمون
سری تکون دادم و اشکامو پاک کردم.
من واقعا امیرو میخواستم... چی از این بهتر که پا پیش بذاره و با
خونوادش بیاد
نفس عمیقی کشیدم که مامان گفت: بسه دیگه آبغوره نگیر... من
دارم میرم بیرون تو هم بیا که یه چیزی بخوریم کم کم آماده
بشیم واسه رفتن
با تعجب نگاش کردم: کجا بریم؟
مامان_ بریم خونه دیگه!
_ به همین زودی؟ ما که تازه چار روزه اینجاییم
_ نصف عید رفت دختر... ما باید برگردیم تبریز، همه ی فامیلا و
دوستای عماد منتظرن که ما برگردیم تا بیان خونمون
آهانی گفتمو سر تکون دادم. به هرحال هرچی اونا بگن ما باید
بگیم چشم
چون نه جا واسه ماست نه ماشین!
تصمیم گیرنده اونان!


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_دویستوچهلوپنج

چشمکی بهم زد که خندم عمیق تر شد
چای که توش عزیزجون نبات انداخته بود رو مزه مزه کردم و
گفتم: چه هوای قشنگیه... آدم دوست داره تا ابد اینجا بمونه
مامان_ آره واقعا جای با صفائیه!
امیر یدونه بیسکوییت بهم دادو گفت: بخور عزیزم با چای
میچسبه!
لبخندی زدم و بیسکوییتو ازش گرفتم.
خیلی یهویی مامان گفت: نمیخواین عکس بگیرین؟
عماد_ بیخیال خانوم... بذار اول از این هوا فیض ببریم، آخر که
خواستیم بریم عکسامونم میگیریم
مامان سکوت کرد که من برای حمایت از مامان گفتم: نخیر... تا
موقعی که بخوایم بریم هوا تاریک میشه... پس بهتره همین الان
عکسامونو بگیریم
به کسی فرصت حرف زدن ندادم و از جا بلند شدم. منو پدمو در
اوردم و با گوشیم چندتا سلفی خوشگل انداختم
نشستم پیش امیرو با هم عکسارو نگاه کردیم
با لبخند گفتم: چقدر جذاب افتادی آقا خوشتیپه!
ریز خندیدو گفت: وقتی تو خوشحالی من اینجوری سرحال میام...
بخاطر همین وقتی سرحالم جذاب ترم!
نیشم دو متر باز شد... کی میتونست اینجوری یهویی دلمو بلرزونه؟
هیچکس... هیچکس به جز امیرعلی!
تو چشماش زل زدم
جوری نگاش کردم که از چشمام حرفامو بخونه... سعی کردم تموم
احساس و قدردانیمو تو چشمام بریزم...
نگاهمو که دید لبخند عمیقی رو لبش نشست... سری تکون دادو
لب زد: خیلی میخوامت!
از شرم و خجالت سرمو انداختم پایین...
فردای اون روز وقتی که امیر ویلا نبود مامان اومد توی اتاقم
من که مشغول خوندن یه رمان جدید بودم با دیدن مامان گوشیمو
خاموش کردم و بهش خیره شدم
_ چی شده؟
مامان_ دیروز داشتی چیکار میکردی؟
_ کِی؟ کجا؟

_ خودتو نزن به اون راه مهرو...
یاد بوسه ام افتادم که همون لحظه مامان رسید، احتمالا اونو دیده
بودو حالا داشت بازخواستم میکردم.
قبول دارم که اشتباه کردم و حالا هیچ حرفی نداشتم
پوف کلافه ای کشیدم که با نگاه عصبانیش گفتم: حالا مگه
چیکار کردم؟ قتل که نکردم
مامان_ بیخود کردی... مگه محرمته؟
حواستو جمع کن مهرو اگه بفهمم دست از پا خطا کردی خودم
دارت میزنم
میخوای آبرومو ببری؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم بعد از مرگ
پدرت...


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_دویستوچهلوچهار

به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم... دستشو پشت کمرم گذاشتو تو
چشمام زل زد: بریم؟
_ بریم عزیزم
خم شد به سمتم و ل بمو نرم و کوتاه بوسید. خواست ازم فاصله
بگیره که نذاشتمو منم یه کام از لباش گرفتم.
با سرفه های پشت سرهم مامان از امیر فاصله گرفتم. خدایا ندیده
باشه!
اگه دیده باشه سرمو میذاره رو سینم!
مامان با تشر گفت: مهرو!
با اضطراب بهش خیره شدم که ادامه داد
_ چه غلطی میکنی دو ساعته منتظرتیم
زود باش بیا
بعد رو به امیر گفت: شما هم بیا دیگه آقا امیر چرا انقدر لفتش
میدی
امیر چشمی گفت و جلوتر از من حرکت کرد... منم پشت سرش
مثل جوجه حرکت کردم
به مامان که رسیدم نیشگونی از بازوم گرفتو دم گوشم گفت: بعدا
به خدمتت میرسم زلیل مرده!
نیشمو دو متر باز کردم که خواست با کیف بزنتم، منم موندنو جایز
ندونستم و الفرار!
برای اینکه از نگاهای زیادی و مکرر عماد عصبی نشم پریدم تو
ماشین امیر!
و خب این خیلی بهتر بود... منو عشقم تنها!چی از این بهتر؟
امیر هم سوار ماشین شد. نگاهی بهم انداخت و گفت: سردت
نیست؟
_ نه!
_ گرم چی؟
چپ چپ نگاش کردم که خندیدو گفت: به فکرتم خب عزیزم،
نباشم؟
_ نه لطفا!
شونه ای بالا انداخت و پشت ماشین عماد حرکت کرد.
وقتی به تیلاکنار رسیدیم تازه فهمیدم هوای شمال که انقدر
تعریفیه یعنی چی...
خیلی جای با صفایی بود. یه راه باریک با کلی ویلای های
خوشگل و سرسبز که در اخر به یه جنگل ختم میشد.
واقعا جای قشنگی بود و آدم دلش میخواست همیشه تو همچین
جایی سر کنه
پیاده شدیمو چندتا صندلی گذاشتیم
عماد آتیش درست کردو چای دم کرد
کلی دور هم گفتیم و خندیدیم... انگار دیگه کسی اینجا با هم
مشکلی نداشت شاید از اثرات طبیعت و هوای پاکش بوده!
عماد از خاطرات بچگی اش تعریف کرد که عزیزجون چجوری از
دستش حرص میخورد... مامان خوشحال بود!

چشماش خندون بود و چی بهتر از این؟
حال دل مادرم خوب بود... وقتی اون خوشحاله دیگه چی میخوام
از خدا؟
به امیر نگاه کردم که غرق صورتم بود...
وقتی متوجه ی نگاهش شدم لبخندی رو لبم نشست
دلم میخواست همینجا بپرم توی بغلش و سرمو توی گردنش فرو
کنم
اونم نوازشم کنه و دم گوشم حرفای خوب و گوش نواز بزنه...
جوری که تو این طبیعت احساس آرامش عمیق بهم دست بده
چیزی بهتر از اینم نیست... کنار آتیش... تو جنگل و هوای
قشنگش... بغل عشقت و حرفای پنهونی ایی که با هم دارین!


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.



#قسمت_دویستوچهلوسه

لبخندی زدو اینبار تندو سریع زبونشو روش میکشید... میکردش تو
دهنشو می مکید... بعد تند و تند میلیسیدو دندون میزد
آه و ناله ام هوا رفته بود... همشم سعی میکردم کنترلشون کنم
دستمو کردم تو موهاش و سرشو به بین پام فشار دادم، اونم گاز
میگرفت و زبون میزد
_ اهههه آییی امیرررر اووووفففف
_ جونم...
روم خیمه زدو دستشو برد بین پام
تند تند مالیدش
دستشو اورد جلو و روش تف انداخت
دوباره گذاشت روی ک*صمو تند و تند مالیدش
انقد به کارش ادامه داد که یهو حس کردم زیر دلم یه چیزی تکون
خورد و بعدش با فشار زیاد ارضا شدم
دستمو روی دهنم گذاشتم تا جیغم بیرون نره
امیرم راضی از کارش تموم آبمو خورد
بعدش اومد روی من
بی حسِ بی حس بودم... با چشمایی که به زور نگهشون داشته
بودم نگاش کردم
لبخندی بهم زدو گونمو بوسید: خوب بود عزیزم؟
سری تکون دادم و ازش تشکر کردم.
درسته کاری نکرده بودم ولی این خواسته ی خودش بود
یخورده بعد که حالم بهتر شد ازجام بلند شدم و لباسامو مرتب
کردم
امیر نیمه لخت روی تخت خوابیده بودو نگام میکرد
به سمتش رفتمو لبشو نرم و کوتاه بوسیدم
_ شب بخیر عزیزم
لبخندی زدو گفت: شب توهم بخیر عزیز دلم مواظب باش کسی
نبینتت
چشم غره ای واسش رفتم که خندید
منم از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم
شیش دونگ حواسمو جمع کردم... هرکسی منو ببینه جز عماد
اگه ببینه آبرومو پیش مامان میبره
خیلی زود جیم زدم توی اتاقم.
با خیال راحت لباسامو عوض کردم و توی تخت خزیدم
با فکر به اتفاقی که چند دقیقه ی پیش افتاد لبخندی روی لبم
نشست... کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد

صبح با صدای زدنای مامان بیدار شدم.
سریع پریدمو دست و صورتمو شستم
بعدشم یه صبحونه مفصل خوردم...
همه آماده بودنو منتظر من بودن
رژلب نود زدم و بعد از خالی کردن ادکلنم از اتاق رفتم بیرون...
با دیدن امیر که حاضر و آماده منتظرم بود لبخندی رو لبم نشست.
چقد این پسر ماه بود!


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.

#قسمت_دویستوچهلودو

نوچی کردمو گفتم: چند ساعت دیگه همه بیدار میشن میخوایم
بریم تیلاکنار
اونوقت من اینجا بیخوابی میکشم
فردا خوابم میاد مسافرتم زهرمارم میشه
_ فکر اونجاهاش نباش... فقط چند دقیقه اس قول میدم زود
تمومش کنم
دو دل بودم که بذارم یا نه... از طرفی از این همه بی پرواییش
خوشم اومده بود... دیگه اون امیرعلی سابق نبود
ظاهرا میدونست چجوری باید با من برخورد کنه!
از طرفی هم بدجوری ترس و دلشوره داشتم میخواستم زودتر بپرم
تو اتاقم قبل اینکه کسی بیدار بشه...
بالاخره تسلیم چشمای قهوه ایش شدم
اونم که رضایتمو دید وقتو تلف نکردو شلوار و شورتمو یه جا
کشید پایین...
قبل اینکه بیایم شمال من اپیلاسیون کرده بودم بخاطر همین
الان تمیزِ تمیز بودم...
با رضایت بهش خیره شده بود. خم شد بین پام، نگاهی بهم
انداخت که داشتم با نفس نفس نگاه به کاراش میکردم
هر لحظه مشتاق تر از قبل بودم
دلم میخواست کاری که میخواد انجام بشه رو زودتر انجام بشه
با ناله گفتم: انقدر نگام نکن امیر مُردم من...
خندیدو پامو از هم باز کرد...
اول رانمو بوسه بارون کرد و آروم آروم به وسط پام رسید. بو
کشیدو روشو بوسید. خیلی بی طاقت شده بودم و هر لحظه منتظر
بودم که زودتر کارشو انجام بده... نیم نگاهی بهم انداخت و بعد
انگشتشو روش کشید

اروم ضربه ای بهش زدو خیلی نرم روشو زبون کشید... تموم بدنم
دااغ شد و آه ریزی از زبونم بیرون اومد
اونم بیشتر وسوسه شدو به کارش ادامه داد... زبون میکشیدو می
مکید
داشتم از فرط دااغی پس میوفتادم
حالم غیرقابل وصف بود... دلم میخواست کارشو تندتر انجام بده
سرشو بلند کردو از همون فاصله یه سینمو توی دستش گرفت با
اون دستشم تند و تند روی ک*صمو میمالید
یهو خم شدو چ،وچولمو بین دندوناش گرفتو کشید
اروم مکیدشو بوسیدش
نگام کرد که گفتم: بخورش امیر نگام نکن


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_دویستوچهلویک

صورتشو به سمت صورتم نزدیک کرد و کم کم فاصله مون به
چند میلی رسید
در آخر این من بودم که کم آوردمو لبامو روی لبش گذاشتم
هر دوتامون مشتاق... هر دوتامون پر از نیاز
با ولع لبای همو می بوسیدیم
لب بالاشو محکم مکیدمو زبونمو توی دهنش چرخوندم
امیرم لب پایینمو انقدر مکید که مطمئن بودم جاش میمونه!
دستمو دور گردنش حلقه کردم که امیر روم خیمه زد.
خودشو محکم بهم میمالیدو لبامو همچنان اسیر کرده بود
بین پامو با خودش پر کرده بودو از روی لباس بهش فشار میاورد
از فرط مکیدناش نفس کم آوردم، به عقب هولش دادم که ازم
فاصله گرفت
با مهربونی ذاتیش گفت: اذیت شدی عزیزم؟
_ نه اصلا
لبخندی زدو گونمو بوسید: اجازه هست؟
بعد به سینه هام اشاره کرد. منم که چند وقتی بود تو خماری بودم
از خدا خواسته سری تکون دادم.
دلم براش پر میزد... دوست داشتم ببینم بعد این مدت با خودش
کنار اومده یا اینکه هنوزم مثل قبل میترسه بهم دست بزنه!
با لبخند بهش خیره شدم. دستش به سمت تی شرتم رفت. آروم
آروم کشید بالا و از تنم درآورد.
سوتینمو هم درآورد و برای چند ثانیه تو سکوت بهش خیره شد.
نگاهی بهم انداخت که از تو چشمام رضایتمو خوند.
دستش به سمت سینم رفتو آروم لمسش کرد. بعد خیلی ناشیانه
به سمتش حمله ور شد و کرد توی دهنش... محکم مک میزدو
اون یکیشو توی دستش گرفته بود و فشار میداد.
آه و ناله های ریزم و صدای نفسای کشدار امیر تو اتاق پیچیده
بود. فقط ترس داشتم که کسی صدامونو بشنوه... اونوقته که
بدبخت بشیم،همه حیثیتمون به باد میرفت!
با ناله گفتم: بسه امیر یکی بفهمه بدبختیم!
بی توجه به حرفم لبمو شکار کرد. با ولع لبمو میخوردو به بالا
تنه ی لختم دست میکشید... خوب که لبمو کبود کرد ازم فاصله
گرفت. با چشمای خمارش بهم خیره شد و گفت

_ اوف مهرو چقد این پرتقالات نَرمَن
خندم گرفت. به صورتش دستی کشیدمو گفتم: همش واسه خودته
عزیزم!
لبخند عریضی زدو این بار به سمت اون سینم رفت. با ملچ و
ملوچ می مکیدو اون یکیو فشار میداد.
انقدر به این کارش ادامه داد که احساس ضعف کردم
با صدای ضعیفی گفتم: بسه امیر!
گاز ریزی از نوک سینم گرفت و ولشون کرد. به چشمای خمارم
خیره شد
دستش به سمت شلوارم رفت که دستمو روی دستش گذاشتم: نه
امیر
_ چرا؟
_ اینجا جاش نیست
_ فقط میخوام لذت ببری همین... با بقیه هم کاری ندارم الان
همه خوابن!


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_دویستوچهل

اما فکر کنم نشنید چون خودمم نشنیدم که چی گفتم!
با لذت مشغول نگاه کردن به خجالت کشیدنم بود. من سرخ و
سفید میشدمو اون مشتاق بود برای این لحظه ها، برای این
خجالت کشیدنام...
انگار که این کارش بود و از این کارش خیلی خوشحال بود!
دستشو آروم به سمت صورتم آوردو نرم لمسش کرد: دلم برات لک
زده بود بی معرفت!
بغض بدی به گلوم چنگ انداخت... منم خیلی! خیلی بیشتر از
خیلی
انقدر دلتنگش بودم که اگه جاش بود میپریدم توی بغلش و انقد
تنشو بو میکشیدم تا همونجا خوابم ببره... تا ابد!
بدون حرفی منو توی آغوشش کشید. سرمو روی سینش گذاشتم و
چشمامو بستم.
انقدر غرق آغوشش شدم که نفهمیدم چجوری خوابم برد.
نصف شب بود که حس کردم سینم بهش فشار اومده...
با هزار بدبختی چشمامو باز کرد... اولش موقعیتم رو درک نکردم
بعدش یادم اومد که تو بغل امیر خوابم برده بود.
سرش روی سینم بود و عمیق خوابیده بود. نمیدونستم چیکار
کنم، اگه سرشو تکون میدادم بیدار میشد اما انقدر با آرامش
خوابیده بود که دلم نمیومد بیدارش کنم...
فقط خیره ی صورتش شدم. غرق خواب بودو مثل پسر بچه های
معصوم شده بود.
دستمو بردم جلو و صورتشو نوازش کردم. خیلی دلتنگش بودم و
حالا که کنارش بودم اینو بیشتر درک میکردم.
چشمامو بستم و خواستم دوباره بخوابم که حس کردم یه دستی
روی موهام نشست... چشمامو تا حد امکان باز کردم که دیدم امیر
با لبخند نگام میکنه...
چشم غره ای واسش رفتم و گفتم: ترسوندیم!
خندید: ببخشید عزیزم!
لبخندی به صورتش پاشیدم و ادامه دادم: چرا بیدار شدی؟
_ یه خانوم کوچولویی با دستای ظریفش داشت صورتمو نوازش
میکرد.

تو هم جای من بودی بیدار میشدی!
لبخندم عمیق تر شد. دلم میخواستم صورتشو انقدر ببوسم تا وقتی
که خسته بشم.
یخورده خودشو بالاتر کشیدو سرشو کنار سرم گذاشت
دستشو روی بدنم کشید: چقدر دلم تنگ شده بود واست فقط خدا
میدونه!
دستمو دور بدنش حلقه کردمو به چشمای قهوه ای جذابش خیره
شدم.
_ منم خیلی زیاد!
لبخندی به صورتم پاشید. نگاهش بین چشمام و لبام می چرخید.
منم همش به چشماش و لبای خوش فرمش نگاه میکردم
دوست داشتم بعد یه مدت طولانی طعم لباشو بچشم. اما من در
برابر تنها کسی که کم میاوردم امیر بود. در واقع خجالت میکشیدم
ولی نمی فهمیدم چرا
باید بیشتر با امیر راحت باشم!


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی

#قسمت_دویستوسیونه

آخیش میخواد بره... کاشکی بیشتر غر میزدم شاید زودتر میرفت!
سبحان_ خواستم برم که با این دوست جدیدمون آشنا شدم...
ماشالله انقدر گیرا صحبت میکنه آدم دلش نمیاد بره!
از این تعریفش لبخندی رو لبم نشست. انگار که از من تعریف
کرده باشه!
ولی امیرعلی از خودمم مهم تر شده برام
اونقدر مهم که فکر میکنم هرچی اون جذاب تر باشه رو منم تاثیر
میذاره وقتی کنارش باشم!
مامان که نیش بازمو دید چشم غره ای واسم رفت... میدونستم که
الان میخواد یه گوشه گیرم بیاره و بگه چرا امیر رو کشوندم اینجا
ولی خب خود امیر اصرار کرده بود:
نگم براتون که آقاسبحان با شیرین زبونی ایی که کرد واسه شام
پیش ما چتر شد
بعدشم با کلی تشکر و این حرفا رفت...
نمیدونم خودش چرا این دو روزو اومده بود اینجا
آخه ویلا رو دادی چرا خودت میای؟ میدونی ما خونواده ایم
میخوایم راحت باشیم...
این عمادم میگرده میگرده هرچی بنجول تره رو وَر دِل خودش
میذاره!
بعد شام مامان تو آشپزخونه کلی سوال پیچم کرد که من از زیرش
در رفتم.
در آخرم بهم گفت یکی از اتاقارو بدیم به امیر
هرچی هم امیر اصرار کرد که میره دنبال ویلا واسه اجاره مامان
نذاشت
اولش که عماد میخواست بپره وسط ولی من نذاشتمو خودم با امیر
رفتم بالا...
در یکی از اتاقا روو باز کردمو چراغشو روشن کردم
_ بفرمایید
به ستمش برگشتم که با دیدن قیافش نیشم باز شد.
یه لبخند ملیح رو لبش بود و مثل آدمایی که رفتن تو خلسه به من
خیره بود.

جذاب من!
امیر_ واقعا؟
با تعجب بهش خیره شدم. خاک به سرم نکنه بلند فکر کردم؟
تعجبمو که دید خندیدو لپمو کشید: برو کنار خرگوش خوکی!
با گفتن این اصطلاح قدیمی، یاد خاطراتمون افتادم.
خواستم برم که نذاشتو گفت: بیا اینجا میخوام یکم نگات کنم...
لبخندی زدمو با کرشمه رفتم کنارش روی تخت نشستم.
اولش که فقط نگام میکرد و منم از نگاهاش آب میشدم. نمیدونم
چه مرگم بود... فقط اینو فهمیدم امیر تنها مردی بود که من
جلوش انقدر خجالتی بودم!
لبخند عریضی زدو گفت: چرا روز به روز خوشگلتر میشی تو؟
خندیدمو گفتم: نمیدونم!


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.

#قسمت_دویستوسیوهشت

با استرس رفتم تو حیاط. اگه امیر میومد اینجا دعوا میشد.
کاشکی بهش نمیگفتم کجام
حالا که فهمیده کجام میگه میخوام سال جدید بیام ببینمت با
خونواده هم احوال پرسی کنم
حالا عمادو بیخیال اگه سبحانو ببینه بدبخت میشم
من از سبحان حرفی پیش امیر نزدم اگه میفهمید کارم تموم بود...
با استرس سنگ فرشارو میرفتمو برمیگشتم
اگه میومد... وای خدایا چی میشه نیاد؟
با صدای زنگ ویلا از جا پریدم.
دو ساعت تو حیاط ویلا داشتم میچرخیدم دور خودم
حالا هم که کار از کار گذشته... گور بابای همشون، مگه غیر از
اینه که امیرعلیو میخوام؟ پس باید بهش ثابت کنم.
شالمو مرتب کردم و رفتم توی ویلا.
امیرعلی اومده بود و اخمای عماد حسابی تو هم بود... مردک
آشغال امیر خوب گوشمالیت داده که اینجوری واسش ابرو خم
میکنی
هه لابد زورش اومده پوفیوز!
رفتم جلو و سلام کردم که سر همه به سمتم چرخید. امیر مثل
همیشه با روی باز و لبخندش ازم استقبال کرد.
لبخند جذابشو تحویلم دادو گفت: سلام به روی ماهت!
لبخند خجولی زدم که مامان با خنده پرید وسط: دخترکم خجالتیه!
بفرما امیرعلی جان بشین پسرم...
امیرعلی تشکر کرد و کنار سبحان نشست
اَه باز این برج زهرمار اینجاست که!
چپ نگاش کردم و کنار عزیزجون نشستم.
دلم حسابی برای امیر تنگ شده بود و دوس داشتم بس بشینم
نگاش کنم!
خیره ی امیر بودم که عماد گفت: مهرو خانوم برو به مامان کمک
کن!

امیر با این حرف عماد به سمتم برگشت. به روش لبخندی پاشیدم
و رفتم تو آشپزخونه.
مامان تا منو دید گفت: وای خوب شد اومدی مهرو... بیا این
چاییارو ببر
این مامانم انگار از خداش بودا!
سینی رو گرفتم برگشتم بیرون. چای رو به همه تعارف کردم و
خودمم نشستم.
عماد که دوست نداشت سر به تن امیر باشه واسه همین یه گوشه
نشسته بودو نطق نمیکرد.
اما برعکس اون سبحان حسابی با امیر جور شدن. فکر کنم امیر
هم متوجه شده تا الان که سبحان هیچ نظری به من نداره وگرنه
سگرمه هاش تو هم بود واسم!
مامان که اومد نشست امیر سر صحبتو باز کرد: خوبی مادرجان؟
خیلی وقته شما رو ندیدیم
مامان لبخندی زد و گفت: دعاگوی شماییم پسرم
دیگه از تهران که رفتیم دور شدیم کلا
دوباره برگشتی خونه؟
امیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت: راستش نه دیگه...
من برگشتم اصفهان فقط واسه بعضی پروژه ها یا کنفرانسا میام
تهران
مامان آهانی گفت و بحثو ادامه نداد.
چپ چپ نگام کرد و رو به سبحان گفت: چرا چای برنداشتی
آقاسبحان؟
سبحان نیمچه لبخندی که ازش بعید بود به مامان زدو گفت:
راستش میخوام رفع زحمت کنم دست شما درد نکنه!


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_دویستوسیوهفت

بدون توجه به اینکه بقیه تو ماشینن جواب دادم: جانم؟
_ سلام عزیزم خوبی
_ممنون خوبم تو خوبی
_ آره خانومم کجایی الان
_ ما داریم میریم بیرون تو کجایی
_ من نزدیکم فقط بهم لوکیشن دقیق بده که همون اطراف ویلا
اجاره کنم!
خواستم چیزی بگم که چشمم به آینه افتاد. عماد قیافش برزخی
شده بود دیدنی!
تا متوجه ی نگام شد اخماشو تو هم کرد
منم پوزخندی زدمو رو به امیر گفتم: باشه عزیزم زودتر بیا
منتظرتم!
تو ساحل کلی عکس گرفتیمو بعدشم رفتیم قایق موتوری سوار
شدیم.
سبحان از عماد بدتر بود خیلی خشک و خونسرد بود.
من سر پیچا جیغ میکشیدم و عزیزجون صلوات میفرستاد.
از کارای عزیزجون خندم گرفته بود...
وقتی پیاده شدیم لپشو ماچ کردمو گفتم: عزیزجونی من ترسید؟
عزیزجون_ برو پی کارت دخترجون... لابد میخوای بهم بخندی
ریز خندیدمو گفتم: من غلط بکنم!
چپ چپ نگام کرد و گفت: مزه نپرون برو ببین مامانت کجا تنها
میره... همراش برو!
باشه ای گفتمو با مامان همراه شدم.
تو بازار کلی خرید کردیم و در آخر با غرغرای آقایون رفتیم
رستوران!
رفتیم رستوران که خیلی شلوغ بود. ولی از فضاش مشخص بود
جای خفنیه!
سر یه میز نشستیم... همه سفارشامونو دادیم و مشغول گفتن و
خندیدن بودیم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم امیر از سر میز بلند شدم.
_ جانم؟

امیر_ عزیزم مگه من نگفتم لوکیشن بده؟
_ گفتم الان بیرونم... ولی باشه از عماد میپرسم بهت میگم
جامون کجاست!
بعد از گفتن باشه گوشیو قطع کرد.
خواستم برگردم که دیدم سبحان داره به سمتم میاد.
سبحان_ خلوت کردی!
_ تماس داشتم
سری تکون داد. سیگاری درآورد که با تعجب نگاش کردم. به
شخصیت خشک و جِدیش نمیخورد اهل دود باشه!
نگامو که دید گفت: چیه؟ لابد داری فکر میکنی بهم نمیاد هوم؟
سری تکون دادم و گفتم: بیخیال... میشه بگی ویلای ما دقیقا
کجاست؟
یه تای ابروش بالا رفت: واسه چی میخوای؟
فقط نگاش کردم... به تو چه آخه؟
نگامو که دید خودش فهمید که بدون هیچ حرف اضافه ای فقط
باید جوابمو بده!
بعد اینکه آدرسو گفت بدون هیچ حرفی داخل رستوران رفتم. بین
راه آدرسو واسه امیر پیامک کردم.
خیالم که از این بابت راحت شد کنار بقیه نشستم. چند مین بعد
سبحانم اومد و غذاهامونو آوردن...


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.

#قسمت_دویستوسیوشش

عزیز چپ نگاش کردو گفت: همونا که خودت میدونی ولی من
نمیتونم درست بگم!
عماد و دوستش خندیدن.
عزیز خجالت کشید رو به من گفت: زودتر تمومش کن دختر که
میخوایم بریم دریا!
یه ابروم رفت بالا... لابد با عماد و دوستش!
یه نگاه به دوست عماد انداختم که مشغول صحبت با عماد بود.
متوجه ی نگام شد و به سمتم برگشت
چپ چپ نگاش کردم و رومو برگردوندم.
همینمون کم بود که مهمون ناخونده داشته باشیم.
بعد از صبحونه تشکری کردم و پریدم تو اتاقم.
باید یه لباس خوب میپوشیدم واسه عکس گرفتن خیلی مهم بود!
یکی از بهترین لباسایی که آورده بودمو پوشیدم و بعد از برداشتن
عینک آفتابیم از اتاق بیرون اومدم.
عماد با مامان جلوی در وایساده بودن تا من بهشون رسیدم مامان
گفت: میخوای بیای؟
با تعجب نگاش کردم. با من بود؟
یعنی چی میخوام بیام؟ نباید میرفتم؟
تعجبمو که دید انگار تازه متوجه شد چی گفته... خجالت زده گفت:
ببخشید دخترم منظورم اینه سختت که نیست آقا سبحان
همراهمونه؟
اول متوجه نشدم بعد یادم اومدکه منظور مامان به دوست عماده!
سری به علامت نه تکون دادم و یه گوشه وایسادم... پس اسمش
سبحانه!
به عماد نمیخورد که دوستای جوونی داشته باشه شایدم جوون به
نظر میاد!
عزیزجون و سبحان که پایین اومدن رفتیم و سوار ماشین شدیم.
یخورده از راه که گذشت سبحان به حرف اومد: اینجا یه رستوران
خیلی خوب داره اگه موافق باشین بعدش بریم اونجا واسه ی ناهار!
عماد سری تکون داد و گفت: حتما چرا که نه! من که میخوام
بیشتر خوش
پوزخندی زدم و به بیرون خیره شدم.
دلم میخواست این آدم و همه ی امثال اونو خفه کنم!
با صدای گوشیم به صفحش خیره شدم. امیر بود... هیشکی به غیر
از اون نمیتونست حالمو خوب کنه!


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_دویستوسیوپنج

پشت سرش درو محکم بستم و تو تختم خزیدم.
شبش هم خیلی گوه سپری شد و آخرشب با سردرد بدی خوابم
برد.
با صدای در از جا پریدم. به در بسته ی اتاق خیره شدم. اتاق
تاریک بود و جایی دیده نمیشد.
نمیدونستم کی تو اتاق بوده یا هست
دستمو بردم زیر بالشتم و گوشیمو روشن کردم
نورو تو اتاق انداختم که کسیو ندیدم.
از جام بلند شدم و رفتم تو راه رو
هیشکی نبود... ای بابا! یعنی توهم زدم؟
دهن کجی ایی کردم و خواستم برم تو اتاق که حس کردم یکی
داره از پشت بهم نزدیک میشه. برگشتم عقب و با دیدن یه ادم
خواستم جیغ بکشم که دستشو گذاشت روی دهنم.
بعد خیلی آروم گفت: هیس نترس کاریت ندارم
بخاطر تاریکی راه رو چهرشو نمیدیدم
صداشم واسم آشنا نبود
یعنی بغیر از عماد مرد دیگه ای تو خونه اس؟
دستشو پس زدم و اروم گفتم: تو دیگه کدوم خری هستی؟
_ درست حرف بزن!
اوه ظاهرا بهش برخورده بود... نکنه دزده؟
چجوری وارد این ویلا شده، این ویلا از نظر امنیتی تکمیل بود
_ اومدی دزدی طلبکارم هستی؟
پوزخندی زد_ من اومدم دزدی؟
_ نه با پشت سریتم
برگشت عقبشو نگاه کرد که به اسکل بودنش خندیدم. خدایا اینو
شفا نده!
با جدیت گفت: ساعت ۳ نصف شب بازیت گرفته دختر کوچولو؟
خندمو خوردم و با عصبانیت کنترل شده گفتم:اولا من کوچولو
نیستن دوما تو کی هستی اومدی تو ویلا؟
_ دوست عمادم!
تعجب کردم. دوست عماد اینجا چیکار میکرد؟
_ خب اینجا چیکار میکنی؟
_ اینجا ویلای بنده اس!
سکوت کردم. خب الان چه ربطی داره؟ یعنی اینجا ویلاشه باید
هروقتی که خواست سرشو بندازه بیاد؟

بدون توجه بهش ازش فاصله گرفتم و خواستم برم تو اتاقم که
حس کردم داره دنبالم میاد. برگشتم که ببینم کجاست
دیدم بعله آقا دارن دنبالم میان
_ کجا؟
_ اتاق!
پوف کلافه ای کشیدم. بعد به من میگفت کوچولو!
توپیدم بهش_ ببین آقای محترم به اندازه ی کافی امشب
زَهرتَرکم کردی دیگه بسمه
بعدشم کی به شما اجازه داده بیاین تو حریم خصوصیم؟
چیزی نگفت که منم بی درنگ پریدم تو اتاقم. دوستاشم عین
خودش پررو بودن!
صبح بعد شستن دست و صورتم رفتم پایین که دیدم دوست
عمادم هست.
سلام آرومی گفتم که همه جوابمو دادن و عزیزجون با قربون
صدقه رفتناش صبحونه رو جلوم کشید.
عزیزجون_ بخور دخترم جون بگیری
خندیدمو گفتم: عزیزجون همچین میگی انگار اسکلتم
عزیزجون_ میدونم اسکلت نیستی آخه همه امروزه میرن از اون
ورزشا میکنن
عماد خندیدو گفت: از کدوم ورزشا مامان؟


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_دویستوسیوچهار

پوزخندی زدمو گفتم: حالا که چی؟ انقدر راحت میگذری از
حرفات...
مسافرتو زهرمارم نکن یبار باهاتون اومدم بیرون
_ هر غلطی دلت خواست بکن فقط نبینم بیای سراغم اونوقت
چشاتو از کاسه در میارم
بعد ازم فاصله گرفت و رفت. مات و مبهوت به یه نقطه ی نامعلوم
خیره بودم.
مگه من چیکار کرده بودم که اینجوری بازخواست شدم؟
فقط بخاطر یه لباس؟ من کف دست بو کرده بودم؟
خدایا موقع ایی که شانس پخش میکردی من کجا بودم؟
خواستم برم تو اتاقم که عماد اومد تو آشپزخونه
لبخندی بهم زد که رومو برگردوندم. اینم بعضی اوقات فاز میگیره
ها، هی لبخند تحویلم میده!
با صداش به سمتش برگشتم
_ چی میگه مامانت همش به جون هم میوفتین؟
_ خصوصی بود!
دهنمو کج کردم و رفتم به سمت اتاقم. مردک پررو آخه به تو چه
ربطی داره؟
اون حرفو زدم که بدونه بهش مربوط نیس، همینقدرم با این
ریدم بهش خیلی کار بود! × اعصاب داغونم ن
همش حرف مامان تو سرم میپچید
آخه کاری نکردم که بخوام همچین حرفایی رو بشنوم
با صدای عماد از فکر بیرون اومدم
پشت در بود و اجازه میخواست که بیاد داخل... اصلا دوست
نداشتم ببینمش چه برسه به اینکه بیاد داخل باهام صحبت کنه!
لباسامو مرتب کردم و رفتم درو باز کردم
_ چیکارم داری؟
با تعجب نگام کرد و آروم گفت: میخواستم باهات صحبت کنم
_ میشنوم!
اخم کرد: یعنی نمیذاری بیام داخل؟
_ خودت باید بفهمی دیگه!
چپ چپ نگام کرد که غریدم بهش: چشاتو واسم اونجوری نکن...
کارتو بگو!

_ مودب باش مهرو... مگه هم سنتم که اینجوری باهام حرف
میزنی؟
اعصابم به اندازه ی کافی خوب بود حالا باید با این مردک دهن به
دهن بذارم
_ اوکی... من حوصله ندارم حرفتو بگو لطفا و برو!
_ میخواستم ببینم چی به مامانت گفتی که اینجوری تو خودشه
_ یه چیزی بین خودمون بوده انقدرم نپرس اگه بخواد بدونی بهت
میگه
چند ثانیه خنثی و سرد نگام کرد و بعد گفتن اوکی رفت.


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_۲۶۲

بعد لحنشو ملایم تر کرد و گفت: آخه من فدات بشم چرا اینجوری
میکنی باهام؟
لبخندی رو لبم نشست. دوست نداشتم ناراحتش کنم ولی یکم بد
نبود بچزونمش!
_ من کاری نکردم باهات...
درضمن انقدر پیام نده زنگم نزن... میخوام مسافرت بهم خوش
بگذره
_ عه؟ یعنی من زنگ میزنم اوقاتت تلخ میشه؟
_ دقیقا... الانم میخوام برم کاری نداری؟
_ نه چه کاری؟ فقط مراقب خودت باش... خوش بگذره بهت
خدافظ!
خدافظی که کردم گوشیو انداختم رو تخت.
از تراس به محوطه ی بیرون خیره بودم که همون پسره رو
مشغول صحبت با گوشی دیدم. انگار خنثی و سرد بودن تو خونش
بود...
با کت مشکی و پیرهن سفیدی که زیرش داشت خیلی جذاب شده
بود...
اصلا این یارو کیه؟ اگه از مامان بپرسم جوابمو میده؟
تصور کردم که برم پیش مامان و بگم: مامان این پسره کی بود که
اومده بود اینجا؟ دوست عماده؟
مامان هم یه چشم غره واسم بره و بگه: به تو چه ربطی داره زلیل
مرده... اون چه وضع لباس پوشیدن بود آبرومو بردی؟
بعد به سمتم یورش میاره که من به حالت مظلومانه میدوم میرم تو
اتاقم!
با تصور این داستانا خندیدم که متوجه شدم پسره میخ منه!
مات موندم... این کی متوجه ی من شده بود؟
لابد فکر کرده من به اون میخندم... خجالت کشیدمو از رو تراس
فرار کردم.
خدا مرگم بده شدم مثل این دخترای پسر ندیده!
تا چشمش به من میوفته فرار میکنم!
****
روی تختم نشسته بودم و به اتفاق امروز فکر میکردم. بعد از اینکه
اون پسره رفت مامان صدام زدو گفت برم ناهار بخورم
عمادم اومده بود. مامان جلوی عماد چیزی بهم نگفته بود تا اینکه
ظرفا رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه...

اونجا مچمو گرفت و با خشم اژده ها گونش گفت: امروز اون
بیرون چه غلطی میکردی؟
_ ول کن دستمو... همچین میگی چه غلطی میکردی انگار داشتم
دنبال گنج میگشتم!
_ نپیچون منو... با اون لباسا چیکار میکردی بیرون... تا واست راهو
باز کردم دم درآوردی اگه عماد میومد و با اون تیپت میدیدت چی؟
اونوقت مگفتی عماد اِل کرد عماد بِل کرد...
_ اولا که عماد ندید انقدر خودتو به آب و آتیش نزن
دوما مگه من چیکار کردم؟ خلاف که نکردم اینجوری بازخواستم
میکنی
سوما حرفت خیلی برام سنگین بود یعنی چی راهو واسم باز کردی؟
مامان من دخترتم باید اینجوری با من حرف بزنی؟
مامان_ بس کن انقدرم حرفامو منظوردار برداشت نکن
_ حرفت منظور نداشت؟ مامان من چندبار گفتم نمیام باهاتون...
نمیخوام بیام هان؟
_ آره گفتی حالا که چی؟


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_۲۶۱

چشم غره ای به صفحه ی گوشی رفتم... انگار امیر داشت میدید از
پشت گوشی!
پیام دومشو خوندم: من دلم طاقت نمیاره مهرو حداقل هرچند
ساعت بذار باهات صحبت کنم تا خیالم راحت باشه!
سومی: چرا جواب نمیدی؟ من تو راهم لطفا لوکیشن بده!
با تعجب به پیام آخرش خیره شدم. تو راهه؟تو راه کجا؟
یا خدا نکنه جامو فهمیده باشه؟
اما چجوری؟ من که جی پی اسم روشن نیس!
یعنی ممکنه فهمیده باشه؟
ای خدا اصلا دوست ندارم بیاد اینجا... حالا چیکار کنم؟
کلافه ازجام بلند شدم. خواستم برم تو خونه که یه ماشین شاسی
بلندو تو حیاط دیدم!
متعجب و کنجکاو خواستم وارد خونه بشم که یاد لباسام افتادم
اگه یه غریبه باشه آبروم میره!
چیکار کنم حالا؟!
به در بسته خیره بودم و ذهنم خالی بود. یهو گوشیم زنگ خورد
به صفحه نگاه کردم. با دیدن اسم امیر موندم جواب بدم یا نه
اگه جواب میدادم همه چیز لو میرفت... یعنی خودم لو میدادم!
با باز شدن در ویلا شوکه به کسی که اومد بیرون خیره شدم. این
دیگه کیه؟
بازیگر هالیوودیه؟
اون با تعجب به من و منم با تعجب به اون خیره بودم... این
دوست عماده؟
چه دوستای خوشگل و با کلاسی داره!
با صدای مامان که سرم داد زد از هپروت بیرون اومدم: مهرو این
چه وضعیه؟
تو بیرون چیکار میکنی؟
هول و دستپاچه به دور و برم نگاه کردم. با دیدن گلا از دهنم
پرید: اومده بودم عکس بگیرم!
مامان با اخم بهم تشر زد: با این وضع؟

بعد به لباسام اشاره کرد. من خودم به اندازه ی کافی خجالت
کشیده بودم حالا مامان هم داشت بدترش میکرد.
با خجالت دوییدم به سمت در ویلا
از کنار اون یارو که رد میشدم زیرلب ببخشیدی گفتم که حتی
خودمم دلیلشو نفهمیدم!
تند و سریع راه پله رو بالا رفتم و خودمو چپوندم تو اتاق!
نفس نفس زنون به در تکیه دادم و دستمو روی قفسه سینم
گذاشتم
حالا وقت مهمون اومدن بود؟
یهو یادم افتاد امیر داشت بهم زنگ میزد.
به صفحه نگاه کردم... یعنی زنگ بزنم؟
یا اینکه صبر کنم خودش زنگ بزنه؟
شاید دوباره مثل دفعه ی قبل بشه و هیشکدوممون دیگه سراغ
همو نگیریم.
پس بهش زنگ زدم...
امیر_ کجایی تو؟
اخم کردم هرچند که اون نمیدید اما، سعی کردم از لحن حرف
زدنم عصبانیتمو بفهمه!
_ علیک سلام! چیه هی پیام میدی زنگ میزنی؟
_ این چه وضع حرف زدنه مهرو؟
_ خودتو نمیگی آقا؟ هنوز چیزی نگفته با اون لحن بدت ازم
میپرسی کجام؟
_ انتظار داری لحنم خوب باشه؟ نمیتونی بهم خبر بدی که حداقل
دلشوره نگیرم؟


#لذت_شیرین

🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.


#قسمت_دویستوسیویک

دورشم پر از شمشاد و گلای ریز رنگی بود...
خدا جونم اینجا کجاست؟
قطعا همچین جایی رو قبلا اومده بوده که حالا تونسته به این
راحتی اجارش کنه... شایدم زودتر کرایه اشو داده بود
آخه همچین جایی امکان نداره واسه عید راحت گیر بیاد...
نفس عمیقی کشیدم که با دیدن عماد رو تراس بغلی متعجب
شدم.
مردک پفیوز با شلوارک سورمه ای و بالا تنه ی لخت اومده بود
بیرون.
با دیدنش اخمی کردم که متوجه شدم اون هنوز حضورمو حس
نکرده...
بی سروصدا پریدم تو اتاقم. لباسامو تو کمدی که داخل اتاق بود
گذاشتم و بقیه ی وسیله هامو جا به جا کردم.
نشستم پای لپ تاپم. یخورده وب گردی کردم و بعدش رفتم طبقه
ی پایین.
مامان و عزیزجون تو پذیرایی نشسته بودن و مشغول دیدن یه
فیلم اکشن بودن.
رفتم و کنار مامان نشستم. به نیم رخش خیره شدم که به سمتم
برگشت. چشمکی زدو گفت: چیه؟
با لبخند گفتم: هیچی... دلم برات تنگ شده بود دوست دارم فقط
نگات کنم!
درحالی که از تعجب شاخ درآورده بود لبخند پهنی زد که قهقهه
زدم.
با همون خنده گفتم: وای مامان قیافت... قیافت خیلی دیدنیه!
چشم غره ای بهم رفت و گفت: ساکت شو زلیل مرده بذار فیلممو
ببینم!

تک خنده ای کردم و خیلی یهویی گفتم: مامان اینجا واسه دوست
عماده یا کرایش کرده؟
مامان که هم پاپ کورن میخورد هم فیلم میدید گفت: هردوش!
متعجب به در و دیوار خونه خیره شدم. یعنی چی هردوش؟
یعنی رفیق عماد اینجارو بهش کرایه داده بود؟
چه رفیق خسیسی... خب کرایه نمیگرفت چی میشد؟
لبمو کج و کوله کردم و آروم "آهان"ی زیر لب بلغور کردم.
مامان و عزیز که محو فیلم بودن منم ازجا بلند شدم و رفتم تو
حیاط. اول حیاط جلورو زیر و رو کردم که چیز زیادی دستگیرم
نشد
بعدش رفتم حیاط پشتی که خیلی نظرمو جلب کرده بود.
بخاطر آب و هوای خوبی که اینجا داشت یه شلوارک کوتاه با تاپ
پوشیده بودم. عمادم که خونه نبود رفته بود خرید.
پس با خیال راحت رفتم روی صندلی نشستم تا با خودم یه جلسه
بذارم!
گوشیمو روشن کردم که سه تا پیام از امیر داشتم... اصلا حوصلشو
نداشتم ولی پیاماشو خوندم
اولی_ حواستو جمع کن مهرو اگه بفهمم اون مرتیکه بهت نزدیک
شده باشه من میدونم و تو!
باز خودشو چُس کرد... من سنه ندیم آخه؟) من باهات چیکار کنم
آخه؟(

20 last posts shown.

2 939

subscribers
Channel statistics