رنسانس


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


"همیشه تصور کرده ام که بهشت، کتابخانه ای بی انتهاست"
بورخس
مجله الکترونیک «رنسانس»
گزیده ای از دنیای هنر، فلسفه، ادبیات و علوم اجتماعی

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
#موسیقی_منتخب_روز

به گفتهٔ استاد ابوالحسن صبا، روزی او از خیابانی رد می‌شده که صدای یک متهم را که به زندان برده می‌شده می‌شنود که به زبان لری آوازی محزون سر داده‌است و این آواز، الهام‌بخش وی در تصنیف قطعهٔ "به زندان" می‌شود. همایون خرم روایتی مفصل‌تر از این واقعه تعریف می‌کند که بر اساس آن، صبا در جاده قدیم شمیران و نزدیک زندان قصر با تعدادی زندانی اهل لرستان یا دزفول مواجه می‌شود که یکی از آن‌ها زیر لب چیزی زمزمه می‌کرده‌است. صبا به آواز وی گوش می‌سپارد و به سرعت نت آن نوا را که در ذهنش ثبت شده روی کاغذ می‌نشاند و در این بین ناخواسته وارد زندان می‌شود و نهایتاً با پادرمیانی افسر نگهبان، متهم را موقتاًَ برای گفتگو از زندان آزاد می‌کند تا از چند و چون اثر و معنای دقیق آن آگاه شود.

تصنیف "به زندان" در گوشهٔ شوشتری است و نمونه‌ای از یک چهارمضراب استادانه برای تکنوازی ویولن دانسته شده‌است.


+این اجرای زیبا حاصل لطف و هنر درخشان استاد و دوست ارجمندم جناب آقای"فریبرز فرهنگ‌مهر" است.

🟥صفحه اینستاگرام استاد فرهنگ‌مهر:
https://www.instagram.com/fariborz.farhangmehr?igsh=MW9vMWI1ejc2Y2Y0Yw==

@Renaissancetranslate


سر از كارِ خدای مهربونتون در نميارم آقای كشيش! نمايشنامه‌نويسيش تعريفی نداره. نمايشنامه شروع ميشه، بدونِ اينكه متوجه باشيم. به پايان ميرسه و باز هم متوجه نميشيم. بينِ اين دو چيه؟! تكاپو و پريشانی! مبهمه. موقعيتی در كار نيست، هدفی نداره، معنی نداره. فقط اتفاقاتِ غيرمنتظره. بعضی شخصيت‌ها خوب از آب در ميان، ولی خودِ نمايشنامه چنگی به دل نميزنه!
توو تئاتر، اقلاً فقيرها آخر داستان پولدار ميشن، پولدارها آدمای خوبی ميشن، بدجنس‌ها به سزای اعمالشون ميرسن. اينجا توو تئاتر، زندگی رو اصلاح می‌كنيم. اما شما چی؟! رياكاره برنده ميشه و بی‌گناهه سرش رو از دست ميده. آفرينشتون اينو كم داره، ساده‌دلی رو، خوش باوری رو!
من تمامِ زندگيم رو وقفِ چيزهای ساده‌لوحانه كردم. ساده‌دلی، اسمِ ديگه‌ی عدالت و شفقّته. اينو می‌خواستم بهتون بگم آقای كشيش! هر دوی ما توهم می‌فروشيم، سرمايه‌مون يكيه، اما من به فكر تماشاچی‌ها هستم...!





(فردريك يا تئاتر بولوار | نویسنده: اريك امانوئل اشميت | ترجمه: شهلا حائری، نشر قطره )

@Renaissancetranslate

670 0 19 1 15

🟥تجارت و مدرنیته

مانی بشرزاد

“من نمی‌دانم کدام یک سودمندتر است:
لُرد پودرمالیده‌ای که از زمان دقیق بیدار شدن پادشاه از خواب باخبر است؟
یا تاجری که کشور خود را ثروتمند می‌کند، دستورات خود را از دفتر خود در گجرات یا قاهره می‌فرستد و به بهروزی جهانیان کمک می‌کند؟”
-فرانسوا ولتر، ۱۷۳۳


انجیل می‌گفت ثروتمندان به ندرت وارد بهشت می‌شوند. این رتوریک در عصر روشنگری تغییر کرد، تجار دیگر دشمنان خدا نبودند بلکه سازندگان بهروزی زمینی آدمیان بودند.

زمانی که جان لاک به تحسین از کار و مالکیت می‌پردازد، ولتر طبقه اشراف فرانسه را تمسخر و تجار را تحسین می‌کند، نهاد‌ها تغییر نمی‌کنند، ایده‌ها تغییر می‌کنند. این تغییر در ایده‌ها باعث می‌شود آنها وارد طبقه اشراف انگلستان بشوند.

زمانی که تجارت از امری شوم تبدیل به امری ضروری و محترم می‌شود و از آن طرف قضیه، جنگ و خونریزی تقدس خود را از دست می‌دهد، جهان مدرن متولد می‌شود.

در اینجاست که توصیف مک‌کلاسکی دقت بیشتری از عجم اوغلو و نورث دارد:

نهاد مالکیت بیشتر از اینکه به دلیل زور کارا باشد به دلیل احترام و باور جمعی کارا بود. احترام به این نهاد باعث شد نوآوری اتفاق بیفتد. اگر ایده احترام به نهاد مالکیت و تجار نبود، صرف زور دولت نمی‌توانست مردم را متقاعد کند، همانطور که در فرانسه این اتفاق رخ نداد. نهاد‌های مشابه در کشور‌های مختلف، نتایج مشابهی به ارمغان نمی‌آورند زیرا مردم باورهای متفاوتی دارند و صرفا بر اساس محدودیت‌های دولتی رفتار نمی‌کنند. صرف تغییر نهاد‌ها مدرن شدن جهان را توضیح نمی‌دهد!

در اروپای قرون وسطی، تجار را دشمنان خدا می‌دانستند. تجار و بازرگانان که در دوران قبل از سرمایه‌داری، افرادی بودند که اعتبار اجتماعی پایینی داشتند به طبقه اشراف انگلیس پیوستند. اگر آنها آزادی سود کردن از نوآوری‌های خود را نداشتند، بی گمان این تغییر طبقه و اقتصادی اتفاق نمی‌افتاد. آنها با مال و ابزار‌های تحت مالکیت خود ریسک می‌کردند و در صورت پیروزی، خودشان سود می‌کردند. برعکس، در فرانسه اینگونه نبود. رویه تجارت در فرانسه به این گونه بود که شما نیاز به مجوز‌های دولتی برای ساخت کارخانه داشتید و دولت فرانسه سیاست‌های تشویقی برای تجارت (صادرات) داشت. در فرانسه انقلاب صنعتی اتفاق نیفتاد و طبقه الیت فرانسه برای قرن‌ها از یک گروه تشکیل شده بود.

احترامی که برای تجار در آمستردام و بعد از آن لندن در قرن هفدهم میلادی قائل بودند از ارکان اصلی به دنیا آمدن جهان مدرن بود. کارآفرینان به جای اینکه مورد تنفر واقع شوند، محبوب شدند. همین اتفاق در هنگ کنگ و چین افتاد.  هنگ کنگی که روزی یک جزیره ماهیگیری بود تبدیل به یکی از قطب‌های تجاری دنیا با جمعیت 8 میلیونی شد، چینی که ده‌ها میلیون نفر در آن بخاطر قحطی مردند تبدیل به اقتصاد دوم دنیا شد. کارآفرینانی که در چین مائو شیاطین زمینی بودند تبدیل به قشری محترم شدند.

لیبرالیسم عامل این توسعه بود: از یک طرف افراد آزادی کار و تجارتشان از طرف دولت تضمین شده بود و از طرف دیگر، هنگامی که از طریق کار و نوآوری ثروتی به دست می‌آوردند مورد تنفر جامعه واقع نمی‌شدند.

پیام این تجربه‌ها برای ما روشن است و در طول تاریخ بار‌ها این درس تکرار شده: جلوی تغییر خلاق نایستیم، با توسعه و نوآوری دشمن نباشیم و بگذاریم آزادی کار خود را بکند.
@Renaissancetranslate


🟥آزادی اقتصادی چگونه آرژانتین را متحول کرد؟

🔹خاویر میلی، رئیس‌جمهور لیبرتارین آرژانتین در تلاش است تا با اصلاحات گسترده، اقتصاد بحران‌زده آرژانتین را به مسیر ثبات و رشد بازگرداند. او که به دلیل دفاع از آزادی اقتصادی و انتقاد از نقش گسترده دولت شناخته می‌شود، سال گذشته در انتخابات ریاست‌جمهوری با شعارهایی نظیر کاهش دخالت دولت و حذف بانک مرکزی به پیروزی رسید.

🔹در شرایطی که آرژانتین با تورم بالا، کسری بودجه عظیم، و بحران بدهی دست‌وپنجه نرم می‌کرد، میلی دست به سیاست‌های رادیکالی در زمینه اصلاحات اقتصادی زد. پس از گذشته 11 ماه از آغاز به کار دولت، با حضور در پادکست« لکس فریدمن» به ارائه توضیحاتی درباره اقدامات دولت، عقاید اقتصادی خود و چشم انداز اقتصاد آرژانتین پرداخت.

🔹در ماه‌های گذشته دولت او توانست بدون کنترل قیمت‌ها یا ثابت نگه‌داشتن نرخ ارز تورم را به پایین‌ترین سطح برساند و ترازنامه بانک مرکزی را اصلاح کند. از دیگر اقدامات او می‌توان به کاهش تعداد وزارتخانه‌ها، توقف پروژه‌های عمرانی دولتی، و حذف یارانه‌ها اشاره کرد.

🔹میلی بر این باور است که تنها راه موفقیت اقتصادی، تقویت آزادی بازار و احترام به مالکیت خصوصی است. این اصلاحات اگرچه هنوز نتایج بلندمدت آن مشخص نیست، اما نشان‌دهنده عزم او برای احیای اقتصادی کشوری است که سال‌ها از بحران رنج برده است./دنیای اقتصاد


@IRANSOCIOLOGY
@Renaissancetranslate


#دیالوگ_برتر

"زندگی اونقدر کوتاهه که به زور اجازه‌ی ماهر شدن تو کاری رو بهت میده؛ پس مواظب باش که تو چه کاری ماهر میشی!





سریال
" true detective"(۲۰۱۴)

@Renaissancetranslate


#موسیقی_منتخب_کانال

زیبایی اسرار‌آمیز موسیقی باستانی سلتیک را‌ در قطعه «سفری شبانه بر فراز کوه قاف» بشنوید.

خواننده: لورینا مک کنت

آلبوم: کتاب اسرار(۱۹۹۷)

سبک: نیواِیج، فولک، سلتیک

@Renaissancetranslate


#متن_شب


دِلا تو شَهد مَنِه در دهان رَنجوران
حدیث چَشم مَگو با جِماعت کوران




مولانا
@Renaissancetranslate


"‌چگونه درودى سر دهم كه نه از كوتاهى نارسا باشد و نه از بلندى ملال فزايد؟ 
چه بسيارند آنان كه خود را راستْكار وامى‌نمايند 
تا بر گناهِ كرده پرده پوشند. 
چه بسيار مردان كه ناله بر لب دارند 
بى آن‌كه نيش اندوهى دل‌هاشان را گزيده باشد. 
و نيز بسا مردان كه لبخند بر لب مى‌آرند 
اگرچه در چشمان‏شان نورى و در دل‌هاشان سرورى نيست."





مجموعه آثار آیسخولوس"
نمایشنامهٔ آگاممنون؛
ترجمهٔ: استاد عبدالله کوثری
نشر نی

@Renaissancetranslate


‌ما به‌ندرت طعم شادى كامل را در زندگى حس مى‌كنيم، و به‌ندرت هم طعم تلخى بى‌پايان يأس را مى‌چشيم، مگر آن‌كه مانند جانوران در لذايذ نفسانى غرق شويم، با خود بد كنيم، خود را از پا بيندازيم، به آتش شوق بدميم، باز هم خسته و فرسوده شويم و عاقبت هم قواى خود را براى كسب لذت به باد دهيم. رنج ما گران است و اما چه‌گونه پايان مى‌يابد؟

شاه‌فنر وجودمان را شكسته‌ايم. زندگى سراسر درد و رنج مى‌شود... ناتوان مى‌شويم از ايمان‌آوردن... مرگ فقط تاريكى خواهد بود... خدا و ارواح پاک و ايمان جايى نخواهند داشت در جان سقو‌ط‌كرده ما كه فقط پرسه‌گاه يادهاى منفور و آلوده‌كنندهٔ شرارت‌هاى ماست. زمان ما را به آستانهٔ گور مى‌كشاند و مرگ ما را به درون گور مى‌افكند... كالبدى مى‌شويم فرسوده و تباه از بيمارى، درهم پيچيده از درد، فروخفته در گورستانى لگدكوب يأس.


«پروفسور»
شارلوت برونته

@Renaissancetranslate


"در جَهانی از مِحنت و درد
می‌رویند گُل‌ها
هنوز هَم"




✍کوبایاشی ایسا
ترجمه: رضی‌الدین طبیب

#هایکو

@Renaissancetranslate


آیا هرگز به خودتان گفته اید⁣ ای کاش یک بار دیگر می‌توانستید⁣ با کسی که خیلی دوستش داشتید⁣ و او را از دست دادید گفتگو کنید؟⁣
یا فرصت دیگر بدست می آوردید⁣ تا آن زمان از دست رفته را⁣ زمانی که تصور می‌کردید⁣ او تا ابد زنده و با شما خواهد بود⁣ جبران کنید؟⁣
اگر چنین است⁣ بدانید چنانچه سال‌ها زندگی کنید،⁣ روزها بگذرانید، ⁣هیچ یک از آنها جای آن روزی را⁣ که در آرزویش هستید نمی‌گیرد.⁣





"برای یک روز بیشتر"
میچ آلبوم

@Renaissancetranslate


.
پلوتنیکوف(تبعیدی از روسیه خطاب به روانشناس آمریکایی) :


«این‌ها چه لطمه‌ای می‌زدند؟ به چه کسی لطمه می‌زدند، بگویید ببینم. توی این دنیا هیچ‌وقت یک‌چنین کهکشانی از استعداد وجود نداشته! چه قدرت عظیمی برای یک مملکت! که در آنِ واحد شاعرانی مثل بلوک، یسه‌نین، مایاکوفسکی، ماندلشتام و آنا آخماتوا داشته باشد و فیلمسازانی مثل آیزنشتاین، پودوفکین، دُوژنکو و ژیگا، دوست من ژیگا ورتوف، ژیگا کوفمان، کینوک، عاشق سینما، چقدر دوست‌داشتنی بود! و رمان‌نویس‌هایی مثل ایزاک بابل و خلبنیکوف و بیلی و نمایش‌نامه‌نویس‌هایی نظیر بولگاکف و معلم‌های من، آنهایی که قالب‌ها و فرم‌های جدید خلق کردند، دوست من رودچنکو که نورپردازی را دوباره ابداع کرد، دوست من کازومیر مالویچ که محدودهٔ رنگ‌ها را کشف کرد، و آن یکی رفیقم ولادیمیر تاتلین که دعوت‌مان کرد که شکل‌هایی متناظر با دنیا بسازیم، از دنیا تقلید نکنیم، بلکه دنیاهای جدیدی بسازیم که در دسترس همه باشد، منحصربه‌فرد و غیرتکراری، دنیایی درون دنیایی دیگر، و همهٔ این‌ها، گاسپادین هال، غنا می‌بخشید به دنیایی که شامل همهِ آن‌ها می‌شد، غنا می‌بخشید چون چشم‌اندازهای جدیدی عرضه می‌کرد.

این‌ها چه ضرری داشتند؟ میهن من با این همه استعداد چه قدرتی پیدا می‌کرد! چه جنونی باعث شد اینها قربانی بشوند؟ من، دکترِ عزیز، به موقع مُردم.
میرهولد بزرگ‌ترین نابغهِ تئاتر بود. معلم من بود. شگفتی می‌آفرید، اما حاضر به قبول نظریه‌ای نبود که به عقیدهِ او عقیم بود و محصولِ شومِ سه عامل: فقدان تخیل در بوروکرات‌ها، تلاش برای این‌که نظریهٔ سیاسی را با عمل هنرمندانه همخوان بکنند، و ترس از این‌که استثناها نهاد قدرت را تضعیف کنند.

آیا به این دلیل بود که دستگیرش کردند و به زندان مسکو کشاندندش و آن‌جا، بی‌محاکمه تیربارانش کردند، روز ۲ فوریهٔ ۱۹۴۰، روزی که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، دکتر هال.

باز از شما می‌پرسم: آیا دلیل کشتن میرهولد این بود، یعنی قبول‌نکردن نظریه‌ای برای هنر که مانع آفرینش او می‌شد؟ شاید این‌طور بود، شاید میرهولد از آنچه خودش یا لودهنده‌هاش فکر می‌کردند، خطرناک‌تر بود. این را فقط این‌جور می‌شود توجیه کرد. چرا جنازهِ تکه‌تکهِ زنی که عاشق میرهولد بود، همان روزِ دستگیری‌اش توی آپارتمانشان پیدا شد؟ چه قساوتی، چه مصیبتی، و چه ترسی. زنی را با چاقو تکه‌تکه کنند فقط برای این‌که عذابِ عاشقش را بیش‌تر کنند.»

کمی ساکت ماند، و بعد با آرام‌ترین لحن ممکن گفت: «چرا، دکتر هال، چرا، این همه عذاب بی‌فایده، به چه دلیل؟ کار شما شفادادن است، شاید بتوانید به من بگویید.»





(کنستانسیا | نویسنده: کارلوس فوئنتس | ترجمه: عبدالله کوثری؛ نشر ماهی)
@renaissancetranslate


.
بخش پایانی
✍ رضی‌الدین طبیب

با این‌حال، و سرانجام، همه می‌دانند که "دست تقدیر" و اراده خدایان همیشه به راه خود می‌رود و گاه این دست در هیأت مرگ و کسوت بخت خود را می‌نمایاند؛ و سرنوشت آلبر کاموی دوست‌داشتنی هم بر این بود که، در اوج جوانی نبوغش هویدا شود و در آغاز میانسالی که تازه در ساحت ادبیات به درخششی حسادت برانگیز و شهرتی عالمگیر و حسرت‌برانگیز دست یافته بود به دستِ اَجَل بر خاک بیافتد و این جهان را ناباورانه ترک گوید. کامو که خود روزگاری "مرگ بر اثر تصادف ماشین" را مضحک‌ترین نوع مرگ خوانده بود، همراه با دوست نزدیک و ناشر آثارش "میشل گالیمار" در یک حادثه رانندگی در ژانویه ۱۹۶۰ کشته شد!
گویی این نابغه ادبیات هم با مرگش برایمان یک نشانه، یک پیام بجا گذاشته بود: زندگی ارزش زیستن دارد، اما نباید زیاد آن را جدی گرفت!

"پایان"
@Renaissancetranslate

2k 0 24 2 28

‍ .
🟥 به مناسبت زادروز( ۷ نوامبر): نگاهی به زندگی و جهان فکری آلبر کامو

بخش سوم
✍ رضی‌الدین طبیب

اینکه جهان چگونه باشد، مشخصاً به بخشی از طبیعت آدمی باز می‌گردد که بر شالوده احساساتی چون عدالت و انصاف بنیاد يافته و غایت همه ما آن است که جهان جائی منصفانه باشد: شیفته آنیم که شرارت کیفر داده شود و فضیلت پاداش؛ نیز در پی یافتن پاسخی معقول برای این پرسش که چرا وقایع بد برای افراد خوب رخ می‌دهند و اتفاقات خوب برای افراد بد؛ یا آنکه چرا ما اینجا هستیم، به کجا می‌رویم و معنای همه این‌ها چیست.
اما جهانِ ما واقعاً چگونه است؟
به چشم کامو _ و تا آنجا که گویا همگی مطلعیم _ شرارت هیچگاه بادافره نمی‌بیند، اعمال نیک غالباً بی‌اُجرَت می‌مانند، وقایع خوب برای افراد بد رخ می‌دهند و رویدادهای بد برای افراد نیک؛ و از آن بدتر اینکه ما اساساً درکی از هیچ‌یک ازین اتفاقات نداریم. پس به زعم این نابغه، ما نمی‌توانیم آنچه را که «می‌خواهیم» در این جهان درک کنیم. در نتیجه، آموزه پوچی کامو هم وجهی متافیزیکی می‌یابد و هم بُعدی معرفت‌شناختی؛ در مقام یک فرضیه متافیزیکی، «پوچی» به معنای تقابلی غم‌انگیز میان ذهن انسان و جهانی بی‌تفاوت است: آنچه وجود دارد دو چیز است: «ذهنی است که "می‌خواهد" و جهانی که این خواسته را مدام "ناامید می‌کند"؛ و از جایگاه معرفت‌شناختی، «پوچی» معنایش میل بیهودۀ ما برای فهم و محدودیت‌های ریشه‌ای دانش ماست. ما می‌خواهیم بفهمیم اما نمی‌فهمیم!
پرسپکتیو فلسفی کامو از مفهوم "پوچی" گریزناپذیر است؛ بنابراین حال که گریزناپذیر است، مسئله اساسی انسان و آنچه که او باید بدان توجه کند، این است که آیا باید همچنان با پوچی زیست کند؟ و اگر پاسخ مثبت است، چگونه؟
«اسطوره سیزیف» پیش از هرچیز نقدی پرمایه و مستحکم‌ بر بسیاری از دیدگاه‌های اگزیستانسیالیستی روزگار خود است، به‌ویژه در پاسخ به کوشش متفکران چون کی‌یرکگور، یاسپرس و هایدگر برای غلبه بر پوچی از طریق توسل به هرگونه امر متعالی. کامو ادعا می‌کند که این متفکران پیش‌فرض می‌گیرند که زندگی به نحوی پوچ است، اما سپس راه‌حلی برای پوچی پیشنهاد می‌کنند و به این ترتیب با خود در تناقض قرار می‌گیرند.
کامو _ برخلاف غول سترگی چون مارتین هایدگر_ از درآویختن به امر متعالی(مثل مذهب یا عرفان)‌خودداری می‌کند؛ برای او، پوچی_ به معنای «جدائی» بین ما آدمیزادگان و جهان_ نمایانگر نوعی وضعیت ناگزیر انسانی است. کامو تصور می‌کند که به جای چنگ زدن به یک "امیدواری دروغین"، باید صاحب نوعی آگاهی زنده و نیرومند از مفهوم پوچی باشیم و بر علیه چنین وضعیتی عصیان‌ کنیم. به علت همان عصیانگری است که کامو معتقد است سیزیف_هریک از ما_ نباید ابداً مورد ترحم قرار گیرد. سیزیف از نظر او «قهرمانِ پوچی» است زیرا او آگاهانه "انتخاب میکند" تا در مواجهه با پوچی «زندگی کند». این «تصمیمِ به زیستن» بدین معناست که سیزیف «به واسطه نگرش و دیدگاه خود» می‌تواند خود را از بند مجازاتش رها سازد و بر وضعیت خود، بدون آن‌که تغییر بدهد، غلبه کند. سیزیف از گستره بیکران مجازات خود آگاه است: او کاملاً از سرنوشتی که خدایان بر او تحمیل کرده‌اند و بیهودگی کامل وجودش آگاهی دارد. با این حال، شورمندی، آزادی و طغیانش، او را نیرومندتر از مجازاتی می‌سازد که قرار بود او را درهم بشکند.
در این بین، عشق، آشکارا، یکی از قوی‌ترین دلایلی که بود که زندگی را به چشم کامو واجد ارزش و معنا می‌ساخت. کامو که تا پیش از یافتن معشوق ابدی‌ خود، دو ازدواج ناموفق را از سر گذرانده بود، به ناگاه خود را در سرآغاز سی‌سالگی در آستانه عشقی آتشین و جاودان یافت؛ دل دادن به زن زیبا و جوانی اهل اسپانیا و ساکن فرانسه، که کامو تا پایان عمر در عشقش به او وفادار ماند؛ اگرچه کاسارس در آغاز کم از تأهل کامو زبان به شکايت نگشود، اما سرانجام دختر جوان هم شورمندانه سخن به زبان عشق باز کرد:
.
"همه جا تو را می‌خواهم، تمامت را، تمام تمامت را، تو را برای همیشه می‌خواهم. بله، همیشه، و نه که بگویند «اگر...» یا «شاید...» یا «به شرط اینکه...» تو را می‌خواهم، می‌دانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و اراده‌ام را و حتی اگر لازم شود تمام بی‌رحمی‌ام را در راه داشتنت خواهم گذاشت."
شاید کامو ریشه‌های تاریخی و وجودی مادر را به ناگاه در وجود زنی از همان تبار یافته بود و در کنارش همان آرامش را یافته بود: "ماریا کاسارِس"، هنرپیشه‌ای بااستعداد و صاحب سبک در تئاتر آن روزهای فرانسه و اروپا که عمیق‌ترین تأثیر را بر حیات عاطفی این نویسنده محبوب گذاشت.
@Renaissancetranslate


‍ .
🟥 به مناسبت زادروز( ۷ نوامبر): نگاهی به زندگی و جهان فکری آلبر کامو

بخش دوم
✍ رضی‌الدین طبیب

اولین شاهکار کامو در عرصه صحنه_"کالیگولا"_ که آن را در ۲۲ سالگی نوشته بود، مانیفستی درخشان و تراژیک بود که عملاً به تقابل وجه تاریک سیاست با اخلاقیات می‌پرداخت:
کالیگولا،‌‌امپراتور جانی و مستبد روم، از جائی به بعد درمی‌یاید که "مرگ" به هر مقام و منزلت اجتماعی می‌خندد و همگان را به هیچ می‌انگارد؛ طبیعت در عمل بی‌طرف و منفعل است و جهان نیز تا روزگار او، هرگز قائل و پايبند به هیچ اصل اخلاقی نبوده است. همین کشفِ شوم، که گویی بانگ رعب‌انگیز داستایِوسکی در اعماق تاریخ را برایمان تداعی می‌کند_ که "اگر خدا نباشد، هر عملی مجاز است"_ ناگهان او را به نقطه‌ای می‌رساند که یک‌شبه از تمام مَنهیات اخلاقی دست می‌شوید و چنان در وادی جنایت راهِ پرده‌دری در پیش می‌گیرد که به قول ویل دورانت دیوانگی‌هایش از مرز "معناباختگی" هم می‌گذرند: سه خواهرش را به معشوقگی می‌گیرد و اسبش را در فرمانی حکومتی به مقام کنسول سنای روم می‌رساند و کمی بعد هم اهالی ترس‌خورده دیار روم را وادار به سجده روزانه در پیشگاه آن حیوان زبان‌بسته!
مراد از برگزیدن نام کالیگولا و داستان پر آب چشمش برای آن نمایشنامه، توأمان واکنش و هشداری بود به عاقبت اروپا در عصر پیدایش میلیتاریسم اروپایی و شنیدن صدای پای پیاده‌نظامِ حکومت‌های فاشیست و کمونیست در شرق و غرب جهان؛ کالیگولا معنایش چکمه‌نظامی بود و استعاره از ظهور مستبدان چکمه‌پوشی چون هیتلر و استالین.
با این‌همه دلمشغولی جدی، خودش می‌گفت اگر مرض سِل امانش می‌داد، جای قدم نهادن در طریق پر پیچ و خم فلسفه و سیاست، پا در مسیر "فوتبال" می‌گذاشت و دیگر از آن بازنمی‌گشت؛ چه آنکه به گواه غالب رفقا و معاصرانش، کاموی نوجوان در مستطیل سبز، به قدر نبوغش در عالم ادبیات و فلسفه، از قریحه‌ای خیره‌کننده در جادو با توپ سرشار بود.
مرض سِل که از همان آغاز نوجوانی تا پایان عمر، در هیأت همراهِ ناجوانمرد و همیشگی جانِ آلبر کامو درآمده بود، او را از نخستین عشقش فوتبال دور کرد و همان شد که این مرد جوان، شِکوَه و طغیانگری‌اش بر این بیداد را شجاعانه بر سطور کاغذ جاری سازد. او که در جایی از همان " کالیگولا"ی خود، از قساوت خدا_ خدایان در برابر سرنوشت غریب و غم‌انگیز بشر زبان به اعتراض گشوده بود، عمیقاً باور داشت که باید در برابر ذات زندگی بیرحم بود و با پرسشگری و ناامید نشدن در مقابل خنده‌های زهرآلود و طعنه‌وار ایزدانِ نامیرا، اقتدار و تنبیه آنان را پیروزمندانه به چالش کشید؛ اگرچه همان مسلول بودنش آخرالامر سبب شد تا دیدگاه‌های شخصی و روند مبارزه‌اش با بی‌اعتنایی و بیداد خدایان را در یکی از معنادارترین آثار اولیه‌اش، یعنی "پشت و رو"(به معنای سویه صحیح و غلط امور) ثبت کند؛ مکتوبی پراحساس، عصیانگرانه و زیبا که به وضوح بعدها به نیای حقیقی مقاله کامل و جاودانش "اسطوره‌ سیزیف" مبدل گشت:

"تنها یک مسئلۀ فلسفی واقعاً جدی وجود دارد و آن‌هم "خودکشی" است. داوری در این باب که آیا زندگی سزاوار زیستن است یا نه، به معنای پاسخ دادن به بنیادی‌ترین پرسش فلسفه است."

این مَطلَع، شاه‌بیتِ یکی از درخشان‌ترین آثار فلسفی جهان غرب و تاریخ فلسفه است که در ۱۹۴۲ به قلم آلبر کاموی جوان روی صفحات کاغذ نقش بست: "افسانه سیزیف".

تصور کامو بر این بود که ما پيوسته با حس عمیقی ناشی از پوچیِ کاملِ زندگی دست به گریبانیم و در چنین وضعیتی است که مهم‌ترین سوال فلسفی‌ زندگی‌مان باید پرسشی در باب موجه بودن یا نبودن خودکشی باشد. پرواضح است که پاسخ شخصِ کامو به خودکشی منفی بود و خود انسانی ستایشگر زندگی و زیستن؛ اما چگونه؟
در واقع برای کامو، پوچی جهان از آمیزش دو مؤلفه‌ به وجود می‌آمد: اینکه ما می‌خواهیم جهان «چگونه باشد» و اینکه جهان واقعاً «چگونه هست».
@Renaissancetranslate


‍ 🟥 به مناسبت زادروز( ۷ نوامبر): نگاهی به زندگی و جهان فکری آلبر کامو

بخش اول
✍ رضی‌الدین طبیب

"امروز خم شدم و در گوش نوزادی که مُرده به دنیا آمد آرام گفتم: چیزی را از دست ندادی!"

این جمله مشهور را همان کسی بر زبان آورده که در یکی از درخشان‌ترین میراث‌های ادبی_فلسفی خود، "سیزیف" را در شمار خوشبخت‌ترینِ مخلوقات هستی نشانده و زندگی تکراری‌ این اسطوره بَلاکِش یونانی را بیش از زندگانی هرکس دیگری در دنیا واجد معنا دانسته است. همان مردی که برخلاف نام ستایش‌شده‌ترین رمانش "بیگانه"، احتمالاً مشهورترین و محبوب‌ترین نویسنده‌ فرانسوی سده بیستم است: بله، مقصودم "آلبر کامو"ست.
کامو _این پسرک خوش‌قیافه و پرشورِ زادهٔ الجزایر_حاصل ازدواج پدری فرانسوی بود که در نبرد "مارن"(۱۹۱۴)شهید راه میهن شد و بیوه‌زنی بیسواد و اسپانیائی‌تبار، که هرچه در عرصه معاش فقیر و افسرده می‌نمود، در وادی عشق و مادرانگی زنی بود توانگر و فداکار، که تا پایان زیر سایه ستایش فرزند نامدارش قرار داشت. درک عمیق کامو از همان محبت مادرانه بود که بعدها میان او و رفیق پيشين و منتقد تشنه‌به‌خون آتی‌اش، "ژان‌پل سارتر"، اختلاف نظری به وسعت یک دنیا پدید آورد و هرگز میان‌شان آشتی برقرار نشد؛ درحالی که سارتر بالقوه هرکس را خصمی بالقوه قلمداد می‌کرد، کامو در جان و وجود هر "دیگری" به دنبال مستمسکی برای عشق و دوست‌داشتن می‌گشت.
فقر خانوادگی، او را به وادی همدردی و تلاش برای بهبود وضعیت فقرا و تنگدستان کشاند؛ همچنان‌که عشق دیوانه‌وارش به کتاب، او را شیفته جهانِ نیچه و گوته و افلاطون کرد؛ هر دو عامل، بعدها دلیلی شدند تا مدتی در کسوت مریدان قسم‌خورده پیامبر قرن "کارل مارکس" درآید به در اوج جوانی به حزب کمونيست فرانسه بگرود. با این‌همه، رفتارهای مغرضانه و جزم‌اندیشی رفقای حزبی و شنیدن شیرین‌کاری‌های جنایت‌بارِ "رفیق استالین" در اوکراین و شوروی او را عمیقاً از هر دو قطب ایدئولوژی زمانه منزجر نمود و از وی "اومانیستی"(انسان‌گرایی) درجه‌یک ساخت. در همان روزها و به رغم بنیاد فکری_فلسفی چپگرایانه‌اش، به نوعی از مارکس هم برائت جست و در جایی نوشت:

"من آزادی را از آثار مارکس نیاموختم؛ بلکه شخصاً آن را در قلب فقر شناختم."

درخشش آفتاب الجزایر، گرمای زادگاه و تبار اسپانیائی‌اش بدل به سه اصلی در زندگی شدند که کامو تا پایان عمر آنها را از یاد نبرد؛ اگرچه نفرین فلسفیِ دیدن و تحلیل هر پدیده‌ای از دو سو، چون طرفین یک سکه، هم‌زمان این مرد جوان و باهوش را در چشم دیگران، ساکن وضعیتی متناقض و متعارض به تصویر کشید:
"فیلسوفی که شورمندانه از آزادی آدمی می‌نویسد، اما مخالف سرسخت استقلال ساکنان الجزایر است!"
با این‌حال، سیاست، وضعیت فرانسه در دو جنگ جهانی و سرنوشت الجزایر وطن اولش، تنها بخشی از دلمشغولی‌های متعدد کاموی جوان بودند و در این میان، مفاهیمی چون زندگی، مرگ، اخلاق، ادبیات، فوتبال و شاید از همه مهمتر دغدغه‌های وجودی (اگزیستانسیالیسم) مناقشه‌برانگیزترینِ مباحث در آثار او به شمار می‌آیند؛ چه آنکه بعد از داغ شدن تنورِ آخرین‌شان در مجامع ادبی، او در مصاحبه‌ای به تاریخ ۱۹۴۵ و کمی پس از اتمام جنگ جهانی دوم‌، به صراحت اعلام کرد که برخلاف تصور عموم، اصلاً خودش را یک اگزیستانسیالیست نمی‌داند و بیشتر ازین مطلب در شگفت است که چگونه نامش را مدام در معیت دوستِ بعدها سابقش "ژان‌پل سارتر" بکار می‌برند؛ حال آنکه او خودش را یک "اَبسوردیست" می‌داند؛ به شکلی دقیق‌تر، در قامت کسی که با پذیرش پوچی زندگی، عصیان در برابر واقعیت و تداوم مسیر طبیعی حیات_ سیزیف‌وار_ بدون مستمسک قرار دادن هیچ بهانه یا توجیه مذهبی، شجاعانه و "آری‌گو" به زندگی‌اش ادامه می‌دهد.
همان نگاه نو و تیزبینش، که مشخصاً نگرشی انسان‌گرایانه‌‌ بود که بر مبنای وجدان بنیاد یافته بود، نام کامو را در اوج جوانی و پختگی حرفه‌ای در لیست برندگان جایزه نوبل ادبیات جاودانه ساخت و نطق گیرا و شنیدنی‌اش در آن مراسم، به سرعت به مرثیه‌ای شاعرانه و آیکونیک در ادبیات معاصر جهان بدل گشت؛ پیشگویی‌ دقیقی درباره آینده جهان و بشریت که آن زمان شاید لاک‌پشت‌وار و امروزه بی‌شک با سرعت نور در حال وقوع است. اندیشه فلسفی کامو درباره زندگی بشر و معنای آن، اغلب شانه به شانه تفکرات فردریش نیچه می‌ساید و گاه به تقدیرگرایی شادکام و روشن‌اندیشانه رواقیون، که این یکی، به وضوح ماحصل زیستن با هموطنان و طبیعت مدیترانه‌ای زادگاهش الجزایر بود.
آلبر کامو با نبوغ ذاتی‌اش پی برد که فرم‌های رمان و نمایشنامه‌ ظرفیتی نامتناهی برای بیان دیدگاه‌های گسترده و پیچیده‌ فلسفی‌ او در خود دارند؛ و همین امر سبب شد تا به شکلی حرفه‌ای به آموختن‌ فن کارگردانی و نمایشنامه‌نویسی روی بياورد.
@Renaissancetranslate


بهترین شکل رابطه آن است که در عین احساس تعلق، استقلال‌مان را حفظ کنیم؛ کسی می‌تواند چنین رابطه‌‌ی عمیق و با دوامی برقرار کند که رویارویی با تنهایی را آموخته باشد.





دکتر اروین دی. یالوم

@Renaissancetranslate


🟥به بهانه پیروزی ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۲۴ ایالات متحده آمریکا

دیروز این نامه را در کانال جناب "اشکان زارع" دیدم و برام یک علامت سوال بزرگ ایجاد شد.

مضمون این نامه به طور خلاصه این است که ریچارد نیکسون رییس‌جمهور پیشین آمریکا به ترامپ می‌گوید برنامه تلویزیونی شما( ترامپ) را ندیده ،اما همسرش که گویا خودش کارشناسی سیاسی بوده گفته که ترامپ هر زمان که کاندید بشود می‌تواند یک رییس‌جمهوری برنده باشد!

تاریخ نامه مربوط به سال ۱۹۸۷ است و دونالد ترامپ تازه بیست و هشت سال بعد پا به عرصه سیاست گذاشت!

راستش خیلی دلم می‌خواست از ترامپ در مورد این نامه می‌پرسیدم که آیا دیر به این نامه نپرداخته؟ ( البته. ترامپ یه سال بعد در آستانه یک ورشکستگی عظیم بوده؛ منتهی آیا دیر خودش رو باور کرده؟ اصلا ممکنه تو زندگی هر کدوم از ما چنین توصیه‌نامه‌هایی باشد و ما دیر باورش کنیم؟ دیرتر از عمر خودمان؟؟؟؟)

@RoozbehNegari
@Renaissancetranslate


🟥پبروزی جمهوری خواهان در انتخابات ۲۰۲۴: دونالد ترامپ با پیروزی تاریخی، پس از ۱۳۲ سال مسیر گروور کلیولند را تکرار کرد

🔸دونالد ترامپ با کسب پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده، پس از ۱۳۲ سال به دومین رئیس‌جمهوری تبدیل شد که در دو دوره غیر متوالی به قدرت می‌رسد. ترامپ با این دستاورد تاریخی، در کنار استیون گروور کلیولند، بیست‌ودومین و بیست‌وچهارمین رئیس‌جمهور آمریکا، نام خود را در تاریخ ثبت کرد.

🔸گروور کلیولند در قرن نوزدهم موفق شد در دو دوره نامتوالی (سال‌های ۱۸۸۴ و ۱۸۹۲) رئیس‌جمهور آمریکا شود و به یکی از دو دموکراتی تبدیل شود که در دوره سیطره جمهوری‌خواهان بین ۱۸۶۱ تا ۱۹۳۳ به این مقام دست یافته بود. حالا، ترامپ با این پیروزی کم‌نظیر در تاریخ، راه او را تکرار کرده و به دومین رئیس‌جمهور تاریخ ایالات متحده تبدیل شده که چنین مسیری را طی کرده است.


@IRANSOCIOLOGY
@Renaissancetranslate


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
#موسیقی_واپسین_شب


"موسیقی باخ زمزمه‌ای است در ذهن خداوند به وقت آفرینش"


گوته

قطعه زیبا و درخشان "پرلود کوچک"
(BWV 999)

آهنگساز: یوهان سباستین باخ

نوازنده گیتار کلاسیک: جولین بریم

لندن، ۱۹۶۲

@Renaissancetranslate

20 last posts shown.