گذاشتم که تا ذرههای آخرِ ناامیدی پیش بروم. خودم را کنار نکشیدم. اَخ و پیف نکردم و برای خودم داستانهای قشنگی دربارهی امید نخواندم. چند روز، چند هفته، و چند ماه را ناامیدانه زیستم. و خب حالا احتمالن وقتش رسیده بود که چیزی بخوانم؛ کتابی دربارهی امید: «همهچی بهگا رفته». این هم یکجورش هست خب. تا آخرین طبقهی ناامیدیای که میتوانستی داشته باشی، میروی. بعد مکث میکنی. بعد شروع میکنی به پایین آمدن. شروع میکنی به امیدوار شدن. ولی ایندفعه یک تفاوت مهم با دفعهی قبلی دارد. ایندفعه میدانی که واقعن همهچیز بهگا رفته و حالا قرار است توی همین بهگایی امید را پیدا کنی.