و بغضی نهفته گلویم را فشار می دهد، آنقدر محکم که حتی توان فریاد راهم از من گرفته است .تنها کمی مانده تا نفسم را هم بند بیاورد و من را از این دنیا رها سازد…
اما چشمانم نمی گذارند و ناگهان شروع به باریدن می کنند تا شاید آن بغض کمی دست بکشد از فشار دادن گلو.
اما چشمانم هم حریف نمی شود و تنها می بارد و می بارد.
حالا مغز به دنبال تلاشی است تا بدن را در خواب ببرد و با خاطرات خوش کمی بغض را آرام سازد اما بغض فشار را بیشتر و بیشتر می کند چون حتی دیگر دلش نمی خواهد آن خاطرات خوب را هم به یاد بیاورد. انگار بسیار خسته شده است ، خسته از جنگیدن. جنگیدن برای رسیدن، جنگیدن برای به دست آوردن و جنگیدن برای ….
و ناگهان ، بغض حریف مغز می شود و مغز را به خواب می برد خوابی عمیق و ابدی برای آرامش….
بغضم شکست و فرصت آهی نیافتم
از دست اشک بخت نگاهی نیافتم
@qorqoryat