#شعر_جدید
گیرم افتاده و گیرم متکبر مرده
هر که بوده است در این جاده مسافر مرده
به مرادی نرسیدند مریدان جهان
خبری نیست در این کوچهی عابرمرده
زندگی پرده و مرگ است چنان بادی تند...
پرده میافتد از آن کس که مزور مرده
در دل آدم و حوا متولد شده بود...
عشق این روحِ در انسانِ معاصر مرده
این همه مذهب و مکتب که به آن میبالند
چون کتابیاست ورقپاره و ناشرمرده
یازده ثانیه بشمار... دو کودک مردند...
سیر کن، سیر در این عرصهی ناظرمرده
یازده ثانیه بشمار... دو زن ضجه زدند
که جگرگوشهی من کو، به چه خاطر مرده
اعتراف از که بگیریم، که ما را کشته
همه «تقصیرندارند» مقصر مرده
هنری غیر تملق، خبری غیر دروغ
نیست در حنجرهی کشور شاعرمرده
شست غسال تن شاعر بزدل را گفت
زنده از آخورکی بود... که آخر مرده
آی شاعر تو به صد واسطه شاگرد که ای!
تحت تاثیرِ هزاران متاثرمرده!
«جگر شیر نداری سفر عشق مکن»
که در این راه فراوان خر و قاطر مرده
نام مرداب به فتوای گل نیلوفر
تا ابد زنده به عشق است... به ظاهر مرده
من هم ای زن به غزل میکشمت تا به ابد
تا بگویند که مردی ز مفاخر مرده
تویی آن شعر مطنطن که دمیدی جان را
به علی، آن تن در باطن و ظاهر مرده
گیسویت معجزهای داشت که با خود گفتم
سر هر پیچش مویش دو سه ساحر مرده
گفتم این چشم عزیزیاست که هر شب در خواب...
به من افتاده، به فرعون معبرمرده
شانهاش مقصد دوری است که در حسرت آن
فوج در فوج پرستوی مهاجر مرده...
خیره در چشمهی پیراهن تو خشکم زد
گفتم آن کس که نشد با تو مجاور مرده_
به تو نزدیک شدم، لال شدم، حس کردم
که دهانم که سخنآور ماهر مرده
به تو نزدیک شدم نام خود از یادم رفت!
دیدم از بس که «تو» هستم منِ حاضر مرده
ابرها هلهلهگو لحظهی خاطرخواهیت...
گریه کردند به شوق من خاطرمرده...
بید میگفت علی دست و دلت میلرزد!
چه شده؟! این دو قدرقدرتِ قادر مرده؟
غنچه میگفت علی تنگ در آغوشش گیر
غرق «او» شو که تمامی ضمایر مرده
باد میگفت به فرمودهی حافظ بگشای
گره از زلف نگار، آی معاشرمرده!
نفس عیسویات قفل زبانم بگشود
زنده شد بندهی از مدح تو قاصر مرده
«گفتمت وقت سخن با تو چه سان باید بود؟»
گفتی آرام، چنان کعبهی زائر مرده
به صداوندی ات ای زن که من ایمان دارم
هر که لبیک نگفته به تو، کافر مرده
ای سر زلف تو در دست رقیب افتاده*
مگر این عاشق فرزانهی شاعر مرده!؟
منم آن کس که صلیبش زده گردنبندت
آن که مابین دوتا کوه جواهر مرده
در ره منزل لیلی چه خطرهاست ولی*
مگر این قیس بنی عامرِ حاضر مرده
هر که از جور تو دق کرده نمکنشاس است
کفرگوییاست که در نعمت وافر مرده
آخر از خیره به چشم تو شدن خواهم مرد
تا بگویند موحّد متحیر مرده
من بر آن عهد که بستم به همان میمیرم*
تا نگویند موحّد متغیر مرده
بعد مرگم سخنم بر لب پاکان جاری است
لبم از داغ لبی طیب و طاهر مرده...
#علی_فرزانه_موحد
تقدیم به عشق@poemlifeزمستان ۱۴۰۳