#از_تو_چه_پنهان_عاشقت_بودم
#سارا_انضباطی
#پارت_چهلم
پیشانیم به بالاترین حد ممکن رفت و چشمانم به اندازهی دو توپ بسکتبال شد.
_هان؟ شوخی میکنی؟
_هان و زهرمار... نه خیر شوخی نمیکنم منم مثل تو وقتی دیدمشون همین حال شدم.
_ این دوتا پرفروشترین و گرونترین بازیگرای حال حاضرن دوتاشون سوپراستارن دستمزد یه روزشون زندگی ما رو میخره میفروشه همین پارسال رضا شریفی کاندید اسکار شد و یه جایزهی کن هم داره... اینجا با ابهری چیکار دارن؟
_خب بالاخره ابهری توی سینما آشنا اینا زیاد داره از طرفی سالهاست طراح فیلمنامهاس و دستیار کارگردانی هم انجام میده طبیعیه بشناسنش اما اینکه چرا اومدن دانشگاه خیلی عجیبیه.
نگاه عجیبی به سمت راه پله انداختم و بعد دوباره نگاهم را به هاله دادم.
_میخواستی بریم فالگوش وایسیم نه؟
لبخند بزرگی زد.
_آره اون طبقه عملا فقط برای جلساته و کسی نمیره نظرت چیه بریم یه سر و گوشی آب بدیم.
برای تسلط به خودم نفس عمیقی کشیدم.
فکر کنم امروز از استرس انقدر نفس عمیق میکشیدم که کل اکسیژن کشور را استشمام کنم. رفتن به آن طبقه و گیر افتادنمان یعنی برخورد وحشیانهی ابهری اما خب من شهرزاد بودم کلهخرابترین آدم دنیا.
دست هاله را اینبار من کشیدم و با لبخند شروری که روی لبانم نشسته بود پچ زدم:
_بریم.
و هر دو شبیه پت و مت تا رسیدن به طبقهی بالا دوبار زمین خوردیم.
از شدت استرس و هیجان دستانم یخ کرده بود.
با ورود به طبقهی بالا که رسما سوت و کور بود و شباهتی به طبقات ذیگر ساختمان نداشت نگاهی به هاله انداختم.
_نریم سرمونو بچسبونیم به در یهو بیاد درو باز کنه پرت بشیم توی اتاق؟
_انقدر فیلم نبین شهرزاد این صد بار... نیازی نیست سرمونو بچسبونیم به در.
گیج نگاهش کردم.
_پس چجوری بفهمیم چه زری میزنن؟
#سارا_انضباطی
#پارت_چهلم
پیشانیم به بالاترین حد ممکن رفت و چشمانم به اندازهی دو توپ بسکتبال شد.
_هان؟ شوخی میکنی؟
_هان و زهرمار... نه خیر شوخی نمیکنم منم مثل تو وقتی دیدمشون همین حال شدم.
_ این دوتا پرفروشترین و گرونترین بازیگرای حال حاضرن دوتاشون سوپراستارن دستمزد یه روزشون زندگی ما رو میخره میفروشه همین پارسال رضا شریفی کاندید اسکار شد و یه جایزهی کن هم داره... اینجا با ابهری چیکار دارن؟
_خب بالاخره ابهری توی سینما آشنا اینا زیاد داره از طرفی سالهاست طراح فیلمنامهاس و دستیار کارگردانی هم انجام میده طبیعیه بشناسنش اما اینکه چرا اومدن دانشگاه خیلی عجیبیه.
نگاه عجیبی به سمت راه پله انداختم و بعد دوباره نگاهم را به هاله دادم.
_میخواستی بریم فالگوش وایسیم نه؟
لبخند بزرگی زد.
_آره اون طبقه عملا فقط برای جلساته و کسی نمیره نظرت چیه بریم یه سر و گوشی آب بدیم.
برای تسلط به خودم نفس عمیقی کشیدم.
فکر کنم امروز از استرس انقدر نفس عمیق میکشیدم که کل اکسیژن کشور را استشمام کنم. رفتن به آن طبقه و گیر افتادنمان یعنی برخورد وحشیانهی ابهری اما خب من شهرزاد بودم کلهخرابترین آدم دنیا.
دست هاله را اینبار من کشیدم و با لبخند شروری که روی لبانم نشسته بود پچ زدم:
_بریم.
و هر دو شبیه پت و مت تا رسیدن به طبقهی بالا دوبار زمین خوردیم.
از شدت استرس و هیجان دستانم یخ کرده بود.
با ورود به طبقهی بالا که رسما سوت و کور بود و شباهتی به طبقات ذیگر ساختمان نداشت نگاهی به هاله انداختم.
_نریم سرمونو بچسبونیم به در یهو بیاد درو باز کنه پرت بشیم توی اتاق؟
_انقدر فیلم نبین شهرزاد این صد بار... نیازی نیست سرمونو بچسبونیم به در.
گیج نگاهش کردم.
_پس چجوری بفهمیم چه زری میزنن؟