#پست_چهارم
#ردپای_غریبه
#نویسنده_مهاسا
خشمگین با گام های بلندش به سمت در رفت همزمان که دستش را به دستگیره گرفت و پایین کشید صدرا صدایش زد و با باز شدن در آرام در آغوش او افتاد و بی هوا دستش را دور گردنش حلقه کرد و آویزانش شد چشم در چشم هم شدند و آرام محو چهره ی عبوس و مردانه ی کیارش شد با توپی پر به آرام توپید
_ میخاری واسه اینکه پشت دری باشی ؟!!!
صورتش سرخ و چشم هایش از بی حیایی کیارش گرد شد دستش را با احتیاط از کنار او جدا کرد و سرش را زیر گرفت صدرا با عصایش چند ضربه ی آهسته ای پشت کیارش زد و گفت
_ بر پدر پدرجدت صلوات ، چیکار دخترم داری سرخ و سفیدش میکنی
نوچی کرد و سرش را به طرفین تکان داد ، پشت به آنها قصد رفتن کرد که صدرا گفت
_ کیارش نری که دیگه یادت بره بیای
بی آنکه برگردد دستش را بالا برد و تکانی داد آرام با لبخند عمیقی نظاره گر اندام ورزشکاری اش بود صدرا خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_ به کس خوبی دل بستی باباجان کیارش مردِ مررررد
شرمسار سرش را زیرتر و گرفت و گفت
_ وای باباجون
خنده اش بیشتر شد و ادامه داد
_ برو پایین دمنوش گل گاوزبون درست کن ببر تو اتاق روحی الان رفته اونجا
_ روم نمیشه برم پیش روح انگیز خانوم نه ایشون از من خوشش میاد نه کیارش
_ غلط کردن که خوششون نیاد پدرشونو کشتی مگه؟! برو روی حرف من حرف نزن دختر .
_ من جای شما انقدر کتاب میخوندم تاحالا الوالالباب شده بودم
خنده ی ریزی کرد و سرش را از روی کتاب برداشت و لای کتاب را بست
_ حالا چی گفته بهت که با توپ پر اومدی سر من ؟
_ میخواد ننه مو شوهر بده
_ زهرا رو؟
_ بله
روحی منظور صدرا را گرفت و با عصبانیت گفت
_ غلط کرده مرتیکه ی پفیوز اختیار زهرا که دیگه دست اون نیست وای به حالت کیارش افسارتو بدی دست آدمای این عمارت
_ همین سلیطه بازی رو هم خودش جلوش در آورد روحی جون
به سمت هومن برگشتند و کیارش و روحی همزمان گفتند
_ سلیطه عمته گور پدر کیومرث
هومن قهقه ای زد و گفت
_ جونم هماهنگی
✅✅✅✅✅توجه کنید دوستان :
لطفا وارد کانال اصلی رمان ردپای غریبه بشید که ادامه ی رمان در کانالش پارت گذاری میشه 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
نویسنده : ریحانه (مهاسا)
آثار در حال چاپ : عمارت طوبی ، شب مهتاب
https://t.me/joinchat/VJrzbSPb5xdlNTY0
#ردپای_غریبه
#نویسنده_مهاسا
خشمگین با گام های بلندش به سمت در رفت همزمان که دستش را به دستگیره گرفت و پایین کشید صدرا صدایش زد و با باز شدن در آرام در آغوش او افتاد و بی هوا دستش را دور گردنش حلقه کرد و آویزانش شد چشم در چشم هم شدند و آرام محو چهره ی عبوس و مردانه ی کیارش شد با توپی پر به آرام توپید
_ میخاری واسه اینکه پشت دری باشی ؟!!!
صورتش سرخ و چشم هایش از بی حیایی کیارش گرد شد دستش را با احتیاط از کنار او جدا کرد و سرش را زیر گرفت صدرا با عصایش چند ضربه ی آهسته ای پشت کیارش زد و گفت
_ بر پدر پدرجدت صلوات ، چیکار دخترم داری سرخ و سفیدش میکنی
نوچی کرد و سرش را به طرفین تکان داد ، پشت به آنها قصد رفتن کرد که صدرا گفت
_ کیارش نری که دیگه یادت بره بیای
بی آنکه برگردد دستش را بالا برد و تکانی داد آرام با لبخند عمیقی نظاره گر اندام ورزشکاری اش بود صدرا خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_ به کس خوبی دل بستی باباجان کیارش مردِ مررررد
شرمسار سرش را زیرتر و گرفت و گفت
_ وای باباجون
خنده اش بیشتر شد و ادامه داد
_ برو پایین دمنوش گل گاوزبون درست کن ببر تو اتاق روحی الان رفته اونجا
_ روم نمیشه برم پیش روح انگیز خانوم نه ایشون از من خوشش میاد نه کیارش
_ غلط کردن که خوششون نیاد پدرشونو کشتی مگه؟! برو روی حرف من حرف نزن دختر .
_ من جای شما انقدر کتاب میخوندم تاحالا الوالالباب شده بودم
خنده ی ریزی کرد و سرش را از روی کتاب برداشت و لای کتاب را بست
_ حالا چی گفته بهت که با توپ پر اومدی سر من ؟
_ میخواد ننه مو شوهر بده
_ زهرا رو؟
_ بله
روحی منظور صدرا را گرفت و با عصبانیت گفت
_ غلط کرده مرتیکه ی پفیوز اختیار زهرا که دیگه دست اون نیست وای به حالت کیارش افسارتو بدی دست آدمای این عمارت
_ همین سلیطه بازی رو هم خودش جلوش در آورد روحی جون
به سمت هومن برگشتند و کیارش و روحی همزمان گفتند
_ سلیطه عمته گور پدر کیومرث
هومن قهقه ای زد و گفت
_ جونم هماهنگی
✅✅✅✅✅توجه کنید دوستان :
لطفا وارد کانال اصلی رمان ردپای غریبه بشید که ادامه ی رمان در کانالش پارت گذاری میشه 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
نویسنده : ریحانه (مهاسا)
آثار در حال چاپ : عمارت طوبی ، شب مهتاب
https://t.me/joinchat/VJrzbSPb5xdlNTY0