#دشت_میخک_های_وحشی
#۴۶
نوید خندید و گفت
- اون پیرزن خیال باف فقط یه مشت خیال و رویا تعریف کرد برسین! تو چرا باور کردی!
روی کاناپه رو به روی لاچین نشستم و گفتم
- دشت میخک های وحشی وجود داره! روشنا هم راهش رو بلده! فقط باید ببینیم حاضره لاچین رو ببره و بهش اموزش بده!
آرمان حرف من رو تایید کرد و گفت
- هامون و نوید، چون شما از روشنا خوشتون نمیاد، دلیل نمیشه حقیقت رو رد کنید!
برسین تایید کرد و رفت کمک تا میز رو بچینن و گفت
- دقیقا! چون روشنا جواب سوال شما رو نداد باهاش لج کردین!
نوید پوزخند زد. بشقابی که دستش بود رو با خشم رو میز گذاشت و گفت
- باشه اگر انقدر باور دارید چرا خودتون هم نمیرید!
هامون تایید کرد و گفت
- واقعا... چرا اینجایی برسین!؟ چرا نمیری اونجا کنار هم نوع های خودت زندگی کنی!؟ اینجا موندی برای چی!؟
برسین با خشم به هامون نگاه کرد.
هیچکدوم حرفی نزدن فقط به هم نگاه کردن.
برسین نفسش رو با حرص بیرون داد. لب زد
- برات متاسفم...
رو کرد به من و گفت
- حق با هامونه! بهتره منم از اینجا برم!
خواست بره که هامون بازوش رو گرفت و گفت
- برسین ...
اما برسین دستش رو بیرون کشید و پا تند کرد سمت در خروج.
به هامون نگاه کردم که صورتش کلافه و بر افروخته بود. با حرص نگاهم کرد. خواست حرف بزنه که خودم گفتم
- من مقصر نیستم! تو خودت ناراحتش کردی!
هامون با گام های محکم پشت سر برسین بیرون رفت و گفت
- تو این بحث مسخره رو شروع کردی!
در رو کوبید و خونه غرق سکوت شد. نوید با تاسف سر تکون داد . نشست پشت یکی از صندلی های میز و گفت
- حالا تا بیان شام سرد میشه!
آیدا شاکی نگاهش کرد و گفت
- هامون قلب برسین رو شکست بعد تو نگران سرد شدن شامی!؟
نوید متعجب به آیدا نگاه کرد و گفت
- قلبش رو شکست!؟ چون گفت دشت میخک های وحشی وجود نداره!؟
چشم های دختر ها گرد شد و آرمان هم مشکوک نگاهش بین ما چرخید. با تاسف خندیدم و گفتم
- نوید... تو واقعا لازم داری یکم بیشتر به اطرافت توجه کنی!
نگاه نوید به من نشون میداد هنوز نفهمیده چی شده. لیدا گفت
- برسین به اینجا به چشم خونه نگاه میکنه و به هامون به چشم خانواده! اونوقت هامون بهش میگه چرا موندی! برو! انگار کل حسی که برسین به اینجا و هامون داره رو ندید گرفته!
آیدا آروم تر اضافه کرد
- حس نه ... عشق...
سر تکون دادم و تایید کردم. خیلی وقت بود رابطه عاطفی بین برسین و هامون شکل گرفته بود...
چیزی که نمیدونمچرا رو اعصاب من بود
به لاچین نگاه کردم
به ۲ تا نقطه سیاه روی گردن لاچین نگاه کردم.
این چه حماقتی بود من کردم؟
برای خوندن ادامه رمان باید از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید.
رمان اونجا از صفحه ۱۳۰۰ گذشته. لینک نصب برنامه و مطالعه ادامه رمان 👇👇👇❤️
https://t.me/BaghStore_app/898