سحری به دلنوازی ز درم درآ و بنشین
به کنار خود به بازی بنشان مرا وبنشین
من اگر لب پسندم ، ننشینم و نخندم
تو ز لطف رخصتم ده که بیا بیاوبنشین
همه دشمنندو بدسر، که زنند حلقه بر در
به رخ حسود مگشا، دراین سرا وبنشین
چو حیا کنم حذر کن، به ملامتم نظر کن
که زسبز جامه چون گل به صفادرآوبنشین
شنوند اگر خروشم تو به بوسه کن خموشم
نفسی مکن لب خودز لبم جدا وبنشین
چو ز دست رفته باشم به بر تو خفته باشم
تو به خنده گو که کامم زتو شد روا وبنشین
سیمین بهبهانی
به کنار خود به بازی بنشان مرا وبنشین
من اگر لب پسندم ، ننشینم و نخندم
تو ز لطف رخصتم ده که بیا بیاوبنشین
همه دشمنندو بدسر، که زنند حلقه بر در
به رخ حسود مگشا، دراین سرا وبنشین
چو حیا کنم حذر کن، به ملامتم نظر کن
که زسبز جامه چون گل به صفادرآوبنشین
شنوند اگر خروشم تو به بوسه کن خموشم
نفسی مکن لب خودز لبم جدا وبنشین
چو ز دست رفته باشم به بر تو خفته باشم
تو به خنده گو که کامم زتو شد روا وبنشین
سیمین بهبهانی