#فراق
#پارت۱۶
⭅ تیارا زارع⭆
با دیدن پیامی که از طرف آراد فرستاده شده بود نفسم برای چند ثانیه ایستاد:
- فرداشب، همین ساعت دیگه کنارتم!
احساس کردم همه وسایل اتاقم دور سرم میچرخه!
دهنم انقدر خشک شده بود که حتی نمیتونستم نفس بکشم...
هنوز از شوک درنیومده بودم که دومین پیام هم مثل گلوله به قلبم اثابت کرد:
- وقتی بیام فاصله بینمون تمومه، همونجوری که قرار بود میریم خونه خودمون!
دستمرو به دیوار تکیه دادم تا نیفتم.
این چه شانس مزخرفیه؟
چرا تا میخواد یادم بره مثل جن جلو چشمم ظاهر میشه؟
بغض سنگینی گلومرو گرفته بود طوری که حتی نفس کشیدن هم برام سخت بود.
من تحمل ندارم کنارم بایسته و هربار که قربون صدقهام میره دلم میخواد بالا بیارم بعد تو یه خونه تحملش کنم به عنوان شوهرم؟
عرق سردی روی گردن و کمرم نشسته بود و حالمرو بدتر میکرد.
انگشتمرو به سختی روی صفحه حرکت دادم و تایپ کردم:
- منتظرتم.
قلب قرمزیرو هم کنارش گذاشتم و فرستادم.
تنها چیزی که دلم میخواست گریه بود؛ گریه از اعماق وجودم تا بتونم خودمرو سبک کنم!
از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق دلسا رفتم که همون لحظه سیمین با سینی چای که توی دستش بود کنارم ایستاد:
- تیارا خانم حالتون خوبه؟
سرمرو تکون دادم و زیرلب پرسیدم:
- بابام اومده؟
- هنوز نه خانم.
با پایان حرفش از کنارم رد شد و وارد اتاق مامان شد.
بدون اینکه در بزنم، وارد اتاق دلسا شدم که نگاهشرو از گوشیاش گرفت.
نمیدونم چرا اماکاملا مشخص بود هل شده.
گوشیرو روی تخت گذاشت و بعد از قدم برداشتن به سمتم با صدای آغشته به ترس پرسید:
- چرا رنگت انقدر پریده؟ چیشده؟
در یه حرکت خودمرو توی بغلش جا دادم و به بغضم اجازه شکستن دادم.
دستهامرو دور کمرش حلقه کردم و با صدای بلند زار زدم.
ناگهان چشمم به صفحه گوشیاش که هنوز روشن بود برخورد کرد و با دیدن تنها پیام روی صفحه که از طرف دلسا بود توجهم جلب شد:
- من واسه هیچی آماده نیستم!
خواستم بالای صفحهرو نگاه کنم تا ببینم برای کی فرستاده اما همون لحظه منرو از بغلش درآورد و با صدای بلند گفت:
- چیه تیارا؟ کسی چیزیاش چیشده؟ حرف بزن دیگه جون به لب شدم!
بیخیال گوشی دلسا شدم و با صدای خشدار نالیدم:
- آراد داره برمیگرده.
با پایان حرفم چشم غره شدیدی برام اومد و با حرص گفت:
- قلبم اومد تو دهنم نکبت! گفتم الان چه اتفاق مهمی افتاده، خب فدای سرت!
آخرین جملهاشرو با لحن سوالی تکرار کردم که جواب داد:
- آره. صد بار باهم حرف زدیم که وقتی اومد مثل بچه آدم برو بهش بگو پشیمون شدم و برای ازدواج آمادگی ندارم.
کاش به همین راحتی بود و با یه جمله خودمرو خلاص میکردم؛ هرچند که راحته اما به عواقبی که داره نمیارزه!
شونههاشرو بالا انداخت و بعد از چند ثانیه ادامه داد:
- بعدم تو فقط بیست و شیش سالته، دلیل نداره که عجله کنی.
نمیتونستم مشکل اصلیای که دارمرو به زبون بیارم برای همین به تکون دادن سرم اکتفا کردم و درحالی که از اتاق خارج میشدم زمزمه کردم:
- فعلا میخوام تنها باشم.
مطمئنا دیگه بابا رسیده بود خونه برای همین به سمت اتاق کارش قدم برداشتم تا تموم حرصمرو سرش خالی کنم چون تنها مقصر این بازی خودش بود!
در اتاقرو با ضرب باز کردم و بعد از ایستادن مقابله میزش نسبتا داد زدم:
- من دیگه طاقت این مسخره بازیو ندارم، طلاقمو بگیر چون نمیخوام ادامه بدم!
متعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- یکم آروم باش ببینم چی میگی دختر. چیشده؟
لبهامرو روی هم فشردم و با عصبانیت غریدم:
- اون پسره بیخاصیت داره از دوبی برمیگرده بعد به من پیام داده که یه دیگه باهم میریم خونه خودمون!
خواست چیزی بگه که ادامه دادم:
- اول گفتی برو باهاش دوست شو بعد کارو کشوندی به آشنایی خانوادهها و نامزدی، گفتی باید بهمون اطمینان داشته باشن و منو عقدش کردی!
روی صندلی نشستم و بعد از کشیدن نفس عمیقی اضافه کردم:
- خوبه که گیر دادم عروسی نمیخوام وگرنه الان نصف تهران دعوت بودن! بابا من با اون بشر نمیرم تو یه خونه!
روی صندلی مقابلم نشست و با آرامش ذاتیاش لب زد:
- الان حرصت خالی شد؟ آرومی؟
ترجیح دادم هیچ جوابی ندم چون هنوز کاملا آروم نبودم.
دستمرو گرفت و با نیشخند کنج لبش گفت:
- بیخیال این موضوعات پیش پا افتاده...به اون روزی فکر کن که رقم مزایدهرو ازش بگیری، اون روز هرچیزی که بخوای به اسمت میکنم؛ برج، ماشین، ویلا!
با فکر کردن به پولی که از طرف اون احمق بهم میرسید کمی آروم شدم.
سرمرو به نشونه تایید حرفهاش تکون دادم که بعد از چند ثانیه گفت:
- چند روز بعد از اینکه برید تو یه خونه رقم مزایده میرسه به دستشون و من مطمئنم با زکاوتی که داری اونو میفهمی. توی این چند روز بندو آب نده تا سریع طلاقتو بگیرم؛ در ضمن یادت نره به اندازه سال تولدت مهریه داری و به مناسبت تولدتم کل زمینهای لواسانو زد به نامت!
با شنیدن این حرفها کمی آروم شدم.
#پارت۱۶
⭅ تیارا زارع⭆
با دیدن پیامی که از طرف آراد فرستاده شده بود نفسم برای چند ثانیه ایستاد:
- فرداشب، همین ساعت دیگه کنارتم!
احساس کردم همه وسایل اتاقم دور سرم میچرخه!
دهنم انقدر خشک شده بود که حتی نمیتونستم نفس بکشم...
هنوز از شوک درنیومده بودم که دومین پیام هم مثل گلوله به قلبم اثابت کرد:
- وقتی بیام فاصله بینمون تمومه، همونجوری که قرار بود میریم خونه خودمون!
دستمرو به دیوار تکیه دادم تا نیفتم.
این چه شانس مزخرفیه؟
چرا تا میخواد یادم بره مثل جن جلو چشمم ظاهر میشه؟
بغض سنگینی گلومرو گرفته بود طوری که حتی نفس کشیدن هم برام سخت بود.
من تحمل ندارم کنارم بایسته و هربار که قربون صدقهام میره دلم میخواد بالا بیارم بعد تو یه خونه تحملش کنم به عنوان شوهرم؟
عرق سردی روی گردن و کمرم نشسته بود و حالمرو بدتر میکرد.
انگشتمرو به سختی روی صفحه حرکت دادم و تایپ کردم:
- منتظرتم.
قلب قرمزیرو هم کنارش گذاشتم و فرستادم.
تنها چیزی که دلم میخواست گریه بود؛ گریه از اعماق وجودم تا بتونم خودمرو سبک کنم!
از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق دلسا رفتم که همون لحظه سیمین با سینی چای که توی دستش بود کنارم ایستاد:
- تیارا خانم حالتون خوبه؟
سرمرو تکون دادم و زیرلب پرسیدم:
- بابام اومده؟
- هنوز نه خانم.
با پایان حرفش از کنارم رد شد و وارد اتاق مامان شد.
بدون اینکه در بزنم، وارد اتاق دلسا شدم که نگاهشرو از گوشیاش گرفت.
نمیدونم چرا اماکاملا مشخص بود هل شده.
گوشیرو روی تخت گذاشت و بعد از قدم برداشتن به سمتم با صدای آغشته به ترس پرسید:
- چرا رنگت انقدر پریده؟ چیشده؟
در یه حرکت خودمرو توی بغلش جا دادم و به بغضم اجازه شکستن دادم.
دستهامرو دور کمرش حلقه کردم و با صدای بلند زار زدم.
ناگهان چشمم به صفحه گوشیاش که هنوز روشن بود برخورد کرد و با دیدن تنها پیام روی صفحه که از طرف دلسا بود توجهم جلب شد:
- من واسه هیچی آماده نیستم!
خواستم بالای صفحهرو نگاه کنم تا ببینم برای کی فرستاده اما همون لحظه منرو از بغلش درآورد و با صدای بلند گفت:
- چیه تیارا؟ کسی چیزیاش چیشده؟ حرف بزن دیگه جون به لب شدم!
بیخیال گوشی دلسا شدم و با صدای خشدار نالیدم:
- آراد داره برمیگرده.
با پایان حرفم چشم غره شدیدی برام اومد و با حرص گفت:
- قلبم اومد تو دهنم نکبت! گفتم الان چه اتفاق مهمی افتاده، خب فدای سرت!
آخرین جملهاشرو با لحن سوالی تکرار کردم که جواب داد:
- آره. صد بار باهم حرف زدیم که وقتی اومد مثل بچه آدم برو بهش بگو پشیمون شدم و برای ازدواج آمادگی ندارم.
کاش به همین راحتی بود و با یه جمله خودمرو خلاص میکردم؛ هرچند که راحته اما به عواقبی که داره نمیارزه!
شونههاشرو بالا انداخت و بعد از چند ثانیه ادامه داد:
- بعدم تو فقط بیست و شیش سالته، دلیل نداره که عجله کنی.
نمیتونستم مشکل اصلیای که دارمرو به زبون بیارم برای همین به تکون دادن سرم اکتفا کردم و درحالی که از اتاق خارج میشدم زمزمه کردم:
- فعلا میخوام تنها باشم.
مطمئنا دیگه بابا رسیده بود خونه برای همین به سمت اتاق کارش قدم برداشتم تا تموم حرصمرو سرش خالی کنم چون تنها مقصر این بازی خودش بود!
در اتاقرو با ضرب باز کردم و بعد از ایستادن مقابله میزش نسبتا داد زدم:
- من دیگه طاقت این مسخره بازیو ندارم، طلاقمو بگیر چون نمیخوام ادامه بدم!
متعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- یکم آروم باش ببینم چی میگی دختر. چیشده؟
لبهامرو روی هم فشردم و با عصبانیت غریدم:
- اون پسره بیخاصیت داره از دوبی برمیگرده بعد به من پیام داده که یه دیگه باهم میریم خونه خودمون!
خواست چیزی بگه که ادامه دادم:
- اول گفتی برو باهاش دوست شو بعد کارو کشوندی به آشنایی خانوادهها و نامزدی، گفتی باید بهمون اطمینان داشته باشن و منو عقدش کردی!
روی صندلی نشستم و بعد از کشیدن نفس عمیقی اضافه کردم:
- خوبه که گیر دادم عروسی نمیخوام وگرنه الان نصف تهران دعوت بودن! بابا من با اون بشر نمیرم تو یه خونه!
روی صندلی مقابلم نشست و با آرامش ذاتیاش لب زد:
- الان حرصت خالی شد؟ آرومی؟
ترجیح دادم هیچ جوابی ندم چون هنوز کاملا آروم نبودم.
دستمرو گرفت و با نیشخند کنج لبش گفت:
- بیخیال این موضوعات پیش پا افتاده...به اون روزی فکر کن که رقم مزایدهرو ازش بگیری، اون روز هرچیزی که بخوای به اسمت میکنم؛ برج، ماشین، ویلا!
با فکر کردن به پولی که از طرف اون احمق بهم میرسید کمی آروم شدم.
سرمرو به نشونه تایید حرفهاش تکون دادم که بعد از چند ثانیه گفت:
- چند روز بعد از اینکه برید تو یه خونه رقم مزایده میرسه به دستشون و من مطمئنم با زکاوتی که داری اونو میفهمی. توی این چند روز بندو آب نده تا سریع طلاقتو بگیرم؛ در ضمن یادت نره به اندازه سال تولدت مهریه داری و به مناسبت تولدتم کل زمینهای لواسانو زد به نامت!
با شنیدن این حرفها کمی آروم شدم.