#فراق
#پارت۱۵
⭅ دلسا زارع ⭆
با قلممو مشغول کشیدن خطوط روی صفحه بودم اما صدای زنگ در تمرکزمرو بهم زد.
کسی نمیاد اینجا جز تیارا و این اتفاق در صورتی میفته که کار خیلی مهمی داشته باشه.
رنگ روی دستهامرو پاک کردم و به سمت در رفتم.
قبل از باز کردنش چند تا سرفه خشک سر دادم تا صدام که در اثر گریههای دیشب و کل روزها، گرفته شده صاف بشه.
در رو باز کردم اما در کمال تعجب با باربد رو به رو شدم.
نچی زدم و در حالی که به صورت پر انرژیاش خیره بودم زیر لب گفتم:
- تو چرا منو ول نمیکنی؟
بجای جواب دادن سوال، به داخل اشاره زد و با لبخند گفت:
- میتونم بیام تو؟
انقدر بیشعور نبودم کسیرو که به عنوان مهمون اومده از در برگردونم برای همین کنار کشیدم تا بیاد داخل.
به محض ورودش مشغول آنالیز کردن دور و اطراف شد و رنگ تعجب به نگاهش پاشیده شد.
بعد از بستن در به سمت سه پایه رفتم و نشستم.
لبخندشرو تجدید کرد و با لودگی گفت:
- تو نیومدی خونهام ولی من اومدم!
هر لحظه به فکر مسخره بازی بود، انگار هیچ مشکلی توی زندگیاش نداره!
هرچند معلومه که نداره؛ یه پسر پولدار عوضی دختر باز چه مشکلی میتونه داشته باشه اصلا؟
دهنمرو کج کردم و از لای دندونهام غریدم:
- اینجا خونه نیست نابغه!
شونههاشرو بالا انداخت و به سمت بوم نقاشیام قدم برداشت.
با نگاهش روی صفحه زوم کرد و بعد از چند ثانیه متفکرانه پرسید:
- چرا اینجوری میکشی؟ نقاشی بلد نیستی چرا کاغذو خط خط میکنی الکی دختر؟
لپهامرو از حرص باد کردم و لب زدم:
- سبکش همینه، کوبیسم!
قلممو رو از روی میز برداشتم و بعد از آغشته کردنش به رنگ مشکی با چشمهای ریز شده ادامه دادم:
- اصلا تو چی از این چیزا حالیت میشه که من دارم بهت توضیح میدم؟ ول کن بابا!
به سمت نقاشی خم شد تا حدی که نصف بدنش مقابل صورتم قرار گرفته بود.
کم مونده بود دیگه تنگی نفس بگیرم!
نچی زدم و به عقب هلش دادم که قلممو به شال گردنش برخورد کرد و رنگ مشکی به شال گردنش هم منتقل شد...
دستمرو روی دهانم گذاشتم و بعد از گزدین لبم گفتم:
- ای وای! ببین چیشد حالا!
به شال گردنش نگاه کرد و درحالی که سعی میکرد رنگرو از روش پاک کنه ریلکس جواب داد:
- مهم نیست، فدای سرت!
به سختی شالرو از گردنش جدا کردم و گفتم:
- نه اینجوری نمیشه، بده من با استون پاکش میکنم.
دنبال شیشه استون میگشتم که مچ دستمرو گرفت و لب زد:
- ولش کن دلسا، اومده بودم یه چیز دیگه بگم بهت!
شالرو کنار گذاشتم و توی چشمهاش نگاه کردم.
روی صندلی رو به روم نشست و ادامه داد:
- حرفای اون روز اصلا از ذهنم بیرون نمیره، یجورایی منم درگیر کرده...نمیتونم همینجا بشینم و اون قاتل توی شهر بچرخه!
نفس عمیقی کشیدم و به نشونه تایید حرفش سرمرو تکون دادم.
برای خودم تا حد مرگ سخت بود اما حیف که هیچ کاری از دستم برنمیاد.
با انتظار بهش نگاه کردم تا ادامه حرفشرو بزنه:
- اگه هنوز سر حرف اون روزت هستی، کمکت میکنم تا اونو پیداش کنی.
نمیدونم چطور اما بعد از ماهها لبخند روی لبم نشست.
این حمایت حس دلنشینیرو به وجودم تزریق کرد.
دستی به موهام کشیدم و سریع گفتم:
- میخوام این کارو بکنم.
از روی صندلی بلند شد و با لبخند کمرنگی گفت:
- برای پیدا کردنش اول باید دور و برتو خوب ببینی!
منظورشرو نفهمیدم برای همین سکوت کردم اما خودش اضافه کرد:
- شاید آدما اونی نباشن که تو فکرشو میکنی!
و من باز هم گیجتر شدم!
گوشه لبمرو خاروندم و زمزمه کردم:
- من هیچی نمیفهمم باربد! یعنی چی؟
به سمت در رفت و بعد از چند ثانیه گفت:
- فردا نه صبح میام دنبالت، خودتو برای خیلی چیزا آماده کن!
خواستم چیزی بپرسم اما با رفتنش حرف توی دهنم ماسید.
ذهنم پر از ابهام و سوال بود اما قسمت تلخش اینجا بود که به جواب هیچکدوم نمیرسیدم!
#پارت۱۵
⭅ دلسا زارع ⭆
با قلممو مشغول کشیدن خطوط روی صفحه بودم اما صدای زنگ در تمرکزمرو بهم زد.
کسی نمیاد اینجا جز تیارا و این اتفاق در صورتی میفته که کار خیلی مهمی داشته باشه.
رنگ روی دستهامرو پاک کردم و به سمت در رفتم.
قبل از باز کردنش چند تا سرفه خشک سر دادم تا صدام که در اثر گریههای دیشب و کل روزها، گرفته شده صاف بشه.
در رو باز کردم اما در کمال تعجب با باربد رو به رو شدم.
نچی زدم و در حالی که به صورت پر انرژیاش خیره بودم زیر لب گفتم:
- تو چرا منو ول نمیکنی؟
بجای جواب دادن سوال، به داخل اشاره زد و با لبخند گفت:
- میتونم بیام تو؟
انقدر بیشعور نبودم کسیرو که به عنوان مهمون اومده از در برگردونم برای همین کنار کشیدم تا بیاد داخل.
به محض ورودش مشغول آنالیز کردن دور و اطراف شد و رنگ تعجب به نگاهش پاشیده شد.
بعد از بستن در به سمت سه پایه رفتم و نشستم.
لبخندشرو تجدید کرد و با لودگی گفت:
- تو نیومدی خونهام ولی من اومدم!
هر لحظه به فکر مسخره بازی بود، انگار هیچ مشکلی توی زندگیاش نداره!
هرچند معلومه که نداره؛ یه پسر پولدار عوضی دختر باز چه مشکلی میتونه داشته باشه اصلا؟
دهنمرو کج کردم و از لای دندونهام غریدم:
- اینجا خونه نیست نابغه!
شونههاشرو بالا انداخت و به سمت بوم نقاشیام قدم برداشت.
با نگاهش روی صفحه زوم کرد و بعد از چند ثانیه متفکرانه پرسید:
- چرا اینجوری میکشی؟ نقاشی بلد نیستی چرا کاغذو خط خط میکنی الکی دختر؟
لپهامرو از حرص باد کردم و لب زدم:
- سبکش همینه، کوبیسم!
قلممو رو از روی میز برداشتم و بعد از آغشته کردنش به رنگ مشکی با چشمهای ریز شده ادامه دادم:
- اصلا تو چی از این چیزا حالیت میشه که من دارم بهت توضیح میدم؟ ول کن بابا!
به سمت نقاشی خم شد تا حدی که نصف بدنش مقابل صورتم قرار گرفته بود.
کم مونده بود دیگه تنگی نفس بگیرم!
نچی زدم و به عقب هلش دادم که قلممو به شال گردنش برخورد کرد و رنگ مشکی به شال گردنش هم منتقل شد...
دستمرو روی دهانم گذاشتم و بعد از گزدین لبم گفتم:
- ای وای! ببین چیشد حالا!
به شال گردنش نگاه کرد و درحالی که سعی میکرد رنگرو از روش پاک کنه ریلکس جواب داد:
- مهم نیست، فدای سرت!
به سختی شالرو از گردنش جدا کردم و گفتم:
- نه اینجوری نمیشه، بده من با استون پاکش میکنم.
دنبال شیشه استون میگشتم که مچ دستمرو گرفت و لب زد:
- ولش کن دلسا، اومده بودم یه چیز دیگه بگم بهت!
شالرو کنار گذاشتم و توی چشمهاش نگاه کردم.
روی صندلی رو به روم نشست و ادامه داد:
- حرفای اون روز اصلا از ذهنم بیرون نمیره، یجورایی منم درگیر کرده...نمیتونم همینجا بشینم و اون قاتل توی شهر بچرخه!
نفس عمیقی کشیدم و به نشونه تایید حرفش سرمرو تکون دادم.
برای خودم تا حد مرگ سخت بود اما حیف که هیچ کاری از دستم برنمیاد.
با انتظار بهش نگاه کردم تا ادامه حرفشرو بزنه:
- اگه هنوز سر حرف اون روزت هستی، کمکت میکنم تا اونو پیداش کنی.
نمیدونم چطور اما بعد از ماهها لبخند روی لبم نشست.
این حمایت حس دلنشینیرو به وجودم تزریق کرد.
دستی به موهام کشیدم و سریع گفتم:
- میخوام این کارو بکنم.
از روی صندلی بلند شد و با لبخند کمرنگی گفت:
- برای پیدا کردنش اول باید دور و برتو خوب ببینی!
منظورشرو نفهمیدم برای همین سکوت کردم اما خودش اضافه کرد:
- شاید آدما اونی نباشن که تو فکرشو میکنی!
و من باز هم گیجتر شدم!
گوشه لبمرو خاروندم و زمزمه کردم:
- من هیچی نمیفهمم باربد! یعنی چی؟
به سمت در رفت و بعد از چند ثانیه گفت:
- فردا نه صبح میام دنبالت، خودتو برای خیلی چیزا آماده کن!
خواستم چیزی بپرسم اما با رفتنش حرف توی دهنم ماسید.
ذهنم پر از ابهام و سوال بود اما قسمت تلخش اینجا بود که به جواب هیچکدوم نمیرسیدم!