#فراق
#پارت۱۳
⭅ دلسا زارع ⭆
" دو ماه بعد "
به اجبار با تک تک آدمهایی که مقابلم ظاهر میشدن با تکون دادن سرم سلام میکردم و همین موضوع تمام انرژیامرو گرفته بود.
آرنجمرو روی استند قرار دادم و بیحوصله به عروس و دامادی که عاشقانه باهم میرقصیدند خیره شدم اما وجودم از حسادت لبریز شد...
تا دو تا عاشق میبینم دلم میخواد جوری به جون هم بندازمشون که تا ابد از هم متنفر بشن!
وقتی عشق من رفته، عشق بقیه هم بره به درک!
حالم داشت از این محیط مسخره که به اجبار مامان اومده بودم بهم میخورد...
با سقلمهای که از طرف تیارا به سمتم اومد، نچی زدم و به سمتش خم شدم:
- باربد اومد!
نگاه غضبناکمرو به سمتش چرخوندم.
یجوری میگه باربد اومد انگار یه پادشاه وارد دربار شده!
انقدر که از باربد حرف زده بود اقصینقاط بدنم زخم شده بود!
بابا به سمت ما چرخید و با صدای بلند داد زد تا صداش به گوشمون برسه:
- حواستون جمع باشه بچهها، کوتاه و مختصر سلام کنید.
صدای بابا بین صدای بلند موزیک گم شد اما به سختی منظورشرو فهمیدم.
بعد از چند ثانیه باربد به همراه مردی که از شباهت چهرهشون حدس زدم برادرش باشه، به سمت ما اومدن و کوتاه سلام کردیم.
نفسم تنگ شده بود و نمیتونستم فضارو تحمل کنم به طوری که انگار یه نفر دستهاشرو روی گلوم فشار میده!
کیفمرو برداشتم و از سالن خارج شدم.
اونقدر خسته بودم که اگه چاره داشتم همینجا چشمهامرو میبستم به امید اینکه وقتی از خواب بیدار میشم یه زندگی جدید شروع شده باشه...اما حیف که یه صدایی توی گوشم داد میزد:
- همه این حرفا چرت و پرته!
قدمهای بیجونمرو به سمت باغ برداشتم و روی صندلی آلاچیق سفید رنگ نشستم.
گوشیامرو درآوردم و با دیدن ساعت که ده شبرو نشون میداد جعبه قرصمرو برداشتم و بدون اینکه به قرصها نگاه کنم دو سه عددشرو توی دهانم قرار دادم و به سختی فرو دادمش...
انقد قرصهای مختلفی برام تجویز کرده بودن که دیگه نمیدونستم کدومرو خوردم و کدومرو نخوردم!
هزارتا دکتر رفتم اما تهشم هیچ کاری برام نمیکنن...نمیخوان بفهمن که نمیشه با خوردن چهار تا قرص رنگارنگ امیر رو فراموش کنم.
نم اشکی که روی مژههام نشسته بود رو پاک کردم و بعد از باز کردن گالریام، آخرین فیلمی که از بدن بیجون امیر داشتمرو پلی کردم.
دکترا به تیام گفته بودن هرچیزی که راجع به امیر هسترو از بین ببرن اما دل تیام اجازه نداد و فیلم لحظه به خاک سپردن امیر رو برام فرستاد چون طبق حرفش، اون روز توی نیمه بیهوشی خواسته بودم برای آخرین بار امیرو ببینم...
دیدن این صحنهها مثل کندن قلبم از توی سینه بود!
هر شب کابوس میدیدم و مثل یه گرداب منرو توی خودش میکشید...
باز هم نم اشک روی مژههام نشست اما این بار بهش اجازه باریدن دادم تا دلم سبک بشه.
اون زمستون ترسناکی که امیرو ازم گرفت تموم شد و بهار رسید تا همه چیزو شاداب کنه اما نمیدونم بهار دل من قراره کِی از راه برسه!
توی خودم جمع شدم که همون لحظه اسممرو از زبون باربد شنیدم.
به سمتش چرخیدم که متوجه عجیب بودن نگاهش شدم.
اگه تو شرایط عادی بودم بلند میشدم و بعد از دادن چهار تا فحش آب دار، مکانرو ترک میکردم اما حیف که دیگه جون ندارم با این لات عوضی بحث کنم!
نفسمرو با لرزش به هوا بخشیدم و دستی به صورتم کشیدم تا اشکهامرو پاک کنم.
مقابلم ایستاد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
- الان چی حالتو خوب میکنه؟
با شنیدن این حرفش لبخند تلخی روی لبم نشست و محالترین آرزومرو به زبون آوردم:
- ساعت برنارد!
آب دهانمرو قورت دادم و بعد از چند ثانیه مکث اضافه کردم:
- ساعتو روی همون لحظهای که کنارش بودم متوقف میکردم...
نفسشرو آه مانند توی هوا پخش کرد و بعد از فرو بردن دستهاش توی جیب شلوارش، زمزمه کرد:
- عادت ندارم توی این وضعیت ببینمت...بابت مرگ دوست پسرتم خیلی متاسفم، تازه از بچهها شنیدم.
وقتی یه نفر میگفت مرگ، دلم میخواست تا جون داره بزنمش چون امیر من با مرگ عادی نمرد، کشته شد!
سکوترو ترجیح دادم و برا اینکه بیشتر وارد موضوع نشه بعد از تکخندی گفتم:
- وضعیت الانمو نبین که چقدر خستم...منم یه روزی حالم خوب بود!
سرشرو تکون داد و با تاسف زمزمه کرد:
- میدونم چقدر سخته آدمی که دوستش داریرو از دست بدی...
حرص و نفرت دوباره به قلب خالی از عشقم هجوم آورد تا سیاهش کنه...
از روی صندلی بلند شدم و با نیشخندی کنج لبم گفتم:
- سختترم میشه وقتی به زور از دستت بگیرنش!
نشست تعجبرو به وضوح توی چشمش احساس کردم اما دلم نمیخواست چیزی بفهمه و یجوری از از همین حرفمم پشیمون شدم.
گوشه لبمرو گزیدم و بلند شدم و به سمت سالن رفتم که بعد از چند ثانیه صدای گنگشرو از پشت سرم شنیدم:
- منظورت چیه؟
دلم نمیخواست قاطی این موضوع بشه و برای اینکه بیشتر از این سوال پیچم نکنه، قدمهامرو تند کردم و لب زدم:
- هیچی، درگیرش نشو...
#پارت۱۳
⭅ دلسا زارع ⭆
" دو ماه بعد "
به اجبار با تک تک آدمهایی که مقابلم ظاهر میشدن با تکون دادن سرم سلام میکردم و همین موضوع تمام انرژیامرو گرفته بود.
آرنجمرو روی استند قرار دادم و بیحوصله به عروس و دامادی که عاشقانه باهم میرقصیدند خیره شدم اما وجودم از حسادت لبریز شد...
تا دو تا عاشق میبینم دلم میخواد جوری به جون هم بندازمشون که تا ابد از هم متنفر بشن!
وقتی عشق من رفته، عشق بقیه هم بره به درک!
حالم داشت از این محیط مسخره که به اجبار مامان اومده بودم بهم میخورد...
با سقلمهای که از طرف تیارا به سمتم اومد، نچی زدم و به سمتش خم شدم:
- باربد اومد!
نگاه غضبناکمرو به سمتش چرخوندم.
یجوری میگه باربد اومد انگار یه پادشاه وارد دربار شده!
انقدر که از باربد حرف زده بود اقصینقاط بدنم زخم شده بود!
بابا به سمت ما چرخید و با صدای بلند داد زد تا صداش به گوشمون برسه:
- حواستون جمع باشه بچهها، کوتاه و مختصر سلام کنید.
صدای بابا بین صدای بلند موزیک گم شد اما به سختی منظورشرو فهمیدم.
بعد از چند ثانیه باربد به همراه مردی که از شباهت چهرهشون حدس زدم برادرش باشه، به سمت ما اومدن و کوتاه سلام کردیم.
نفسم تنگ شده بود و نمیتونستم فضارو تحمل کنم به طوری که انگار یه نفر دستهاشرو روی گلوم فشار میده!
کیفمرو برداشتم و از سالن خارج شدم.
اونقدر خسته بودم که اگه چاره داشتم همینجا چشمهامرو میبستم به امید اینکه وقتی از خواب بیدار میشم یه زندگی جدید شروع شده باشه...اما حیف که یه صدایی توی گوشم داد میزد:
- همه این حرفا چرت و پرته!
قدمهای بیجونمرو به سمت باغ برداشتم و روی صندلی آلاچیق سفید رنگ نشستم.
گوشیامرو درآوردم و با دیدن ساعت که ده شبرو نشون میداد جعبه قرصمرو برداشتم و بدون اینکه به قرصها نگاه کنم دو سه عددشرو توی دهانم قرار دادم و به سختی فرو دادمش...
انقد قرصهای مختلفی برام تجویز کرده بودن که دیگه نمیدونستم کدومرو خوردم و کدومرو نخوردم!
هزارتا دکتر رفتم اما تهشم هیچ کاری برام نمیکنن...نمیخوان بفهمن که نمیشه با خوردن چهار تا قرص رنگارنگ امیر رو فراموش کنم.
نم اشکی که روی مژههام نشسته بود رو پاک کردم و بعد از باز کردن گالریام، آخرین فیلمی که از بدن بیجون امیر داشتمرو پلی کردم.
دکترا به تیام گفته بودن هرچیزی که راجع به امیر هسترو از بین ببرن اما دل تیام اجازه نداد و فیلم لحظه به خاک سپردن امیر رو برام فرستاد چون طبق حرفش، اون روز توی نیمه بیهوشی خواسته بودم برای آخرین بار امیرو ببینم...
دیدن این صحنهها مثل کندن قلبم از توی سینه بود!
هر شب کابوس میدیدم و مثل یه گرداب منرو توی خودش میکشید...
باز هم نم اشک روی مژههام نشست اما این بار بهش اجازه باریدن دادم تا دلم سبک بشه.
اون زمستون ترسناکی که امیرو ازم گرفت تموم شد و بهار رسید تا همه چیزو شاداب کنه اما نمیدونم بهار دل من قراره کِی از راه برسه!
توی خودم جمع شدم که همون لحظه اسممرو از زبون باربد شنیدم.
به سمتش چرخیدم که متوجه عجیب بودن نگاهش شدم.
اگه تو شرایط عادی بودم بلند میشدم و بعد از دادن چهار تا فحش آب دار، مکانرو ترک میکردم اما حیف که دیگه جون ندارم با این لات عوضی بحث کنم!
نفسمرو با لرزش به هوا بخشیدم و دستی به صورتم کشیدم تا اشکهامرو پاک کنم.
مقابلم ایستاد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
- الان چی حالتو خوب میکنه؟
با شنیدن این حرفش لبخند تلخی روی لبم نشست و محالترین آرزومرو به زبون آوردم:
- ساعت برنارد!
آب دهانمرو قورت دادم و بعد از چند ثانیه مکث اضافه کردم:
- ساعتو روی همون لحظهای که کنارش بودم متوقف میکردم...
نفسشرو آه مانند توی هوا پخش کرد و بعد از فرو بردن دستهاش توی جیب شلوارش، زمزمه کرد:
- عادت ندارم توی این وضعیت ببینمت...بابت مرگ دوست پسرتم خیلی متاسفم، تازه از بچهها شنیدم.
وقتی یه نفر میگفت مرگ، دلم میخواست تا جون داره بزنمش چون امیر من با مرگ عادی نمرد، کشته شد!
سکوترو ترجیح دادم و برا اینکه بیشتر وارد موضوع نشه بعد از تکخندی گفتم:
- وضعیت الانمو نبین که چقدر خستم...منم یه روزی حالم خوب بود!
سرشرو تکون داد و با تاسف زمزمه کرد:
- میدونم چقدر سخته آدمی که دوستش داریرو از دست بدی...
حرص و نفرت دوباره به قلب خالی از عشقم هجوم آورد تا سیاهش کنه...
از روی صندلی بلند شدم و با نیشخندی کنج لبم گفتم:
- سختترم میشه وقتی به زور از دستت بگیرنش!
نشست تعجبرو به وضوح توی چشمش احساس کردم اما دلم نمیخواست چیزی بفهمه و یجوری از از همین حرفمم پشیمون شدم.
گوشه لبمرو گزیدم و بلند شدم و به سمت سالن رفتم که بعد از چند ثانیه صدای گنگشرو از پشت سرم شنیدم:
- منظورت چیه؟
دلم نمیخواست قاطی این موضوع بشه و برای اینکه بیشتر از این سوال پیچم نکنه، قدمهامرو تند کردم و لب زدم:
- هیچی، درگیرش نشو...