Forward from: عیارسنج رمان دختر خوب
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #سی_و_نه
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
-قربونت برم، داداش من، مرد شده؛ داداش کوچولوی من اینهمه معرفت داشته و من خبر نداشتم؟
رهام توی بغلم یه سر و گردن از من بلندتر بود. شونه امو بوسید. لباس آرازو عوض کردم و بغلش کردم. حنا باقی لباسامو جمع کرد و امیرسالار وارد خونه شد. بانو داشت باهاش حرف میزد.
شهری-هر هفته بیاید، نمیتونی زنگ بزن ما میایم، لازم باشه جلوی در میبینمت و میرم.
به امیرسالار نگاه کردم. به من زل زده بود. به سختی بغضی رو که به خاطر دوباره جدا شدن از خانواده ام توی گلوم نشسته بودو قورت دادم.
-میام، نگران من نشو.
«شهری رو به امیرسالار گفت:» آقا درسته که دختر من داره برای شما کار میکنه و دایه ی بچه اتونه ولی دختر امانته. حتی اگر مهلت این امانت صدساله یا حتی یک ساعت دیگه باشه، امانت امانته!
امیرسالار-بله متوجهم.
بانو به سمتم اومد و آهسته و پچ پچ کنان گفت:
-یه وقت چیزی شد به ما خبر بده، بی کس و کار نیستی، آواره هم نیستی، هوا برت نداره خود رای بشی بترسیها.
به بانو نگاه کردم. کلا همش توی کَل کَله و مدافع مامان شهریه، الان هم داره محبتشو میرسونه ولی نمیتونه بگه ماحی نگرانتیم و دلواپست میشیم، میخواد حرفاشو مدل خودش بزنه. حنا وسایلمو به امیرسالار داد.
امیرسالار-خانوما، آقا رهام خدانگهدار.
همه باهاش خداحافظی کردن. امیرسالار رفت توی حیاط و بانو گفت:
-ولی آدم حسابیه.
شهری-آره محترمه وگرنه من که راضی نمیشدم.
رهام-من خوشبین نیستم آبجی اعتماد نکن.
شهری-این یه وجب بچه برای ما قاضی القضات شده.
رهام-دِ آدم بودن که به ریخت و قیافه و صدا قشنگی نیست.
بانو-دوبلور نیست ماحی؟
-چرا شبها اخبار میگه.
«بانو و شهری با هیجان گفتند:» کجا؟!!
-توی توالت هر وقت میره از اونجا خبرای صبحو به من میده.
حنا و رهام خندیدن.
شهری-تو همینطوری با این یارو حرف بزنی دو روز دیگه میارتت دیگه.
-فدای سرم که میاره، مگه من محتاج این و امثالشم؟ شماها از ترس خطای من به این چسبیدید ولی من وقتی خطا کردم که از الانم هشت سال کوچیکتر بودم. بعدشم مواد نزاشت جدا بشم. هیچکس اندازه ی خود من از حال قدیمم بیزار نیست.
امیرسالار-خانم؟!!
«بلند گفتم:» اومدم.
بانو-مشکلی سر بچه پیش اومد به ما زنگ بزن.
-شماها مگه تلفن و گوشی دارید؟
شهری-تا چند روز دیگه یه کاری میکنم، اینطوری که نمیشه از تو بیخبر باشم.
«به جمعشون نگاه کردم و گفتم:» مواظب خودتون باشید.
«شهری با بغض و چشمای پر اشک گفت:» تو بیشتر مواظب خودت باش قربونت برم، من دلم آویزونه، زیر چشمم نیستی ولی حواسم بهت هست.
بچه رو به حنا دادم و بغلش کردم.
-شهری جون، مامانی من بزرگ شدم. حواسم به خودم هست، بهت ثابت میکنم که اون آدم قبلی نیستم.
شهری سرم و گونه امو و شونه امو بوسید:
شهری-منو بی خبر نزار.
«عاصی شده گفتم:» باشه باشه، هی گریه نکن دیگه.
بانو رو بغل کردم و گفت:
-حواست باشه این بچه هم پیش تو امانته، به خودت برس چون جون این مادرمرده ی طفل معصوم به تو وصله. این پسره آدم خوبیه، ناسازگاری نکن، شب دراز است و قلندر بیدار،کاری نکن که پل های پشت سرت خراب شه، اگر خراب شد به کوه و دشت نزن، اینجا همه ی ما منتظرتیم و جات اینجاست، بین مایی که صد بار هم خطا بری بازم جات پیش ماست و مراقبتیم و دوستت داریم.
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #سی_و_نه
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
-قربونت برم، داداش من، مرد شده؛ داداش کوچولوی من اینهمه معرفت داشته و من خبر نداشتم؟
رهام توی بغلم یه سر و گردن از من بلندتر بود. شونه امو بوسید. لباس آرازو عوض کردم و بغلش کردم. حنا باقی لباسامو جمع کرد و امیرسالار وارد خونه شد. بانو داشت باهاش حرف میزد.
شهری-هر هفته بیاید، نمیتونی زنگ بزن ما میایم، لازم باشه جلوی در میبینمت و میرم.
به امیرسالار نگاه کردم. به من زل زده بود. به سختی بغضی رو که به خاطر دوباره جدا شدن از خانواده ام توی گلوم نشسته بودو قورت دادم.
-میام، نگران من نشو.
«شهری رو به امیرسالار گفت:» آقا درسته که دختر من داره برای شما کار میکنه و دایه ی بچه اتونه ولی دختر امانته. حتی اگر مهلت این امانت صدساله یا حتی یک ساعت دیگه باشه، امانت امانته!
امیرسالار-بله متوجهم.
بانو به سمتم اومد و آهسته و پچ پچ کنان گفت:
-یه وقت چیزی شد به ما خبر بده، بی کس و کار نیستی، آواره هم نیستی، هوا برت نداره خود رای بشی بترسیها.
به بانو نگاه کردم. کلا همش توی کَل کَله و مدافع مامان شهریه، الان هم داره محبتشو میرسونه ولی نمیتونه بگه ماحی نگرانتیم و دلواپست میشیم، میخواد حرفاشو مدل خودش بزنه. حنا وسایلمو به امیرسالار داد.
امیرسالار-خانوما، آقا رهام خدانگهدار.
همه باهاش خداحافظی کردن. امیرسالار رفت توی حیاط و بانو گفت:
-ولی آدم حسابیه.
شهری-آره محترمه وگرنه من که راضی نمیشدم.
رهام-من خوشبین نیستم آبجی اعتماد نکن.
شهری-این یه وجب بچه برای ما قاضی القضات شده.
رهام-دِ آدم بودن که به ریخت و قیافه و صدا قشنگی نیست.
بانو-دوبلور نیست ماحی؟
-چرا شبها اخبار میگه.
«بانو و شهری با هیجان گفتند:» کجا؟!!
-توی توالت هر وقت میره از اونجا خبرای صبحو به من میده.
حنا و رهام خندیدن.
شهری-تو همینطوری با این یارو حرف بزنی دو روز دیگه میارتت دیگه.
-فدای سرم که میاره، مگه من محتاج این و امثالشم؟ شماها از ترس خطای من به این چسبیدید ولی من وقتی خطا کردم که از الانم هشت سال کوچیکتر بودم. بعدشم مواد نزاشت جدا بشم. هیچکس اندازه ی خود من از حال قدیمم بیزار نیست.
امیرسالار-خانم؟!!
«بلند گفتم:» اومدم.
بانو-مشکلی سر بچه پیش اومد به ما زنگ بزن.
-شماها مگه تلفن و گوشی دارید؟
شهری-تا چند روز دیگه یه کاری میکنم، اینطوری که نمیشه از تو بیخبر باشم.
«به جمعشون نگاه کردم و گفتم:» مواظب خودتون باشید.
«شهری با بغض و چشمای پر اشک گفت:» تو بیشتر مواظب خودت باش قربونت برم، من دلم آویزونه، زیر چشمم نیستی ولی حواسم بهت هست.
بچه رو به حنا دادم و بغلش کردم.
-شهری جون، مامانی من بزرگ شدم. حواسم به خودم هست، بهت ثابت میکنم که اون آدم قبلی نیستم.
شهری سرم و گونه امو و شونه امو بوسید:
شهری-منو بی خبر نزار.
«عاصی شده گفتم:» باشه باشه، هی گریه نکن دیگه.
بانو رو بغل کردم و گفت:
-حواست باشه این بچه هم پیش تو امانته، به خودت برس چون جون این مادرمرده ی طفل معصوم به تو وصله. این پسره آدم خوبیه، ناسازگاری نکن، شب دراز است و قلندر بیدار،کاری نکن که پل های پشت سرت خراب شه، اگر خراب شد به کوه و دشت نزن، اینجا همه ی ما منتظرتیم و جات اینجاست، بین مایی که صد بار هم خطا بری بازم جات پیش ماست و مراقبتیم و دوستت داریم.