فلسفه بودن
باز خیره شده بودم به پنجره بیرون اتاق ام روز ها بدنبال جواب های سوال ام و هر شب ناامید سر به بالین مینهادم.
مبهوت از دنیای پیرامون ام ،دنبال راهی برای یافتن چرایی مشکلات، قوانین زندگی،راستی ها و درستی،بدون پیدا کردن یک جواب منطقی،البته خیلی وقت بود منطق از دنیای ما رخت بر بسته بود همه چیز شده بود دمادم اعتبار،برای هر ثانیه این اعداد بودن که افکارم رو رهبری میکردن.
این اعداد بودن که جایگاه ها رو تعیین میکردن این اعداد بودن که به انسان ها منزلت می بخشیدن.
تو دنیا دو حالت وجود داشت. زندگی بر اساس نقدینگی باید هر روز با زندگی دیگرون تراز میکردی یا بر اساس درک و شعور و معرفت و آگاهی،ولی با تأسف همه نیاز های ما با مادیات اجین شده بود.
ولی این ها رو من نمیخواستم من یک لبخند بی ریا میتونست درد هام رو تسکین بده روح ام رو جلا ببخشه شاید یک نوازش پر احساس من رو میتونست از این دنیا جدا کنه و دمادم شور و اشتیاق زندگی رو بهم تزریق کنه.
حتی یک نگاه ام میتونست لبخندی به روی لب هام بیاره و زندگی رو شیرین تر کنه اما دریغ، تنهایی وجودم در بر گرفته بود.
باز صبح رو با این افکار آغاز کرده بودم توی احساسی ترین حالت خودم قرار داشتم.
اونقدر ذهن ام درگیر شده بود که از چیزهایی که بهشون خیره شده بودم غافل شده بودم.
صدای جارویی که با هارمونی به کف خیابان برخورد میکرد و ناپاکی ها رو می زدود کودکانی که دست در دست مادر ها و پدرها جویای راه بودن،پیر مردی که با تمام سالخوردگی اش و سختی ها هنوز با عصا قدم بر میداشت.
احساس کردم نور امیدی در وجود ام هنوز وجود دارد اینها همان فلسفه ی زندگی بود دوست داشتم ادامه بدم با تمام سختی های راه.
https://t.me/ravitaswکانال راوی جایی برای داستان های شما