التماس تفکر


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


تبلیغات 👈 @mr_mim3

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


راحت ترین راه شناخت پسری که به صورت افراطی به مادرش وابسته است:

۱ توی صحبت هاش دائم حرف از مامانش میزنه.
۲ توی طول روز زیاد با مامانش تماس داره

۳ گزارش کامل روزش رو به مامانش میده
۴ در تصمیم گیری هاش نظر مامانش خیلی براش مهمه.

۵ هیچ کاری رو بدون مشورت با مامانش انجام نمیده.
۶ نظر و حرف های مامانش خیلی روش اثر میزاره.
۷ اگر به حق از رفتار مامانش انتقاد کنی به شدت گارد میگیره.

پسرِ وابسته ای که استقلال عاطفی و فکری نداره؛ گزینه مناسبی برای رابطه ی عاطفی و ازدواج نیست .پس وقتت رو تلف نکن

@mmoltames


نوشته‌اى از "دالتون ترومبو" نويسنده و فيلم‌نامه نویس امريكايى:

یادم هست پیش از ازدواجم، مدتی با همسرم همکار بودم.

فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید.

ناگفته هم نماند که خودم بدم نمی‌آمد که او اینقدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!

ما با هم ازدواج کردیم.

سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم.

در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ی رفتارهایم شده:

-«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»

امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبا همه‌ی ما در طولِ زند‌گی، به لحظه‌اى می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌اى مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند.

و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.

ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم و وقتی آن شخصیتِ ابر انسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.

واقعیت آن است که همه، آدم‌های معمولی‌اى هستند.

حتی آن‌هایی که ما ابر انسان می‌پنداریم هم دست‌شویی می‌روند، وقتی می‌خوابند آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سرِ صبح، بوی ....!

بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تئاتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی‌ ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی است!

اولین چاره‌ی کار این بود که از آن‌ها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است.

در قدم بعد، سعی کردم ‌بهشان نشان دهم که من هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، نیازهای طبیعی‌ دارم؛ عصبانی می‌شوم، غمگین می‌شوم، گرسنه می‌شوم، دستشویی می‌روم، دست و بالم درد می‌گیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه‌ی آدم‌ها دارند.

اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:

اول؛ احترام
حتی جلوی پای یک پسربچه‌ی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد.
باید آنقدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش‌تر و مهم‌ترند.

و بعد؛ راست‌گویی
به عقیده‌ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از راست‌گویی نیست.

اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سدهایی است که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.

اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.

این‌هایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید.
به یک ‌دلداده‌ی شیفته باید گفت:

«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، شامپانزه‌ای تمام‌عیار می‌شود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»

همه‌ی ما آدمیم. آدم‌های خیلی معمولی.

#James_Dalton_Trumbo
1905 - 1976

@mmoltames

5k 0 176 116

از دو سه روز قبلش هدیه میگرفتند. توی خانواده ما رسم بود برادرها برای خواهرهایشان چیزی بگیرند و شب یلدا هدیه بدهند.

ما یک عمه داشتیم. چهار برادر برای خواهرشان هدیه میگرفتند, عمه توی کرج ساکن بود, شب یلدا میرفتیم خانه عمه جان. همه عموها بودند, انار بود, هندوانه بود, تنقلات بود, دور کرسی جا نمیشد, ما بچه ها توی سروکله هم میزدیم

زمان از دست همه در میرفت, گاهی ساعت دو سه شب میرسیدیم خانه و فردایش هم مدرسه بود و بزرگترها هم باید سرکار میرفتند ولی باز کسی خسته نبود

آن دور هم بودنها انگار انرژی بیشتری به آدم میداد, یادم هست یکی دوباری برف هم آمد آن سالها, شب یلدا رنگ داشت آنموقع ها, مثل حالا سرد و خاکستری نبود

مثل حالا توی هیاهوی زندگی گم نشده بود, از یک جایی به بعد انگار کوچه ای را اشتباه پیچیدیم و گم شدیم.

ای لیا
@mmoltames


باور غلط:هر چی کم محلی کنی بیشتر عاشقت میشه.

رابطه ی سالم به توجه دوطرفه نیاز داره؛ پس نیازی نیست بازی روانی راه بندازی و به طرف مقابل آسیب بزنی.

باور غلط:جواب پیام هاش رو دیر به دیر بده تا فکر نکنه خیلی مشتاقی و منتظرشی.

وقتی بدون دلیل منطقی منتظرش بذاری رابطه ی عاطفیتون سرد میشه و اونم متقابلا همین رفتار رو تکرار میکنه و در نهایت ولتون می کنه میره

باور غلط:دست نیافتنی باش. پسش بزن تا برات بجنگه.

باید یاد بگیریم توی رابطه ی عاطفی هر
کدوممون به اندازه حضور داشته باشیم.

@mmoltames


چندسال قبل خیلی اوضاع مالیم خراب بود، با اینکه کار میکردم ولی چون خرج دانشگاه و یه سری مسائل دیگه رو داشتم گاهی حتی اندازه کرایه تاکسی هم برام پول باقی نمیموند، برای بخشی از همین مسیرم رو پیاده میرفتم.
توی مسیرم از این کبابی هایی بود که پشت ویترین کلی کباب توی کره خوابونده بودن
توی همون ویترین نون رو توی آب کباب و کره خیس میکرد و لقمه کباب می‌گرفت.
منم هر روز دقیقا توی اوج گشنگی از اونجا رد میشدم و چند ثانیه با حسرت به اونجا نگاه میکردم و رد میشدم.
یه روز گفتم کل مسیر رو پیاده برم و به جاش از کبابیه یه لقمه کباب بخرم که حداقل حسرت به دلش نَمی‌رم.
رفتم توی مغازه و گفتم لقمه ویژتون چنده؟
مبلغ رو که گفت دیدم پولم نمیرسه، با لب و لوچه آویزون گفتم پس یه لقمه کوبیده ساده بدید.
موقع تحویل غذا دیدم یه لقمه ویژه با یه نوشابه بهم داد، گفتم اشتباهی دادید، گفتن همین برات فاکتور شده.
یارو از قیافم فهمیده بود دلم میخواد ولی پول ندارم
اون فقط یه لقمه ساده بود ولی هنوز که هنوزه یادش میفتم حالم خوب میشه.
اینکه یادم میادحسرت وناراحتی من برای یکی توی دنیا مهم بود و در حد وسع خودش برای حال خوب من تلاش کرد حالم رو خوب می‌کنه.
حقیقتا با همین چیزهای ساده و کم هزینه میتونیم قهرمان زندگی یکی دیگه بشیم و حالشو عوض کنیم

@mmoltames


رِد فِلَگ تو رابطه یعنی نشونه‌هایی که می‌گن این رابطه ممکنه سالم نباشه یا آینده خوبی نداشته باشه.

اینا پنج تا از مهم‌ترین رِد فِلَگ‌ها ی رابطه هستن:

1. کنترل‌گر بودن
مثلا طرفت مدام می‌پرسه چرا این لباس رو پوشیدی؟ چرا این دوستتو هنوز می‌بینی؟ یا حتی پسورد گوشی و اینستاتو می‌خواد. این یعنی داره استقلالت رو محدود می‌کنه و بهت اعتماد نداره.

2. دروغ گفتن یا پنهون‌کاری
فرض کن می‌گه “با یکی از بچه‌ها بیرون بودم” ولی بعداً می‌فهمی با کسی دیگه بوده. یا هر بار یه داستان متفاوت از یه موضوع می‌گه. اینا نشون می‌ده شفاف نیست و نمی‌شه بهش اعتماد کرد.

3. بی‌احترامی
مثلا تو بحثا صدای خودش رو بلند می‌کنه، حرفای تو رو نادیده می‌گیره یا تو جمع یه شوخی می‌کنه که کوچیکت کنه. این نشونه‌ای از نبود احترامه، که برای یه رابطه سالم لازمه.

4. بازی دادن احساسی
تصور کن وقتی عصبانی می‌شی، می‌گه “داری زیادی واکنش نشون می‌دی”، یا وقتی ازش چیزی می‌خوای، طوری رفتار می‌کنه که انگار طلبکاری. اینجوری همیشه تو حس گناه و شک نگهت می‌داره.

5. عدم تعهد
مثلاً وقتی در مورد آینده صحبت می‌کنی، می‌گه “فعلاً زندگی رو همینطوری پیش ببریم” یا هیچ‌وقت جایگاهت تو زندگیش مشخص نیست.
این یعنی نمی‌خواد یا نمی‌تونه به یه رابطه جدی فکر کنه.

رابطه سالم یعنی جایی که توش امنیت، اعتماد، و احترام باشه. اگه این نشونه‌ها رو دیدی، بهتره حواست رو بیشتر جمع کنی و حد و مرزات رو مشخص کنی.

@mmoltames


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
ربات های تسلا در دبی در حال حاضر به کمک توی خرید در پاساژها فعال شدن

ایرانم می خواد قانون های زمان عصر پارینه سنگی تصویب کنه .
قانونی که کل مملکت باهاش مخالفن و دارن فحش میدن
@mmoltames


ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺣﻔﻆ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﯿﻢ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ

ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻫﻤﻪﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ

ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻣﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺎﺯ داشتیم.

ما فکر می‌کردیم مرد باید قوی باشد و از زن مراقبت کند؛
نمی‌دانستیم قرار است که ما از یک دیگر مراقبت کنیم....
ما فکر می‌کردیم اگر به دنبال اهداف شخصی و رشد خود باشیم بی‌وفایی است؛ نمی‌دانستیم بیش از حد به حریم یک دیکر وارد شدن چقدر می‌تواند خفقان آور باشد...


ما فکر می‌کردیم وقتی طرف مقابل رشد کند، تهدیدی برای دیگری است؛ نمی‌دانستیم هر کدام آن قدر خوب هستیم، که احساس تهدید شدن نکنیم.

فکر می‌کردیم هر کس در خواست کمک کند ضعیف است؛ نمی‌دانستیم همه به کمک نیاز دارند

فکر می‌کردیم پول ما را ایمن می‌کند؛ نمی‌دانستیم که امنیت؛ یعنی بدانید که می‌توانید زندگی‌تان را بسازید، و در کنارش مادیات هم قرار دارد.

فکر می‌کردیم دیگری به ما عشق نمی‌ورزد؛نمی‌دانستیم که ما عشق او را احساس نمی‌کنیم و نمی پذیریم.

او گمان می‌کرد من خوشحالم نمی‌دانست چقدر ترسیدم.
من گمان می‌کردم او خوشحال است؛ نمی‌دانستم چقدر ترسیده است... ما نمی‌دانستیم...ما فقط نمی‌دانستیم...خیلی چیزها بود که نمی‌دانستیم...


ﺑﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ ﻋﺸﻖ، ﯾﺎﻓﺘﻦ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺟﻔﺮﺯ

@mmoltames


۲۵ نوامبر روز جهانی منع خشونت علیه زنان است و آغاز ۱۶ روز فعالیت برای حقوق زنان و منع خشونت است که تا دهم دسامبر ادامه دارد. شعار امسال این است: هر ۱۰ دقیقه، یک زن کشته می‌شود، بی‌بهانه برای پایان دادن به خشونت علیه زنان متحد شویم


خشونت علیه زنان چیست؟

خشونت علیه زنان شبیه زنی‌ است که اگر دامادش دنیا را به نام دخترش بزند کم کاری کرده ولی اگر پسرش یک پراید قراضه چپی را به نام عروسش بزند بیراهه رفته و دخترک را پررو کرده

خشونت علیه زنان شبیه زنی است که اگر دخترش هفت قلم بزک می‌کند شیک و آراسته است و اگر عروسش ماتیک صورتی بزند
می شود .....!

خشونت علیه زنان شبیه زنی است که مهریه دخترش سکه به تعداد سال تولد است و مهریه عروسش به نام خانم فاطمه زهرا «یک سکه»!

خشونت علیه زنان شبیه زنی است که اگر دخترش سفر برود و هزار تا دوست داشته باشد اجتماعی‌ست؛ اما عروسش
با داشتن یک دوست ....!

خشونت علیه زنان شبیه زنی است که حقوق دخترش مال خودش است و حقوق عروسش باید در زندگی خرج شود

خیلی از ما زن ها در ظاهر شعار حمایت از هم میدهیم، سوالم این است پس مردانی که علیه زنان دست به خشونت از هر نوعی می زنند دست پرورده چه مادرانی هستند؟!

فراموش نکنید بخش زیادی از وضعیت جامعه نتیجه ی تربیت مادران است.

شهلا ظهوریان

@mmoltames


قشنگ ترین چیزی که امروز دیدم🤩

@mmoltames


دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافی‌ست که دلخوشی‌های کوچکش را بزرگ ببینی


مادر جون یکی از زن‌های مسن فامیل بود که ما زیاد می‌دیدیمش.
در میانسالی از هر دو چشم نابینا شده بود
و حسرتش این بود که نوه‌ای را که همه می‌گفتند خیلی زیباست نمی‌توانست ببیند.

عاشق سریال اوشین بود. از جمعه‌ روزشماری و حتی لحظه‌شماری می‌کرد برای رسیدن به شب یکشنبه، برای صدای مجری که شروع سریال را اعلام کند و برای صدای پرطنینی که می‌گفت
"سال‌های دور از خانه"

وقت سریال، می‌نشست کنار تلویزیون و تکیه می‌داد به همان دیواری که تلویزیون به آن پشت داده بود.
و اوشین را گوش می‌داد، رادیویی، با شش‌دانگ حواس.

یک‌شنبه شبی همه دور هم بودیم.
هندوانه وسط، سماور کنار و تلویزیون روشن.
موسیقی شروع شد. مادر جون صاف نشست. می‌خواست هیچ‌چیز را از دست ندهد، حتی موسیقی تیتراژ را...

ناگهان سکوت شد و مادر جون ندید که همزمان با سکوت، تاریک هم شد.
یکی گفت؛ "اع! برق رفت."
یکی دیگر گفت: : "تو روحت ریوزو!"

بقیه خندیدند و مناسک شب‌های بی‌برقی شروع شد:
یکی بچه‌ی کوچک را از وسط برداشت تا زیر دست و پا نماند. یکی گردسوز آورد، آن یکی کبریت زد، این یکی شیشه‌ را برداشت.
فتیله آتش زده شد، شیشه سرِ جایش برگشت، گردسوز گذاشته شد روی میز وسط و تازه همه دیدیم مادرجون دارد گریه می‌کند.

پیرزن بی‌صدا اشک می‌ریخت، انگار که بالای مجلس عزای عزیزی نشسته باشد.
برای او، اوشین فقط سریال هفته‌ای یکبار نبود که پی بگیرد ببیند بالاخره زنِ اون یارو پولداره شد یا نه، بالاخره تاناکورا به سود افتاد یا نه، بالاخره دختره که رفته بود برگشت یا نه...

برای مادرجون، اوشین‌شنیدن حکم درد دل با خواهری داشت که هفته‌ای یک بار، یک ساعت فرصت دیدارش فراهم می‌شود.
برای او اوشین دیدن، تنها تفریح کل هفته‌اش بود، سبک کردن دل بود، دلیلی بود که هفته را به هفته برساند و خیال کند که هفته‌ها از یکشنبه‌ شروع می‌شوند.

از گریه‌ی مادر جون، بزرگترها هم زدند زیر گریه و یکی که سبیلش کلفت بود و دلش نازک، ماشین را روشن کرد، مادر جون را اورژانسی سوار کرد و رساند دو محله آن‌طرف‌تر، خانه‌ی یکی از آشناها که برق داشتند.

گاهی، یک چیز کوچک، دم‌دستی، هله‌پوک می‌شود دلخوشیِ بزرگ یک انسان.
گاهی آدم با چیزی می‌شکند که برای دیگری کم‌ارزش است.

دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافی‌ست که دلخوشی‌های کوچکش را بزرگ ببینی.

هنوز صدای دعای مادرجون برای کسی که فهمیده بود که اوشین برای او بیشتر از اوشین است و گاز داده بود که پیش از تمام شدن سریال او را به سریال برساند توی گوشم است.

"الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده مادر."

#سودابه_فرضی_پور
@mmoltames


لوسیل بریجز در سن ۸۶سالگی درگذشت. لوسیل آن مادر شجاع و بی‌نظیری است که در سال ۱۹۶۰، دختر کوچک‌اش روبی را در مدرسه‌ی‌ سفیدپوستان در نیواورلئان ثبت‌نام کرد.

روبی شش‌ساله همراه مارشال‌های قضایی درحالی که بچه‌ها و والدین سفیدپوست سنگ می‌انداختند، گوجه و تخم‌مرغ پرت می‌کردند، و تف می‌کردند  وارد مدرسه شد.

حتی پلیس‌های محلی شهر جلوی راه او را بستند. اما مارشال‌های قضایی که روبی را همراهی می‌کردند با اصرار پلیس‌های سفیدپوست را کنار راندند تا او وارد مدرسه شود.

بعد از آن هم بریجز برای بیش از یک سال، از لابلای تظاهرات و تحقیر نژادپرستان، هر روز روبی را تا مدرسه مشایعت می‌کرد.

به خاطر فرستادن کودکش به مدرسه، کارش را هم از دست داد
مغازه‌ها و بقالی‌ها شهر حاضر نبودند به او چیزی بفروشند.
اگر حمایت سازمان‌های مردم‌نهاد سیاه‌پوستان نبود به سختی می‌توانست گذران زندگی کند.
همسایه‌ها و دوستان هر روز به نوبت مواظب خانه و زندگی‌اش بودند تا از حمله‌ی نژادپرستان در امان باشد.

روبی در مدرسه‌ هم روزگار سختی داشت. تنها یک معلم سفیدپوست حاضر شد به روبی درس بدهد، آن‌هم در کلاس یک‌نفره‌ای که تنها شاگرد بود.

زنگ تفریح تنها بود و باید با خودش بازی می‌کرد. با همه‌ی اینها روبی حتی یک روز غیبت نداشت.

دختر کوچولوی شش ساله با پشتکار درسش را ادامه داد و فارغ‌التحصیل شد.
راه مادر را هم ادامه داد، بنیادی غیرانتفاعی به راه انداخت تا کمک کند دیگر بچه‌های سیاه‌پوست هم بتوانند از حق تحصیل برخوردار شوند.

لوسیل بریجز یکی از قهرمانان بی‌ادعای من است. ۸ کلاس سواد داشت، سال‌ها در زمین کشاورزی جان می‌کند، دستش به زحمت به دهانش می‌رسید اما باور داشت که تحصیل، راه نجات است و بهترین آموزش را برای هر شش بچه‌اش می‌خواست.

تصویر کار شجاعانه‌ی او بعدها در نقاشی مشهوری از نورمن راکول با عنوان «مشکلی که همه با آن زندگی می‌کنیم  جاودانه شد.

چندسال پیش مصاحبه‌ای با لوسیل بریجز را گوش می‌دادم. ازش پرسیدند نگران نبود  که دخترش روبی دچار تروما شود؟
گفت «با همه‌ی وجود.»

اما باز شب قبل از اولین روز مدرسه، پشت میز آشپزخانه‌اش نشست و قاطع فکر کرد حتا اگر بچه‌ی من، پاره‌ی تن من، تراما بگیرد می‌ارزد به این‌که بساط ظلم جداسازی نژادی برچیده شود.

گفت چیزهایی هست مهم‌تر از چهاردیواری خانه‌ی شما، «امنیت» نیم‌بند و پوشالی شما، چیزهایی مثل کثافت نژادپرستی و جداسازی نژادی که باید بساط‌اش برچیده شود.

تمام اینها می‌ارزد تا تمام زندگی‌ات حتی بچه‌ات را به خطر بیندازی؟
بله، معلوم است که می‌ارزد.

@mmoltames


چرا زنان قاجار چاق بودند؟

طایفه قاجار، آخرین سلسه ترک تبار حاکم بر ایران بودند که حکومت آنها به دست رضا خان پهلوی برانداخته شد. در زمان قاجار نیز مانند سایر طوایف ترک زمامدار حکومت ایران، چاقی یکی از ملاکهای زیبایی و دلربایی زن به شمار میرفت! البته این مسئله در زمان قاجار به اوج خود رسید و مردان قاجار بیش از سایر سلسله‌های ترک به این موضوع اهمیت میدادند.

همچنین نقل کرده اند که روزی یکی از اشراف زادگان اروپائی در این باب از شاه قاجار سوال می کند و جویای علت می شود که چرا زنان چاق در دید او زیباترند و شاه قاجار در پاسخ می گوید:
شما به هنگام مراجعه به قصابی گوشت می ستانید یا استخوان!؟
در میان همین زنان چاق، علاوه بر شکم بزرگ، داشتن غبغب یکی از مهم ترین زینت های زن به شمار می رفته است و باز نقل می کنند انیس الدوله (که زیباترین زن عهد قاجار با معیار آن زمان به شمار می رفته) دارای غبغبی بسیار بزرگ و به اصطلاح هفت طبقه بوده است!


@mmoltames


الان بعد از گذشتن
۶۶ روز
میتونم بگم آدم با زاییدن مادر نمیشه
تو پروسه س که مادر شدنو حس میکنم
تو شب بیداریا
نگرانیا
وسواس سر شیر خوردن
و ساعت قطره
و سر بی خوابی و خسته شدن
ولی عصبی نشدن
به مرور حس میکنم با بزرگ شدنش
هر روز یه کم بیشتر مامان میشم

@mmoltames


اگه مستعد فاجعه‌پنداری هستین، احتمالاً براتون خیلی سخت باشه که مغزتونو متقاعد کنین به اون سمت نره، چون مغزتون عادت کرده - مثل یک قطار روی ریل همیشگیش حرکت می‌کنه و به بدترین سناریو ممکن می‌رسه.

راهی که برای شروع تغییر نحوه کار مغز وجود داره اینه که سعی نکنید نوع فکر کردن رو متوقف کنین، بلکه با یک روش جدید فکر کردن آشناش کنید.

بهش مثل یک تمرین نگاه کنین، به این صورت که به خودتان ۲ دقیقه زمان بدید تا به بهترین توضیح برای چیزی که نگرانش هستین فکر کنه.

مثلا فرزندتون به این دلیل پیامتونو جواب نداده چون داره با دوستاش خوش می‌گذرونه.

نکته کلیدی اینه که سعی نکنین مغزتونو متقاعد کنین که این توضیح جایگزین درسته، چون احتمالاً موفق نمی‌شید.

در عوض، به سادگی مغزتونو تمرین بدید که به مدت ۲ دقیقه این فکرو در نظر بگیره، بعدش می‌تونین به نگرانی خودتون برگردین

از اونجایی که فقط ۲ دقیقه است، احتمالاً بتونید این کارو انجام بدین.

دومین نکته کلیدی اینه که تمرین کنید هر بار که خودتونو در حال فاجعه‌سازی می‌بینین، ۲ دقیقه به یک توضیح جایگزین فکر کنین. با گذشت زمان، می‌بینید که این روش فکر کردن شیار مخصوص خودشو پیدا می‌کنه و مغزتون بیشتر به این سمت میره

@mmoltames


جنایت هولناک وکیل ورشکسته از زبان دخترش

وکیل دادگستری پس از ورشکستگی دست به جنایتی هولناک زد و پس از قتل همسر و فرزندش به زندگی خودش نیز پایان داد

دختر ۱۸ ساله خانواده که از این جنایت جان سالم به‌در برده بود، درباره این حادثه گفت:

🔹پدرم وکیل بود و وضع مالی خیلی خوبی داشت. ما زندگی آرامی داشتیم، اما از مدت‌ها قبل همه چیز خراب شد. پدرم بدهی میلیاردی بالا آورد و ورشکست شد و این موضوع تأثیر بسیار بدی بر روح و روان او گذاشت. مشکلات مالی فراوان موجب شد پدرم دارایی‌هایش را بفروشد. در این خانه (اشاره به محل حادثه که آپارتمانی در ولنجک بود) هم مستأجر بودیم. چند روز قبل پدرم گفت که با مادرم صحبت کرده و هردو تصمیم گرفته‌اند که دسته‌جمعی به زندگی‌مان پایان بدهیم.

🔹پدرم می‌گفت مادرم قبول کرده و برادرم هم که کوچک بود و درک درستی از زندگی نداشت. من قبول نکردم؛ اما پدرم تصمیمش را گرفته بود. او حتی قبل از حادثه به پلیس ۱۱۰ زنگ زد و مأموران را در جریان تصمیمش قرار داد. من شنیدم که به اپراتور گفت که من و خانواده‌ام با رضایت کامل می‌خواهیم خودکشی کنیم. سپس در غذای برادرم قرص خواب ریخت که او بیهوش شد.

🔹پدرم به من گفت در اتاقت بمان. تا قبل از اینکه مأموران برسند، صدای ۲ یا ۳ تیر شنیدم و وحشت کردم. پدرم به سمت مادر و برادرم شلیک کرده بود. من فورا از خانه فرار کردم و بعد از آن بود که پدرم به زندگی خودش هم پایان داد.

@mmoltames


رتبه‌ی اول ذخایر گازی دنیا رتبه‌ی دوم ذخایر نفتی دنیا هستیم،
اما برق نداریم.



@mmoltames


بینهایت جالب است که زندگی به شما نشان خواهد داد که اکثر نظر دهندگان و سر تکان دهنده های ملامت گر و قضاوت گر(درباره زندگی یا رفتار دیگران)
به شکل شگفت انگیزی معمولا بی اطلاعند که خودشان در آینده دقیقا قرار است همان اشتباهاتی را انجام دهند که دیگری را بابتش ملامت میکردند !

جمله بالا یعنی از همیشه بیشتر مواظب رفتار‌ و مسیری که خودمان طی میکنیم باید باشیم تا دیگری

@mmoltames


خیلی وقتا غذا برای ما نقش یه اجتناب یا فرار از مشکلات رو بازی میکنه

ما برای فرار از احساسات، اضطراب‌ها و مشکلاتمون ناخودآگاه پناه می‌بریم به چیزی خوردن!

و به تدریج این میشه عادت ما وقتی که به مشکلی برمی‌خوریم،آروم آروم این پرخوری عصبی، همراه میشه با بدتر شدن مشکلاتمون و گاهی اضافه شدن مشکلات جسمی پس میتونه بهمون احساس بی کفایتی و خوب نبودن هم بده.
سعی کن با یه مشاور حرف بزنی.وقتی یاد بگیری با مشکلاتت مواجه بشی و براشون راه حل درست پیدا کنی پرخوری عصبی برات کمتر و کمتر میشه و احساس بهتری پیدا میکنی.

@mmoltames


کلاس دوم ب کانگرو، یک‌ رسم زیبایی دارد.

هر از چندی، وقتی یک بچه ای خیلی ناآرامی یا با بقیه دعوا کند و نظم کلاس را بر هم بزند، یا اصلا کار خاصی نکند و ساکت و ناپیدا و محو باشد، خیلی بی هوا و بی مناسبت خاص، از او دعوت می شود که بیاید در وسط کلاس روی تک صندلی بنشیند.

از بقیه کلاس هر که خواست داوطلبانه، نوبت میگیرند و تک تک، یک جمله مثبت در مورد او می گویند:

ناخن‌هایت تمیز است.
خوش بویی.
فوتبالت عالیست.
به من خیلی کمک کردی تا الان.
تمرینهای ریاضی را سریع حل می‌کنی.
نقاشی امروزت را دوست داشتم.
خوشحالم تو دوست منی...
هر که هم نخواست چیزی نمی‌گوید.

به این رسم می‌گویند «دوش آب گرم».

در تابلوی ته کلاس، که درباره قوانین و رسوم کلاس دوم ب کانگروست، جلوی عبارت دوش آب گرم نوشته شده:
برای اینکه ما خیلی ارزشمندیم ولی لازم داریم که گاهی یادمان بیاورند و به ما با صدای بلند بگویند.

به نظرم بچه هایی که از همین هفت سالگیشان دارند تمرین می‌کنند هر از گاهی هم که شده در روزهای بی اتفاق و عادی، یا روزهای پرتنش‌ و خسته کننده و سختشان، فقط خوبی ها را در دیگری پیدا کنند، بفهمند و با صدای بلند ازشان قدردانی کنند، در بزرگسالی، یاد گرفته اند که واضح و بی خجالت به دیگری بگویند دوستت دارم،
چه چیز را در تو دوست ندارم،
قدردانم برای....
دلخورم برای...
و اینکه تو ارزشمندی، من ارزشمندم.

ما حق زندگی داریم و ناکامی و ناامیدی، خشونت و حسرت مستمر، حق ما نیست.

@mmoltames

20 last posts shown.