.
لَختهی غم از رگهایم خارج نمیشود، «و لیکن آدمی را صبر باید» از دهانم نمیافتد. آویزانم به اُفتادن و اندوهیست در من که بند نمیآید. آدمیزاد مادامی که خاطراتش زندهاند، در هر چیزی به دنبالِ بویِ، تکهای از گذشته است. آنقدر در خیالش میماند که آتش خاصیتش را از دست میدهد، آب همه چیز را میسوزاند و زندگیش هم سر میرود!
تصدوقِ رنگِ چشمهات؛
سالهاست دستِ شب از گیسوانمان کوتاه شده، اما چه خوب که پایانِ تمامِ جنگهای جهانم آغوش پیراهنِ سفید توست و شانههایت داربستی برای افتادن کلماتم شدهاند. فقط افسوس که این جهان برای رویاهای مرطوبِ ما بسیار کوچک است. آنقدر کوچک که شعرهای غمگین جهان را میفهمیم و میدانیم این همه شعر بیدلیل نمیشود! شاعران هم بعد از هر نشدنی فرار میکنند و شعری میگذارند، حتا بیاینکه کسی رفته باشد.
برای رهایی از اندوه این پاییز ساکت شدهام و تمام ذوقم بازی با لغتهاست.
دوباره پیکرِ کلماتم را میتراشم؛ به تو میرسم، به
زیباییت که ساخته شده برای شادی و تابآوری. برای نجات...
به تو میرسم؛ به انگشتهات، به آن پیامبرانِ دیوانه که تمامِ جهانم در لمسشان خلاصه میشود.#میم_رحیمی
#نامههای_نمور
از آبان و اضطرابهای کُشندهاش| خیره به عکسِ قشنگی که فاطمه از ما برداشته