حالا قرار است تا برای ابد حفرهای در سینهات داشته باشی. که فقط قرار است تو را آزار بدهد، و برای بقیه نامفهوم است. خاطرههایی دست از سرت برنخواهند داشت که برای بقیه نامفهوم است. انگار که یک آهنگ دیگر فقط قرار است برای تو خاطرهانگیز باشد. و برای بقیه نامفهوم است. انگار که یک خیابان، انگار که یک جای خاص، انگار که یک چیزی برای تو قرار است تا ابد معنی بیشتری داشته باشد، همزمان که برای بقیه نامفهوم است. وقتی پدربزرگت را از دست میدهی یک همچین حالی باید باشد، احتمالا. نمیدانم. یک چیز دیگر هم که نمیدانم و هیچ ربطی به موضوع قبلی ندارد هم اینست که: نگاه کردن به بامزه بودن بچه گربهها، دیدن شنای دسته جمعی ماهیها، زیباییِ بیحد پرواز یک پرنده با سیسِ عقاب بر فرازِ آسمانها، و دیدنِ تو درحالیکه داری سعی میکنی کاری را با دقت انجام بدهی، همهشان به یک اندازه در مغز من سروتونین است، مروتونین است چی است، همان را آزاد میکند. این هم از نظر من یک اتفاق نادر است. انگار که مثلا یک جمله را به چند زبان بگویی. خروجی یکیست. انگار که من دارم چیز عجیبی را تجربه میکنم. که البته ممکن است از نظر بقیه نامفهوم باشد.
@manonasrin
@manonasrin