مراقب بود. حتی وقتی به نظر می رسید که نیست، مراقب بود. شبیه گرگی که گله را زیر نظر دارد. از دور. گاهی که از این نقش خسته می شد، تصمیم می گرفت که دور شود. خسته از بازی کردن نقش مراقب بودن می شد. تنها که می شد، نقابش را از تنش بیرون می آورد. روی تخت اش ولو می شد. و چشمهایش را می بست. فکر می کرد به وقتی که مراقبی می خواست و نداشت. پس آرزویی کرد. اما نه برای خودش. زندگی کسی را می خواست که هستی از آرزوهایش متعجب شود. پس آرزو کرد. نه برای داشتن مراقب. که جهان جوری بگردد که مراقبی شود برای هرکس که مراقبی ندارد. مراقب کسی بودن جایزه ی دعای خودش بود. آینده می آید که نشان بدهد آرزویت از همان اول اجابت شده بود. و البته که آینده می آید که ثابت کند این هم آن چیزی نبود که واقعا می خواستی. و بعد از روی تخت بلند شد. نقاب مراقبتش را پوشید. و باز به زندگی برگشت.
@manonasrin
@manonasrin