#پارت_۴۹۸
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
_پر مهر ترین دختری هستی که شناختم.
لبخند خجالتزدهاش و گونههای سرخ رنگش در نگاهم خوش نشست. او در کنار تمام ظرافت و زنانگیهایش شخصیت محکمی هم داشت. شاید هر دختر دیگری بود خودش را به خطر نمیانداخت و نقشهی فربد را قبول نمیکرد. اما او برای پذیرفتن تردید نکرده و سعی داشت مرا هم قانع کند.
_فکر میکنم دفعهی دیگه که دیدمت اینطور راحت ننشسته باشیم و توی موقعیت خطرناکی باشیم. البته امیدوارم همینطور که دوستت گفت تلهای که گذاشتین جواب بده.
_جواب میده. چند ماه ما داریم تلاش میکنیم. از اون آدم ابرقدرت نساز که فکر میکنی از بین نمیره. اون هم مثل ما انسان هست و اشتباه میکنه. قرار نیست یک عمر پشت سایهها قایم بشه ما از اشتباه و غفلتش به نفع خودمون استفاده میکنیم.
_به این فکر میکنم که چطور کسی تا الان کاری نکرده. البته چندین سال خبری نبود با برگشتن تو انگار آتش خاکستر شده باز روشن شد. چیزی که من متوجه شدم اینکه از حاج بابا تا من و تو تهدید شدیم و...
نمیدانم چه در نگاهم متوجه شد که حرفش را کامل خورد و شاید چهرهی شوکه شده من حرفش را قطع کرد.
_حاج رضا تهدید شده؟ تازگیها این اتفاق افتاده؟
خجالتزده سر پایین انداخت. آنقدر تردیدش آشکار بود که میتوانستم حدس بزنم هر چه که هست نامی از من برده شده. به جلو خم شدم تا فاصلهی کمتری با او داشته باشم اما میزی که میانمان بود حفظ فاصله را رعایت میکرد.
_هر چیزی که هست به منم بگو.
_وقتی که ازش سوال کردم چرا نمیتونه تو رو قبول کنه، گفت قبول کردن شهریار یعنی پشت کردن به بقیه نوههام. وقتی ازش پرسیدم که با قبول کردن شهریار تهدید شدی؟ باز همین جمله رو تکرار کرد.
یعنی حاج رضا بین قبول کردن یک نوه با دیگر نوههایش، بقیهی نوههایش را ترجیح داده بود؟ این یک نوع تهدید بود؟ نمیفهمیدم کسی که چنین ماجراهای پیچیدهای برای دو خانواده درست کرده، چرا تمام تلاشش را میکند که جدایی بین افراد دو خانواده مرادی و زندسلیمی ایجاد کند. چرا با تهدید و زور و اجبار روابط این دو خانواده را قطع میکند؟ انگار تمام تلاش و کارهای آن شخص روانیگونه بوده و تنها به این منظور بود که کسی با شخص دیگری در ارتباط نباشد و به جایش دشمنی بر پا بشود.
گیج شده سرم را میان دو دست گرفتم و بار دیگر تمام دادههایی که به دست آورده بودم را مرور کردم و به بن بستی رسیدم که راه پایان به جایی نداشت.
_حالت خوبه؟ ناراحت شدی؟
_ناراحت نه فقط کمی گیج شدم. بهتره زودتر آماده بشی آسو، وقت رفتن رسیده.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
_پر مهر ترین دختری هستی که شناختم.
لبخند خجالتزدهاش و گونههای سرخ رنگش در نگاهم خوش نشست. او در کنار تمام ظرافت و زنانگیهایش شخصیت محکمی هم داشت. شاید هر دختر دیگری بود خودش را به خطر نمیانداخت و نقشهی فربد را قبول نمیکرد. اما او برای پذیرفتن تردید نکرده و سعی داشت مرا هم قانع کند.
_فکر میکنم دفعهی دیگه که دیدمت اینطور راحت ننشسته باشیم و توی موقعیت خطرناکی باشیم. البته امیدوارم همینطور که دوستت گفت تلهای که گذاشتین جواب بده.
_جواب میده. چند ماه ما داریم تلاش میکنیم. از اون آدم ابرقدرت نساز که فکر میکنی از بین نمیره. اون هم مثل ما انسان هست و اشتباه میکنه. قرار نیست یک عمر پشت سایهها قایم بشه ما از اشتباه و غفلتش به نفع خودمون استفاده میکنیم.
_به این فکر میکنم که چطور کسی تا الان کاری نکرده. البته چندین سال خبری نبود با برگشتن تو انگار آتش خاکستر شده باز روشن شد. چیزی که من متوجه شدم اینکه از حاج بابا تا من و تو تهدید شدیم و...
نمیدانم چه در نگاهم متوجه شد که حرفش را کامل خورد و شاید چهرهی شوکه شده من حرفش را قطع کرد.
_حاج رضا تهدید شده؟ تازگیها این اتفاق افتاده؟
خجالتزده سر پایین انداخت. آنقدر تردیدش آشکار بود که میتوانستم حدس بزنم هر چه که هست نامی از من برده شده. به جلو خم شدم تا فاصلهی کمتری با او داشته باشم اما میزی که میانمان بود حفظ فاصله را رعایت میکرد.
_هر چیزی که هست به منم بگو.
_وقتی که ازش سوال کردم چرا نمیتونه تو رو قبول کنه، گفت قبول کردن شهریار یعنی پشت کردن به بقیه نوههام. وقتی ازش پرسیدم که با قبول کردن شهریار تهدید شدی؟ باز همین جمله رو تکرار کرد.
یعنی حاج رضا بین قبول کردن یک نوه با دیگر نوههایش، بقیهی نوههایش را ترجیح داده بود؟ این یک نوع تهدید بود؟ نمیفهمیدم کسی که چنین ماجراهای پیچیدهای برای دو خانواده درست کرده، چرا تمام تلاشش را میکند که جدایی بین افراد دو خانواده مرادی و زندسلیمی ایجاد کند. چرا با تهدید و زور و اجبار روابط این دو خانواده را قطع میکند؟ انگار تمام تلاش و کارهای آن شخص روانیگونه بوده و تنها به این منظور بود که کسی با شخص دیگری در ارتباط نباشد و به جایش دشمنی بر پا بشود.
گیج شده سرم را میان دو دست گرفتم و بار دیگر تمام دادههایی که به دست آورده بودم را مرور کردم و به بن بستی رسیدم که راه پایان به جایی نداشت.
_حالت خوبه؟ ناراحت شدی؟
_ناراحت نه فقط کمی گیج شدم. بهتره زودتر آماده بشی آسو، وقت رفتن رسیده.
https://t.me/mahlanovels