#پارت_۴۵۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
قبل از اینکه باز هم کسی به سراغم بیاید و این گونه فکر کند که خودم را قایم کردهام و از مراسم خواهرم فراری هستم، بعد از نوشیدن فنجان چای که کمی گلوی خشک شدهام را گرم کرد، قصد داشتم هر چه سریعتر آماده بشوم که نگاهم به دفترچهی روی میز افتاد. به مردی که با پوشش لباسهای کُردی نقاشی شده بود. دقیقا همانند آخرین باری بود که اوی بیمعرفت را دیده بودم. دستی به نقاشی کشیدم. لباسهایی که به زیبایی بر تنش نشسته و او را همانند خانها و بزرگان کُرد تبار کرده بود. سمت میز خم شدم و قبل از اینکه از ذهنم بگذرد که نباید این کار را بکنم، از روی دلتنگی بوسهای بر چهرهی نقاشی شدهاش زدم و با درماندگی از اوی نقاشی شده پرسیدم.
_آخه تو کجایی؟ کجایی شهریار؟
قطره اشک افسار پاره کرده را با سر انگشتانم گرفتم تا روی برگه نیفتد و طراحیام را خراب نکند. دفترچه را در کشو میز قرار دادم و بلافاصله رو گرفتم و با بیشترین سرعت از میز فاصله گرفتم. پارچه لباسی که خیاط برای امروز دوخته بود فاقد از هر رنگ زرد و آبی بود و همان را از کمد بیرون کشید و روی تخت قرار دادم. بلاتکلیف یک دور دور خودم چرخیدم و در آخر تصمیم گرفتم که به ماهور زنگ بزنم تا به اتاقم بیاید و با هم آماده بشویم که با صدای تقهی در همانطور خم شده به سوی تخت، نگاهم را به عروس خانواده دوختم که با لبخندی پر رنگ به من چشمک زد و صبح بخیر گفت.
_میبینم که امروز بدون جنگ و دعوا و التماس خودت بلند شدی آماده بشی. مامان باید بیاد ببینه که امروز دختر عاقلی شدی. از ترس اینکه باز خودت رو توی اتاق حبس کنی، من رو فرستاده دنبالت.
به خندهاش چشم غرهای رفتم. به محض اینکه هر رو آماده شدیم وقت را تلف نکردیم و به سوی اتاق آلا شتافتیم که صدای غر غرش خنده را بار دیگر به لبهای ماهور برگرداند و من تنها توانستم به لبخندی بسنده کنم. چرا خندیدن را یادم رفته بود؟ دخترک غرق شده در پارچههای سفید رنگ همچون فرشتگان میدرخشید. با دیدنش مغزم دستور ایست داد تا به تماشای خواهرم بنشینم. لباس نشسته بر تنش، چهره و موهای آراسته شدهاش، زیورآلاتی که استفاده کرده بود و از همه مهمتر آن سکههای ناصر الدین شاهی بیش از هر وقت دیگری او را زیبا کرده بود. نگاه مات ماندهام را که به خودش دید نگرانیاش اوج گرفت و دستی به صورتش کشید و پرسید.
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟ زشت شدم؟ به آرایشگره گفتم این کوفتی رو نزن به من، گوش نمیده.
قبل از اینکه دستش به موهایش برسد و بخواهد خرابکاری کند، به سویش قدم تند کردم و دستان لرزانش را محکم گرفتم. خواهرک پر اضطرابم را به آغوش کشیدم و دیدم ماهور روی برگرداند و دستش را زیر چشمانش کشید.
_زیباتر از همیشه شدی گیانم.
_اما تو خوشحال نیستی. میدونم به خاطر من تظاهر میکنی.
التماس خدا را کردم که این قدرت را به من بدهد که بدون بغض و اشکهای سمج جوابش را بدهم. نمیدانم چقدر موفق بودم اما غدهای که در حال شکلگیری در جایی از گلویم بود را پس زدم و با لبخندی که با تلاش فراوان سعی میکردم روی لبهایم حک کنم عقب کشیدم و صورت زیبای خواهرم را با انگشتان سردم قاب گرفتم.
_با تموم مشکلاتی که این مدت واسم پیش اومده، امروز برای تو، فقط برای تو خوشحالم آلا. امروز به این فکر نکن که خواهرت چه مشکلی و بدبختی داره. به این فکر کن که باید امروز شاد ترین دختر این روستا باشی. به این فکر کن که من تموم امروز رو کنارت میمونم. من، دانیار و زانیار. مامان و بابا. تو حتی اگر محل زندگیت تغییر کنه و مسیر زندگیت تغییر کرده باشه، ما، یعنی خانوادت، آدمهای همیشگی زندگیت هستیم و میمونیم. پس امروز برای خوشحالی تو خوشحالم. این اصلا تظاهر نیست.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
قبل از اینکه باز هم کسی به سراغم بیاید و این گونه فکر کند که خودم را قایم کردهام و از مراسم خواهرم فراری هستم، بعد از نوشیدن فنجان چای که کمی گلوی خشک شدهام را گرم کرد، قصد داشتم هر چه سریعتر آماده بشوم که نگاهم به دفترچهی روی میز افتاد. به مردی که با پوشش لباسهای کُردی نقاشی شده بود. دقیقا همانند آخرین باری بود که اوی بیمعرفت را دیده بودم. دستی به نقاشی کشیدم. لباسهایی که به زیبایی بر تنش نشسته و او را همانند خانها و بزرگان کُرد تبار کرده بود. سمت میز خم شدم و قبل از اینکه از ذهنم بگذرد که نباید این کار را بکنم، از روی دلتنگی بوسهای بر چهرهی نقاشی شدهاش زدم و با درماندگی از اوی نقاشی شده پرسیدم.
_آخه تو کجایی؟ کجایی شهریار؟
قطره اشک افسار پاره کرده را با سر انگشتانم گرفتم تا روی برگه نیفتد و طراحیام را خراب نکند. دفترچه را در کشو میز قرار دادم و بلافاصله رو گرفتم و با بیشترین سرعت از میز فاصله گرفتم. پارچه لباسی که خیاط برای امروز دوخته بود فاقد از هر رنگ زرد و آبی بود و همان را از کمد بیرون کشید و روی تخت قرار دادم. بلاتکلیف یک دور دور خودم چرخیدم و در آخر تصمیم گرفتم که به ماهور زنگ بزنم تا به اتاقم بیاید و با هم آماده بشویم که با صدای تقهی در همانطور خم شده به سوی تخت، نگاهم را به عروس خانواده دوختم که با لبخندی پر رنگ به من چشمک زد و صبح بخیر گفت.
_میبینم که امروز بدون جنگ و دعوا و التماس خودت بلند شدی آماده بشی. مامان باید بیاد ببینه که امروز دختر عاقلی شدی. از ترس اینکه باز خودت رو توی اتاق حبس کنی، من رو فرستاده دنبالت.
به خندهاش چشم غرهای رفتم. به محض اینکه هر رو آماده شدیم وقت را تلف نکردیم و به سوی اتاق آلا شتافتیم که صدای غر غرش خنده را بار دیگر به لبهای ماهور برگرداند و من تنها توانستم به لبخندی بسنده کنم. چرا خندیدن را یادم رفته بود؟ دخترک غرق شده در پارچههای سفید رنگ همچون فرشتگان میدرخشید. با دیدنش مغزم دستور ایست داد تا به تماشای خواهرم بنشینم. لباس نشسته بر تنش، چهره و موهای آراسته شدهاش، زیورآلاتی که استفاده کرده بود و از همه مهمتر آن سکههای ناصر الدین شاهی بیش از هر وقت دیگری او را زیبا کرده بود. نگاه مات ماندهام را که به خودش دید نگرانیاش اوج گرفت و دستی به صورتش کشید و پرسید.
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟ زشت شدم؟ به آرایشگره گفتم این کوفتی رو نزن به من، گوش نمیده.
قبل از اینکه دستش به موهایش برسد و بخواهد خرابکاری کند، به سویش قدم تند کردم و دستان لرزانش را محکم گرفتم. خواهرک پر اضطرابم را به آغوش کشیدم و دیدم ماهور روی برگرداند و دستش را زیر چشمانش کشید.
_زیباتر از همیشه شدی گیانم.
_اما تو خوشحال نیستی. میدونم به خاطر من تظاهر میکنی.
التماس خدا را کردم که این قدرت را به من بدهد که بدون بغض و اشکهای سمج جوابش را بدهم. نمیدانم چقدر موفق بودم اما غدهای که در حال شکلگیری در جایی از گلویم بود را پس زدم و با لبخندی که با تلاش فراوان سعی میکردم روی لبهایم حک کنم عقب کشیدم و صورت زیبای خواهرم را با انگشتان سردم قاب گرفتم.
_با تموم مشکلاتی که این مدت واسم پیش اومده، امروز برای تو، فقط برای تو خوشحالم آلا. امروز به این فکر نکن که خواهرت چه مشکلی و بدبختی داره. به این فکر کن که باید امروز شاد ترین دختر این روستا باشی. به این فکر کن که من تموم امروز رو کنارت میمونم. من، دانیار و زانیار. مامان و بابا. تو حتی اگر محل زندگیت تغییر کنه و مسیر زندگیت تغییر کرده باشه، ما، یعنی خانوادت، آدمهای همیشگی زندگیت هستیم و میمونیم. پس امروز برای خوشحالی تو خوشحالم. این اصلا تظاهر نیست.
https://t.me/mahlanovels