#پارت_۴۳۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
با صدایی سر بلند کردم و چشمانم به نهال جان گرفتهای افتاد که با وزش باد به سویم سر خم میکرد. دست زیر چشمانم کشیدم و اشکهای مزاحم را پاک کردم و رو به آسمان با صدایی که رو به خموشی میرفت گفتم:
_پس صدام رو شنیدی نه؟
_فکر نمیکردم آدمی باشی که خواهرت رو توی چنین شرایطی که همه بهش چشم دوختن و توجهها رو به خودش و تو جلب کرده، رها کنی و بیای اینجا برای آدمی که معلوم نیست مردهست یا زنده اشک بریزی و گریه کنی.
میان درختچههای انار عصا به دست ایستاده و مرا تماشا میکرد. منی که با تمام بیچارگیهای این چند وقت ضعیف شده در مقابلش نشسته و چشمان سرخم را به او دوخته بودم. به اویی که با حرفش خروشی از خشم در دلم جریان یافت و به مشت دستم رسید. باید به احترامش از جای بلند می شدم اما توان نداشتم بایستم و به اویی نگاه کنم که در ناپدید شدن شهریار کم مقصر نبود. روی برگرداندم تا به چشمانش که من هم رنگشان را به ارث برده بودم نگاه نکنم.
_خواهرم تنها نیست و شهریار زندهست حاج رضا. این رو هزار بار بهت گفتم و هزار بار دیگه هم حاضرم بگم.
صدای قدمهایش که نزدیک و نزدیکتر میشد باعث شد تنم را مچاله کنم و خودم را کنار بکشم. وقتی کنارم نشست و قصد داشت دستش بر انتهای موهایم بنشیند به شدت سرم را از زیر دستش کنار کشیدم و با خشم نگاهش کردم که دستش جایی در هوا خشک شد. حتی چشمان پر غصهاش هم اندکی از ناراحتیام کم نکرد.
_دیگه من رو حاج بابا صدا نمیزنی. هنوز هم فکر میکنی من توی گم شدن شهریار مقصرم؟ چند بار بگم من هیج کاری نکردم؟ مگه نمیبینی منم دارم مثل تو و محمد خان دنبالش میگردم؟ چرا خودم ناپدیدش کنم و خودم هم دنبالش بگردم.
_نفرتت و حرفهایی که به من و شهریار زدی رو فراموش نکردم حاج رضا. چند بار به شهریار گفتی که میکشیش؟ چند بار تهدیدش کردی؟ یادته اون شبی که بالای سرم نشسته بودی به من چی گفتی؟ گفتی از شهریار دوری کن وگرنه از زندگیت حذفش میکنم. ببین حاج رضا. الان شهریار کجاست؟ کجاست؟ حذف شد. نیست. ناپدید شده. چرا به تویی شک نکنم که میتونی از گم شدنش خوشحالترین آدم باشی؟
دست خودم نبود وقتی با دستانی باز و طلبکار مقابلش قدعلم کردم. دست خودم نبود وقتی صدایم را برای اویی که پدربزرگم بود بلند کردم.
_به من بگو چرا نباید به شما و تموم آدمهای دور و برم شک کنم؟ چرا تا هر زمانی که گیر میآوردی به شهریار، وجودش و زنده بودنش بند میکردی و جونش رو تهدیدش میکردی؟ آره حاج رضا من به شما و به اون نوهی دیو صفتت سیروان شک دارم. به اون مرد سیاهپوش شک دارم که نکنه پشت این قضيه باشه. هر چقدر هم که دنبال شهریار بگردی باز هم حرفهات از ذهنم بیرون نمیره.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
با صدایی سر بلند کردم و چشمانم به نهال جان گرفتهای افتاد که با وزش باد به سویم سر خم میکرد. دست زیر چشمانم کشیدم و اشکهای مزاحم را پاک کردم و رو به آسمان با صدایی که رو به خموشی میرفت گفتم:
_پس صدام رو شنیدی نه؟
_فکر نمیکردم آدمی باشی که خواهرت رو توی چنین شرایطی که همه بهش چشم دوختن و توجهها رو به خودش و تو جلب کرده، رها کنی و بیای اینجا برای آدمی که معلوم نیست مردهست یا زنده اشک بریزی و گریه کنی.
میان درختچههای انار عصا به دست ایستاده و مرا تماشا میکرد. منی که با تمام بیچارگیهای این چند وقت ضعیف شده در مقابلش نشسته و چشمان سرخم را به او دوخته بودم. به اویی که با حرفش خروشی از خشم در دلم جریان یافت و به مشت دستم رسید. باید به احترامش از جای بلند می شدم اما توان نداشتم بایستم و به اویی نگاه کنم که در ناپدید شدن شهریار کم مقصر نبود. روی برگرداندم تا به چشمانش که من هم رنگشان را به ارث برده بودم نگاه نکنم.
_خواهرم تنها نیست و شهریار زندهست حاج رضا. این رو هزار بار بهت گفتم و هزار بار دیگه هم حاضرم بگم.
صدای قدمهایش که نزدیک و نزدیکتر میشد باعث شد تنم را مچاله کنم و خودم را کنار بکشم. وقتی کنارم نشست و قصد داشت دستش بر انتهای موهایم بنشیند به شدت سرم را از زیر دستش کنار کشیدم و با خشم نگاهش کردم که دستش جایی در هوا خشک شد. حتی چشمان پر غصهاش هم اندکی از ناراحتیام کم نکرد.
_دیگه من رو حاج بابا صدا نمیزنی. هنوز هم فکر میکنی من توی گم شدن شهریار مقصرم؟ چند بار بگم من هیج کاری نکردم؟ مگه نمیبینی منم دارم مثل تو و محمد خان دنبالش میگردم؟ چرا خودم ناپدیدش کنم و خودم هم دنبالش بگردم.
_نفرتت و حرفهایی که به من و شهریار زدی رو فراموش نکردم حاج رضا. چند بار به شهریار گفتی که میکشیش؟ چند بار تهدیدش کردی؟ یادته اون شبی که بالای سرم نشسته بودی به من چی گفتی؟ گفتی از شهریار دوری کن وگرنه از زندگیت حذفش میکنم. ببین حاج رضا. الان شهریار کجاست؟ کجاست؟ حذف شد. نیست. ناپدید شده. چرا به تویی شک نکنم که میتونی از گم شدنش خوشحالترین آدم باشی؟
دست خودم نبود وقتی با دستانی باز و طلبکار مقابلش قدعلم کردم. دست خودم نبود وقتی صدایم را برای اویی که پدربزرگم بود بلند کردم.
_به من بگو چرا نباید به شما و تموم آدمهای دور و برم شک کنم؟ چرا تا هر زمانی که گیر میآوردی به شهریار، وجودش و زنده بودنش بند میکردی و جونش رو تهدیدش میکردی؟ آره حاج رضا من به شما و به اون نوهی دیو صفتت سیروان شک دارم. به اون مرد سیاهپوش شک دارم که نکنه پشت این قضيه باشه. هر چقدر هم که دنبال شهریار بگردی باز هم حرفهات از ذهنم بیرون نمیره.
https://t.me/mahlanovels