#پارت_۴۰۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
ساعات طولانی را کنار پدر بدون اعتراض سر پا ایستادم. چشمان بستهاش را باز نمیکرد. به شهراد خبر دادم که حال پدر بد شده و به همراه شهرزاد و مادر به درمانگاه آمدند. محمد خان که از همان ابتدا که پدر را به درمانگاه آورره بودم، زیر دستانش به او خبر داده بودند که چه اتفاقی افتاده و خودش را رسانده بود. او نه به عنوان محمد خان، نه به عنوان یک خانزاده و نه به عنوان یک مرد اشرافی پا به اتاق نگذاشت. تنها به عنوان یک پدر برای پسرش بالای سر پسرش ایستاد بود. هر چقدر این مرد سعی میکرد خشم، کینه، زمختی و صلابتش را نشان بدهد؛ اما نمیتوانست قلب مهربانش را پنهان کند. اگر مهربانی نداشت، اگر معنی محبت را نمیدانست، اگر جوانمردی نمیکرد، چند سال پیش روستای اجدادیاش را ترک نمیکرد و برعکس میماند و با همه میجنگید و همه کس و همه چیز را به خاک و خون میکشید. هم قدرت خاندانش را داشت و هم زور و بازویش را. اما این کار را نکرد. فقط دست خانوادهاش را گرفت و رفت تا بچههایش در دنیایی پر از آرامش رشد کنند و بزرگ بشوند. نه فقط من که کل مرادیها مدیون این مرد و تفکراتش بودیم. هر چند از وقتی که برگشته و با حاج رضا رو به رو شده بود، از طرز فکر و کینهاش راجع به حاج رضا میترسیدم.
پدر چشمانش را باز کرد. دکتر از وضعیتش راضی بود. مادر اشک میریخت. شهراد غر میزد. شهرزاد بیقراری میکرد و پدربزرگ در سکوت به غصهی پسرش نگاه میکرد. قطره اشکی که از گوشهی چشم پدر سرازیر شد و لابه لای موهایش گم شد، بد جگرم را سوزاند. قصد داشتم اتاق را ترک کنم تا شاید ریههایم بتوانند نفسی تازه کنند که در بیهوا باز شد و دایی با هول و ولا خودش را وسط اتاق انداخت. اینجا چه میکرد؟ آقا سروش میان همگی حضار چشم چرخاند و بیتوجه به همهی ما به سوی تخت پا تند کرد. قدمهایی که سرعت نور را داشتند. چشمان ترسیدهاش را به رفیق قدیمیاش دوخت و پدر بالاخره واکنشی از خودش نشان داد. تا دستش تکان خورد، دایی زودتر عکسالعمل نشان داد و دستان دو رفیق در هم قفل شدند. دایی سر خم کرد و پیشانیاش را به پیشانی پدر چسباند. صدای زمزمهاش را هر کسی که در اتاق شاهد آشتیکنان این دو رفیق بود، بیشک شنید. زمزمهای که لبخند به لبهای همگی آورد، حتی بر لبهای پدربزرگ!
_حق نداری حالا که برگشتی اینقدر زود پا پس بکشی فرهاد.
با دیدن دانیار که معذب بیرون از اتاق ایستاده بود، به سویش رفتم و به نشانهی سلام دست در دست دراز شدهاش گذاشتم.
_لازم نبود بیاین.
_تا خبر به گوش بابا رسید نتونست تحمل کنه. گفت باید پدرت رو ببینه.
سری تکان دادم و دکتر با غرغر همه را از اتاق بیرون کرد و تنها آقا سروش در اتاق ماند که همه میدانستند این دو رفیق به تنهایی احتیاج دارند. واقعا لازم بود پدر روی تخت درمانگاه بخوابد تا یخ رابطهی این دو نفر آب بشود؟
با زنگ گوشی از دانیار فاصله گرفتم و نگاهی به صفحهی روشنش کردم. اولین بار بود که اسمش را روی صفحهی گوشیام میدیدم. اصلا نمیدانم هدفم از ذخیره کردن شمارهاش چه بود و هدف او از این زنگ زدن چه بود. تا تماس را برقرار کردم فرصت نکردم سلامی بکنم. بلافاصله صدای بم و خنثیاش در گوشم پیچید.
_بیا پشت ساختمون درمانگاه. منتظرتم.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
ساعات طولانی را کنار پدر بدون اعتراض سر پا ایستادم. چشمان بستهاش را باز نمیکرد. به شهراد خبر دادم که حال پدر بد شده و به همراه شهرزاد و مادر به درمانگاه آمدند. محمد خان که از همان ابتدا که پدر را به درمانگاه آورره بودم، زیر دستانش به او خبر داده بودند که چه اتفاقی افتاده و خودش را رسانده بود. او نه به عنوان محمد خان، نه به عنوان یک خانزاده و نه به عنوان یک مرد اشرافی پا به اتاق نگذاشت. تنها به عنوان یک پدر برای پسرش بالای سر پسرش ایستاد بود. هر چقدر این مرد سعی میکرد خشم، کینه، زمختی و صلابتش را نشان بدهد؛ اما نمیتوانست قلب مهربانش را پنهان کند. اگر مهربانی نداشت، اگر معنی محبت را نمیدانست، اگر جوانمردی نمیکرد، چند سال پیش روستای اجدادیاش را ترک نمیکرد و برعکس میماند و با همه میجنگید و همه کس و همه چیز را به خاک و خون میکشید. هم قدرت خاندانش را داشت و هم زور و بازویش را. اما این کار را نکرد. فقط دست خانوادهاش را گرفت و رفت تا بچههایش در دنیایی پر از آرامش رشد کنند و بزرگ بشوند. نه فقط من که کل مرادیها مدیون این مرد و تفکراتش بودیم. هر چند از وقتی که برگشته و با حاج رضا رو به رو شده بود، از طرز فکر و کینهاش راجع به حاج رضا میترسیدم.
پدر چشمانش را باز کرد. دکتر از وضعیتش راضی بود. مادر اشک میریخت. شهراد غر میزد. شهرزاد بیقراری میکرد و پدربزرگ در سکوت به غصهی پسرش نگاه میکرد. قطره اشکی که از گوشهی چشم پدر سرازیر شد و لابه لای موهایش گم شد، بد جگرم را سوزاند. قصد داشتم اتاق را ترک کنم تا شاید ریههایم بتوانند نفسی تازه کنند که در بیهوا باز شد و دایی با هول و ولا خودش را وسط اتاق انداخت. اینجا چه میکرد؟ آقا سروش میان همگی حضار چشم چرخاند و بیتوجه به همهی ما به سوی تخت پا تند کرد. قدمهایی که سرعت نور را داشتند. چشمان ترسیدهاش را به رفیق قدیمیاش دوخت و پدر بالاخره واکنشی از خودش نشان داد. تا دستش تکان خورد، دایی زودتر عکسالعمل نشان داد و دستان دو رفیق در هم قفل شدند. دایی سر خم کرد و پیشانیاش را به پیشانی پدر چسباند. صدای زمزمهاش را هر کسی که در اتاق شاهد آشتیکنان این دو رفیق بود، بیشک شنید. زمزمهای که لبخند به لبهای همگی آورد، حتی بر لبهای پدربزرگ!
_حق نداری حالا که برگشتی اینقدر زود پا پس بکشی فرهاد.
با دیدن دانیار که معذب بیرون از اتاق ایستاده بود، به سویش رفتم و به نشانهی سلام دست در دست دراز شدهاش گذاشتم.
_لازم نبود بیاین.
_تا خبر به گوش بابا رسید نتونست تحمل کنه. گفت باید پدرت رو ببینه.
سری تکان دادم و دکتر با غرغر همه را از اتاق بیرون کرد و تنها آقا سروش در اتاق ماند که همه میدانستند این دو رفیق به تنهایی احتیاج دارند. واقعا لازم بود پدر روی تخت درمانگاه بخوابد تا یخ رابطهی این دو نفر آب بشود؟
با زنگ گوشی از دانیار فاصله گرفتم و نگاهی به صفحهی روشنش کردم. اولین بار بود که اسمش را روی صفحهی گوشیام میدیدم. اصلا نمیدانم هدفم از ذخیره کردن شمارهاش چه بود و هدف او از این زنگ زدن چه بود. تا تماس را برقرار کردم فرصت نکردم سلامی بکنم. بلافاصله صدای بم و خنثیاش در گوشم پیچید.
_بیا پشت ساختمون درمانگاه. منتظرتم.
https://t.me/mahlanovels