" به نام آنکه عزت از اوست "
#part67
#Alma
باصدای گنگ، چشمهام رو باز کردم. نور چشمم رو میزد، امّا چرا یکچشمم نمیدید. آروم نیمخیز شدم که با دیدن دکتروآسمان باتعجب بهشون نگاه کردم، دکتر بالحن دلسوزی لب زد:
- حالت خوبه؟ درد نداری؟
درد؟ ازچی حرف میزد. سوالی بهش نگاه کردم که آسمان بالرز آینه رو به سمتم گرفت. آینه رو ازش گرفتم و روبروی خودم گرفتم که بادیدن باند روی صورتم شوکه شدم، باند کل صورتم رو پوشش داده بود و فقط چشم چپم بود که باز بود. آینه رو کوبوندم روی دیوار و بعد روبه همشون داد زدم:
- برید بیرون...
دکتر با حرفم پرید و بعد رفت بیرون، آسمان آروم لب زد:
- آلما؟ میخوای پی...
- برو بیرون...
وقتی رفت، تکیه دادم به دیوارسرد. شوکه شدم! اون دختر باصورتمن؟ همون زخم رو؟ بندبند بدنم ازاین خفت درد گرفته بود، یاد خاطرات و حرفهای پرویزخان افتادم...
[ فلشبک↪️ ]
به دستش نگاه کردم، یککلاه شاپو دستش بود. به سمتم اومد کلاه رو به سمتم گرفت. با حالت امری گفت:
- بزار روی سرت...
گذاشتم روی سرم، بازم گفت:
- کشموهات رو باز کن...
کش موهام باز کردم که موهای بلند طلاییم دورم ریختن. چند قدم ازم دور شد بعد برگشت سرجاش و کلاه رو از سرم برداشت و روی سر خودش گذاشت و گفت:
- کلاه شاپو گذاشتن جَنم میخواد، داری؟
بهش نگاه کردم، ادامه داد:
- قدیمها هرکس یاغی میشد، کلاه شاپو میزاشت سرش و مردم رو از شر آدمبدا نجات میداد، امّا آدم بداهم میزاشتن امّا هیچوقت نمیتونستن یاغی باشن... پس میشدن آدم بدِقصه
تفنگی که روی میز گذاشته بود رو برداشت و خشابش رو پرکرد بعد بطری شیشهای دلستر نشونه گرفت:
- منم یاغی شدم، امّا به جبهه رسیدم. توی جبهه زدک آدمبدارو کشتما. سرآخرم به درجهی سرهنگ رسیدم امّا از ریشگذاشتن بدم میاومد همون سبیلرضاشاهیم رو بیشتر دوست داشتم، این شد، شدم یک یاغی ملقب به پرویزخان...
بعد شلیک کرد:
- خانوادهی من نسلدرنسل یاغی بودن، یاغیگری تو خونشون بود امّا خرافات قدیم هیچوقت نذاشت دخترا هم یاغی بشن... امّا حالا من اون سنت رو میشکنم.
تفنگ رو به سمتم گرفت، باتعجب به تفنگ نگاه کردم که گفت:
- بگیرش...
با دستهای لرزونم که از سوءتغذیهی شدید بود، تفنگ رو گرفتم. پرویزخان کلاهش رو روی سرم گذاشت. گفت:
- نشونه بگیر، اون بطریشیشهای رو منفورترین آدم زندگیت ببین...
منفورترین آدم زندگیم؟ که چهرهی بابام جلو چشمهام ظاهر شد، پرویزخان سوال پرسید:
- منفورترین آدم زندگیت کیه دختر؟
بالکنت لب زدم:
- ب... باب...بابام
- پس یک گلوله حروم بابات کن...
چشمهام رو بستم، با شلیک. چشمهام رو باز تو کمال ناباوری بطری رو دقیق هدف گرفته بودم و بطری متلاشی شده بود. پرویزخان بهم نگاه کرد و گفت:
- افرین، نشون دادی...
بعد به سمتم اومد:
- نشون دادی که یکدختر میتونه بدون تمرین شلیک کنه، بدون تمرین یاغی باشه...
کلاه شاپو رو روی سرم تنظیم کرد و گفت:
- من این سنت رو شکستم و میخوام یکدختریاغی پرورش بدم...
- یکدختریاغی قوی...
- دخترجون میخوام به کلدنیا بفهمونی دخترهم میتونه یاغی باشه، میخوام همه،ی دخترها بفهمن توانایی یاغی شدن دارند... میخوام آوازهی کارهات تو کل دنیا بپیچه...
بعد دم گوشم پچ زد:
- به همه بفهمون، تو قوی هستی... انتقام میگیرن؟ انتقام بگیر... گرک باش.
پرویزخان آینه رو سمتم گرفت، توی خوذم نگاه کردم. کلاه شاپو، هفتتیر، لب زد:
- هویت واقعی تو اینه!
[ حال↩️ ]
زیرلب گفتم:
- هویت واقعی تو اینه...
از تخت پایین پریدم و بعداز برداشتن شال مشکی و چاقو از اون اتاق بیرون زدم. توی سرویس بهداشتی وایسادم و باندها رو یکییکی از صورتم کندم. آسیبی جدی نبود فقط تا پایین لبم اومده بود. پوزخندی زدم و اون یکی چشمم رو باز کردم انگار دنیا رنگ تازهای گرفت، چاقو رو محکم دستم گرفتم:
- انتقام گرفتن، انتقام بگیر...
پس من میرم از همون آناهیتا انتقام سخت میگیرم...
من دختریاغیام...
#ادامه_دارد
#part67
#Alma
باصدای گنگ، چشمهام رو باز کردم. نور چشمم رو میزد، امّا چرا یکچشمم نمیدید. آروم نیمخیز شدم که با دیدن دکتروآسمان باتعجب بهشون نگاه کردم، دکتر بالحن دلسوزی لب زد:
- حالت خوبه؟ درد نداری؟
درد؟ ازچی حرف میزد. سوالی بهش نگاه کردم که آسمان بالرز آینه رو به سمتم گرفت. آینه رو ازش گرفتم و روبروی خودم گرفتم که بادیدن باند روی صورتم شوکه شدم، باند کل صورتم رو پوشش داده بود و فقط چشم چپم بود که باز بود. آینه رو کوبوندم روی دیوار و بعد روبه همشون داد زدم:
- برید بیرون...
دکتر با حرفم پرید و بعد رفت بیرون، آسمان آروم لب زد:
- آلما؟ میخوای پی...
- برو بیرون...
وقتی رفت، تکیه دادم به دیوارسرد. شوکه شدم! اون دختر باصورتمن؟ همون زخم رو؟ بندبند بدنم ازاین خفت درد گرفته بود، یاد خاطرات و حرفهای پرویزخان افتادم...
[ فلشبک↪️ ]
به دستش نگاه کردم، یککلاه شاپو دستش بود. به سمتم اومد کلاه رو به سمتم گرفت. با حالت امری گفت:
- بزار روی سرت...
گذاشتم روی سرم، بازم گفت:
- کشموهات رو باز کن...
کش موهام باز کردم که موهای بلند طلاییم دورم ریختن. چند قدم ازم دور شد بعد برگشت سرجاش و کلاه رو از سرم برداشت و روی سر خودش گذاشت و گفت:
- کلاه شاپو گذاشتن جَنم میخواد، داری؟
بهش نگاه کردم، ادامه داد:
- قدیمها هرکس یاغی میشد، کلاه شاپو میزاشت سرش و مردم رو از شر آدمبدا نجات میداد، امّا آدم بداهم میزاشتن امّا هیچوقت نمیتونستن یاغی باشن... پس میشدن آدم بدِقصه
تفنگی که روی میز گذاشته بود رو برداشت و خشابش رو پرکرد بعد بطری شیشهای دلستر نشونه گرفت:
- منم یاغی شدم، امّا به جبهه رسیدم. توی جبهه زدک آدمبدارو کشتما. سرآخرم به درجهی سرهنگ رسیدم امّا از ریشگذاشتن بدم میاومد همون سبیلرضاشاهیم رو بیشتر دوست داشتم، این شد، شدم یک یاغی ملقب به پرویزخان...
بعد شلیک کرد:
- خانوادهی من نسلدرنسل یاغی بودن، یاغیگری تو خونشون بود امّا خرافات قدیم هیچوقت نذاشت دخترا هم یاغی بشن... امّا حالا من اون سنت رو میشکنم.
تفنگ رو به سمتم گرفت، باتعجب به تفنگ نگاه کردم که گفت:
- بگیرش...
با دستهای لرزونم که از سوءتغذیهی شدید بود، تفنگ رو گرفتم. پرویزخان کلاهش رو روی سرم گذاشت. گفت:
- نشونه بگیر، اون بطریشیشهای رو منفورترین آدم زندگیت ببین...
منفورترین آدم زندگیم؟ که چهرهی بابام جلو چشمهام ظاهر شد، پرویزخان سوال پرسید:
- منفورترین آدم زندگیت کیه دختر؟
بالکنت لب زدم:
- ب... باب...بابام
- پس یک گلوله حروم بابات کن...
چشمهام رو بستم، با شلیک. چشمهام رو باز تو کمال ناباوری بطری رو دقیق هدف گرفته بودم و بطری متلاشی شده بود. پرویزخان بهم نگاه کرد و گفت:
- افرین، نشون دادی...
بعد به سمتم اومد:
- نشون دادی که یکدختر میتونه بدون تمرین شلیک کنه، بدون تمرین یاغی باشه...
کلاه شاپو رو روی سرم تنظیم کرد و گفت:
- من این سنت رو شکستم و میخوام یکدختریاغی پرورش بدم...
- یکدختریاغی قوی...
- دخترجون میخوام به کلدنیا بفهمونی دخترهم میتونه یاغی باشه، میخوام همه،ی دخترها بفهمن توانایی یاغی شدن دارند... میخوام آوازهی کارهات تو کل دنیا بپیچه...
بعد دم گوشم پچ زد:
- به همه بفهمون، تو قوی هستی... انتقام میگیرن؟ انتقام بگیر... گرک باش.
پرویزخان آینه رو سمتم گرفت، توی خوذم نگاه کردم. کلاه شاپو، هفتتیر، لب زد:
- هویت واقعی تو اینه!
[ حال↩️ ]
زیرلب گفتم:
- هویت واقعی تو اینه...
از تخت پایین پریدم و بعداز برداشتن شال مشکی و چاقو از اون اتاق بیرون زدم. توی سرویس بهداشتی وایسادم و باندها رو یکییکی از صورتم کندم. آسیبی جدی نبود فقط تا پایین لبم اومده بود. پوزخندی زدم و اون یکی چشمم رو باز کردم انگار دنیا رنگ تازهای گرفت، چاقو رو محکم دستم گرفتم:
- انتقام گرفتن، انتقام بگیر...
پس من میرم از همون آناهیتا انتقام سخت میگیرم...
من دختریاغیام...
#ادامه_دارد