#متن 🌕⭐️
#متن_۱۳
الغني الفقیر : ثروتمند فقیر 🎩
🇮🇷روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند
🇱🇧بیوم من الأیام ؛ أخد زلمه غني ابنو الصغیر عالریف لیفرجیه (قدیش العالم هونیک فقِیره /الناس هونیک فُقَرا )
🇮🇷آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
🇱🇧و کانو لتنین ضیوف لیوم ولیله عند زلمه ضیعجي بسیط .
🇮🇷در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
🇱🇧بالرجعه وبآخر الرحلة سأل الزلمه إبنو : شو رأیک بالرحلة ؟
🇮🇷پسر پاسخ داد : عالی بود پدر
جاوبوا الابن وقالو : بتجنن بیی
🇮🇷 پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد : بله
🇱🇧سأل الأب : مهتم شي بطریقه عیشهن؟ / عجبتک عیشهن ؟
جاوب الصبي : إي
🇮🇷پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید وبعد گفت :
🇱🇧سألو بیو : شو تعلمت من هیدي الرحله ؟ فکر الإبن شوي وجاوبو :
🇮🇷فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم
🇱🇧فهمت إنو ببیتنا في کلب واحد
🇮🇷 و آنها چهار تا : وهني عندن أربع
🇮🇷ما در حیاطمان یک فواره داریم : نحنا بجنینتنا عنا نافوره وحده
🇮🇷و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد : بس هني عندن نهر جاري
🇮🇷در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند : بجنینتنا عنا أضویة مزینه بس هني عندن نجوم کتیره
🇮🇷حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست : جنینه بیتنا مسیجه (مصَونه) بحیطان بس هني عندن مرجه ما بتخلص
🇮🇷با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود
🇱🇧بس سمع الأب کلام إبنو إنربط لسانو وما عاد قادر یحکي شي
🇮🇷 بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
🇱🇧بعد شوي رجع الصبي قال لبیو : شکرا بيی عشان خلیتني شوف قدیش نحنا فقرا
┅┄┅┄┅🤍┄┅┄ ┅┄ ┄
@libanon314
┅┅┄┅┄┅🖤┄┅┄ ┅┄ ┄
#متن_۱۳
الغني الفقیر : ثروتمند فقیر 🎩
🇮🇷روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند
🇱🇧بیوم من الأیام ؛ أخد زلمه غني ابنو الصغیر عالریف لیفرجیه (قدیش العالم هونیک فقِیره /الناس هونیک فُقَرا )
🇮🇷آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
🇱🇧و کانو لتنین ضیوف لیوم ولیله عند زلمه ضیعجي بسیط .
🇮🇷در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
🇱🇧بالرجعه وبآخر الرحلة سأل الزلمه إبنو : شو رأیک بالرحلة ؟
🇮🇷پسر پاسخ داد : عالی بود پدر
جاوبوا الابن وقالو : بتجنن بیی
🇮🇷 پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد : بله
🇱🇧سأل الأب : مهتم شي بطریقه عیشهن؟ / عجبتک عیشهن ؟
جاوب الصبي : إي
🇮🇷پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید وبعد گفت :
🇱🇧سألو بیو : شو تعلمت من هیدي الرحله ؟ فکر الإبن شوي وجاوبو :
🇮🇷فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم
🇱🇧فهمت إنو ببیتنا في کلب واحد
🇮🇷 و آنها چهار تا : وهني عندن أربع
🇮🇷ما در حیاطمان یک فواره داریم : نحنا بجنینتنا عنا نافوره وحده
🇮🇷و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد : بس هني عندن نهر جاري
🇮🇷در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند : بجنینتنا عنا أضویة مزینه بس هني عندن نجوم کتیره
🇮🇷حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست : جنینه بیتنا مسیجه (مصَونه) بحیطان بس هني عندن مرجه ما بتخلص
🇮🇷با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود
🇱🇧بس سمع الأب کلام إبنو إنربط لسانو وما عاد قادر یحکي شي
🇮🇷 بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
🇱🇧بعد شوي رجع الصبي قال لبیو : شکرا بيی عشان خلیتني شوف قدیش نحنا فقرا
┅┄┅┄┅🤍┄┅┄ ┅┄ ┄
@libanon314
┅┅┄┅┄┅🖤┄┅┄ ┅┄ ┄