غزل شمارهٔ ٧۴
شراب از دست خوبان سلسبیل است
و گر خود خون مِیخواران سبیل است
نمیدانم رطب را چاشنی چیست
همی بینم که خرما بر نخیل است
نه وسمست آن، به دلبندی خضیب است
نه سرمست آن، به جادویی کحیل است
سرانگشتان صاحب دلفریبش
نه در حنّا که در خون قتیل است
الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیل است
هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویل است
کمندش میدواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میل است
چو مور افتان و خیزان رفت باید
و گر خود ره به زیر پای پیل است
حبیب آن جا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیل است
ز ما گر طاعت آید شرمساریم
و ز ایشان گر قبیح آید جمیل است
بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بیبدیل است
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشق است و دیگر قال و قیل است
* تصویر شعر: کلیات سعدی نسخهبرداری شده در ۹٣۴ ه ق./ نگارگری ایرانی، اواسط قرن نهم، تبریز، موزه متروپولیتن نیویورک.
#سعدی
#امیر_اثنی_عشری
@ghazaliyatesadi@amir_asnaashari