"محمدعلی جمالزاده" مینویسد: من آخرین بار "عارف" را در اواخر اسفند ۱۳۱۱ در همدان در خلوت منزلِ مرحوم "بدیع الحکما"، بسیار پیر و لاغر، عبا به دوش و کلاه نمدی بر سر دیدم.
گریهام گرفت و او هم اشکریزان مرا در آغوش خود جای داد. مجلس پرتأثری بود، به طوری که همسرم هم که اصلاً آلمانی است به گریه افتاد.
"عارف" در ۵۵ سالگی به واپسین سال زندگیاش رسید. عمری که به سر آمد و او تمام هستیاش را در راه وطن نیست کرد. "عارف" در مناعت طبع و عزت نفس شخصیتی ممتاز داشت. یارِ دیرینش "حشمت الملک" بیمار شده بود و قبل از مرگ، پسرش عباس را نزد "عارف" فرستاد تا دو دانگ از ملک روستای صلوات آباد را به نام "عارف" کند. "عارف" در نامهای در مهر ۱۳۱۲ چند ماه پیش از مرگش به عباس نوشت: به پدرت بگو خاک بر سرت. هزار بار از تو به مرگ نزدیکترم، آنوقت مِلکَم برای چیست؟ من با هر سختی و زحمت ساخته، خود را در این آخر عمر به مال دنیا آنهم مفت، آلوده نخواهم کرد. در این قضیه وساطت و نصیحتِ "بدیع الکما" نیز کارساز نشد. "عارف" حتی پاکتِ پولِ "مهدیقلی مخبرالسلطنه" را پس فرستاد و روی آن نوشت: من از کُشندهی خیابانی پول نمیگیرم. پنج قران هم به فراشِ پست انعام داد.
"عارف" که گویی مرگ خود را در فصل زمستان سال ۱۳۱۲ پیشبینی کرده بود، میگوید: حالم بد است، گرفتاریهای خیالی و روحی، جسمی، دماغی، داخلی و خارجی آرامم را بریده، روزها گاهی مثل مرده، بیاختیار افتاده و به خوابِ مرگ فرو میروم. در تمامِ مدتِ این ۶ ماه که بدتر از آن را در عالمِ خواب و خیال هم ندیدم، با هر سختی ساخته و هر فشاری را بر خود هموار ساختهام. فقط یک دلخوشی دارم که عمرم تمام شده، به حمدالله چیزی از آن باقی نمانده است. این خیال روزبهروز قوت میگیرد که این زمستان خواهم مرد. تا زندهام آرزومندِ دیدارِ تهران نیستم، بلکه از نامش هم بیزار و گریزانم. امیدوارم عمرم در همین گوشه و کنار تمام شده، روی تهران و روی یک عده مردمانِ هزاررویِ بیحقیقت را نبینم. وانگهی تا بهار انشاءلله زنده نمانم. دیگر از عمرِ من چیزی باقی نمانده و خیلی زود خواهم مرد. تنها تدارکِ مرگ دیده و خود را برای مردن حاضر و مهیا میکنم.
"مهدی بدیع الحکما" حال عمومی و وضع جسمیِ "عارف" را که در دی ماه رو به وخامت نهاده بود، چنین توصیف میکند:
"عارفِ" آزاد، سراپا پاک و بیآلایش، از همه کس و همه چیز کنارهگیری نموده، در کنجی با کمال سختی ولی شرافتمندانه به سر میبَرد. البته اینگونه زندگانی روزبهروز از قوتِ بدنی او میکاست. چند بار به مالاریای سخت مبتلا و ضعف، ناتوانی، افکارِ پریشان و آزردگیهای مادی و معنوی دست به دستِ هم داده و او را از پای درآورد. درمان دردهایش غیرممکن بود. از اوایل دی حالاتش روزبهروز بدتر شد. در تاریخ ۲۰ دی ۱۳۱۲ حالت او کاملاً یأسآور بود، یعنی علائمِ مرگ آشکار گردید. با تدبیرِ ممکنه تا دوم بهمن ۱۳۱۲ از او نگهداری شد، مثل شمعی که تا آخرِ دمی که فتیلهاش روغن دارد میسوزد، او هم تا آن دمِ آخر که میسوخت حواسش بجا بود. عاقبت ساعت ۱۲ روز دوم بهمن ۱۳۱۲ روح او به عالمِ بالا پرواز کرد و به زحماتِ زندگیِ او خاتمه داد.
"جیران"، آخرین لحظات "عارف" را چنین نقل میکند.؛ "عارف" به من گفت: بیا زیر بغلِ مرا بگیر و دم پنجره ببر تا برای آخرین بار آفتابِ جهانتاب و آسمانِ میهنم را ببینم. وقتی که او را دمِ پنجره آوردم، در حالی که میلرزید قدری به آسمان خیره شد و چنین سرود:
ستایش مر آن ایزدِ تابناک
که پاک آمدم، پاک رفتم به خاک
@Khabar_timee