کانال رمان عاشقانه ي دونه الماس (کاملا رایگان)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


❌😍پارت گذاری رمانهای:دونه الماس (از شنبه تا چهارشنبه )رمان حریر (پنج شنبه و جمعه )همراه ما در کانال باشید . هر دو رمان تا به انتها رایگان هستند #اخطار ‼️#کپی_ممنوع #هرگونه_کپی_برداری_پیگردقانونی_داردحتی برای خودتان
@shahla_khodizadeh.
@zibasoleymani539

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: 🔞ممنوعه‌ترین بنرها🔞
‍ _ #سردت که نیست می خوای #گرمت کنم؟
#پتو را بالا می‌آورم و آهسته می‌گویم:
-نه‌ خوبه.
گونه‌ام را #نوازش می‌کند.
همان‌طور که نگاهم می‌کند خیلی زود به خواب می‌رود.
نگاهم از صورت غرق #خواب او جدا نمی‌شود. بیشتر از هر وقتی دلم #لمس دستش را که روی بالش #برعکس گذاشته است.
داخل #چادر سرد شده، هر چه #پهلو به #پهلو می‌شوم خوابم نمی‌برد.
از #تکان‌ خوردن‌هایم بیدار می‌شود و پلک‌هایش را نیمه‌ باز می‌کند:
-چی شد چرا #نمی‌خوابی؟ #جات راحت نیست؟
#شانه‌اش را روی بالش بلند می‌کند:
-#سردته؟
-یه کوچولو.
گوشه‌ی #پتویش را سمتم می‌گیرد:
-بیا بکش روت من لباسم #گرمه.
پتو را سمت خودش هل می‌دهم:
-نه سردت می‌شه تا #صبح.
-خب اینجوری که نمی‌تونی #بخوابی.
#پتویش را از روی #سینه‌اش پایین می‌آورد. به #بازویش اشاره می‌کند و لب‌ می‌زند:
-بیا اینجا تو #بغلم.

https://t.me/joinchat/AAAAAEBULzgwCaQnCAT2kw

نگاهم در تاریکی گرد می‌شود. با #دستپاچگی من‌من می‌کنم‌:
-جام خوبه...تو بخواب.
با آن قیافه‌ی #خواب‌آلودش می‌خندد و دستم را می‌گیرد.
مرا همراه با پتویم سمت خود می‌کشد و سرم را مابین #بازو و سینه‌اش می‌گذارد. از حرکت ناگهانی‌اش #غافلگیر می‌شوم. پتویش را روی هر دویمان می‌کشد.
#قلبش زیر سرم تند تند می‌کوبد،. نمی‌دانم کارمان درست است یا نه؟
#موهایم را که روی #پیراهنش ریخته تا انتها با انگشتانش نوازش می‌کند
کوتاه #پیشانی‌ام را #می‌بوسد و
زیر #گوشم نجوا می‌کند:
_#بخواب دیگه الان #گرم می‌شی.

https://t.me/joinchat/AAAAAEBULzgwCaQnCAT2kw

توجه: این همون رمانیه که گفتم عاشقشم😍🤩


Forward from: 🔞ممنوعه‌ترین بنرها🔞
‍ ‍ ‍ #شروع_رمان_عاشقانه_وپرهیجان😍
#هشدار_ویژه_متاهلین
#قلب‌مرا‌برده‌به‌تاراج
#باعضوگیری_محدود❌


#کمر ظریف دخترک بین دستانش بود و آن صورت سفید و گونه‌های #برجسته قلبش را زیر و رو می‌کرد.
کاش الان می‌توانست #لپ‌های سفید دخترک را به صورتش #بچسباند و لای #دندان‌هایش حسابی #بچلاند
بدون اینکه دنبال کلمات #قلمبه سلمبه بگردد، سرش را سمت صورت او پایین‌ آورد.
کمر مهتا را با نوک #انگشتانش از هر دو طرف فشار داد و بینی‌اش را به بینی او چسباند‌:
-چه خوشگل شدی آخه #توله سگ!

https://t.me/joinchat/AAAAAEBULzgwCaQnCAT2kw

مهتا که اولین بار بود کسی این مدلی به او ابراز علاقه می‌کرد، از ته دل غش‌غش خندید.
اما #سگرمه‌های خانم فیلمبردار توی هم رفت و شاکیانه توپید:
-آقای دوماد این کلیپ قراره وسط سالن بین هزار نفر پخش بشه، #زشت نیست بقیه بفهمن شما خانم‌تون رو با این #الفاظ صدا می کنین؟
فیلمبردار دوباره دوربین را آماده کرد و گفت:
-این بار آخریه که فیلم می‌گیرم. آقای داماد لطفا #مراعات کنین، سریع‌تر جمع کنیم بریم تا داد ملت در نیومده.
مهتا دست روی #شانه‌ی او گذاشت. امیر سمت او چرخید و این‌بار دست مهتا را در هوا گرفت.
دست او را روی #قلب کوبنده‌اش گذاشت و اینبار کلمات از اعماق #قلبش به زبانش راه گرفتند:
-اینجامو بردی!
مهتا با #شیطنت گفت‌:
-کجاتو؟!
دست مهتا را روی #قلبش کوبید و گفت:
-#قلبمو بردی! دیگه هیچ‌وقت پسش نیار، باشه؟
امیر #پیشانی‌اش را عمیق #بوسید و #کمرش را #سفت چسبید.


https://t.me/joinchat/AAAAAEBULzgwCaQnCAT2kw

#عضویت_فقط_تا_فردا❌
#هشدار_حاوی__صحنه_های_عاشقانه🚫👄


Forward from: 🔞ممنوعه‌ترین بنرها🔞
پارت رمان🔞

جفتشان همزمان وارد آسانسور شدند.
دریا با فاصله از او ایستاد.
امیر دکمه طبقه سوم را زد.
_چه عجب خانوم سوار آسانسور شدند؟
دریا سعی کرد سکوت کند و جوابش را ندهد ولی این مرد که دست بردار نبود.
_الان مثلا قهری؟
دریا قدمی به جلو گذاشت تا زوتر از او بیرون برود.
ولی امیر شیطانی ابرویی بالا انداخت و قفل آسانسور را زد.
دریا شوکه شده رو به او برگشت.
_این کارا یعنی چی؟ بازش کن.
امیر پشتش را به دیواره آسانسور تکیه زد.
_نوچ. تا باهام آشتی نکنی همینجا میمونیم.
دریا اخم کرد.
_دیشب آبرومو بردی حالا میگی آشتی کنیم؟
امیر دو دستش را مقابل سینه اش قفل کرد.
_خب اینکه گفتم شب تولدم دوست دخترم، عشقم منو ببوسه جرمه؟
_نه جرم نیست ولی اینکه جلوی کارمندای شرکت میگی منو ببوس جرمه.
امیر سعی کرد خنده اش را مخفی کند.
_خب تو که منو نبوسیدی الان مشکل چیه؟
دریا چشمانش را محکم روی هم فشرد و با لحنی خنده دار گفت: مشکل اینکه اونا فهمیدن من تورو دوس دارم، فهمیدن منو تو باهم رابطه داریم پیش خودشون میگن ایول مخ رئیس شرکتو زد.
امیر گوشه لبش کمی کش آمد.
نزدیکش شد و گفت: مگه مخ منو با دلبریات نزدی؟
دریا خیره به چشمانش شد.
امیر سینه به سینه اش ایستاد.
چشمانش در گردش صورتش بود و دستش روی صورتش نشست.
_کاش میدونستی این موهای مشکیت هر وقت از زیر شالت بیرون ریخته میشه چه دلبری میکنن.....قرمزیه صورتت از حرفام که گل میندازه هوش از سرم میبره...
انگشت شصتش را روی لب دریا کشید.
_از این لبای گوشتی صورتی رنگ هم نگم بهتره. روح از تنم جدا میکنه.
دریا تمام تنش داغ شد و قدمی به عقب گذاشت که امیر گوشه ای چفتش کرد.
_میدونستی چشمات خواب و خوراک برام نذاشته؟
_میشه بری عقب؟
امیر خودش را کامل به او چسباند.
_نوچ. تو با من چیکار کردی دریا؟
با پسری که از عشق و عاشقی متنفر بود چیکار کردی؟
_من کاری نکردم.
_کردی خودت خبرنداری. خبرنداری که چه جوری دیوونتم.
دریا دست روی سینه مردانه اش گذاشت.
_بریم بیرون حرف میزنیم الان یکی میفهمه ما اینجاییم زشته.
_گور پدر بقیه تو الان به من یه بوس بدهکاری.
دریا تمام صورتش رنگ قرمزی گرفت.
امیر موذیانه صورتش را گرداند و انگشت اشاره اش را روی گونه سمت راستش گذاشت.
_یالا زود باش اینجارو ببوس تا نبوسی هم نمیذارم بری.
دریا خجالت زده و پر استرس خواست مخالفت کند که امیر میان کلامش پرید.
_اگه بوسم نکنی یه عواقب بدتری در انتظارته...مثلا تو همین آسانسور جون میده.....
دریا فورا حرفش را قطع کرد و گفت:
_باشه.
امیر لبخند پیروزمندانه ای زد.
_منتظرم.
دریا آرام صورتش را نزدیک به صورتش کرد.
تا خواست لب هایش را روی گونه مرد بگذارد امیر صورتش را به سرعت چرخاند و لب های دختر را اسیر کرد.
عمیق و پر شور بوسیدش.
لب از لبش که جدا کرد گفت: اوووممم طعم این لبارو با هیچ چیزی عوض نمیکنم.

#دختره_توآسانسوربارئیس_شرکت
#عاشقانه_ای_بینظیر
#مثلث_عشقی
#یه_تجاوز_پردردسر

https://t.me/joinchat/AAAAAEvROH6b4H_thipngQ
این رمان به دلیل صحنه های باز ممنوع است🔞 فقط 6 نفر اول فرصت جوین دارن تا رمان رو به صورت رایگان بخونن
بعد از اون لینک باطل میشه❌❌


Forward from: Unknown
#شیش سال از #ازدواج حسام و تبسم می‌گذره که #تبسم متوجه #خیانت حسام میشه. در این حال #وکیل تبسم، #بوکسور حرفی و #غیرتی، عاشق تبسم می‌شه ‌بهش ابراز #علاقه می‌کنه. در همین بین، #پسر عمه‌ی تبسم که #نامزد قبلیش هم بوده، به ایران بر‌میگرده و #جنجال های #هیجان انگیزی ایجاد می‌شه.

https://t.me/joinchat/AAAAAE1vlcsc-OvJICNczg
یه محمد حسین غیرتی و خوشتیپ داره که حسابی دل می‌بره😍🤤
#رمان‌ممنوعه‌فقط‌برای‌بزرگسالان💯♨️❌
#ظرفیت‌تکمیله‌فقط‌ده‌نفر‌دیگه‌میتونن‌جوین‌بشن‼️


Forward from: پیوست عکس و فایل به متن طولانی
چشم هام رو به نگاه #تمسخر آمیزش دوختم و با لحن #تندی گفتم:
-چته؟ چرا اینطوری نگاه می کنی؟!
دستش رو روی #سینه ش توی هم #قفل کرد و با #پوزخند کنار لبش گفت:
-خدایی اینهمه سال تو آینه خودتو نگاه کردی #تبسم؟
روسریم رو توی هم #گره زدم و کنجکاو و مشکوک پرسیدم:
-چطور؟!
#پرهام قدی به سمتم برداشت و نزدیکم شد، نگاهش رو دور تا دور #صورتم چرخوند و تناقض چشم های جدی و لب های #خندونش روی #اعصابم بود:
-ندیدی دیگه! وگرنه می فهمیدی با این روسری ای که به #قصد خفه کردن دور خودت پیچوندی و #چادر گل گلیت عینهو زن های #هفتاد ساله می شی. بدبختی اینه دلم نمیاد صدات کنم ننه #تبسم یکم حال بیام!
حرفش رو زد و به یک بار خنده ش #منفجر شد، قاه قاه می خندید و خودش رو می زد، خودمم از خنده ی #بامزه ش خنده م گرفته بود اما نمی تونستم حرصم رو کنترل کنم، مشتی روی #سینش کوبیدم و غریدم:
-چی گفتی؟ ننه خودتی... #پرهام من پدرتو در میارم!
با این حرف یکباره دستم روی توی موهای حالت دار و #سشوار کشیده اش بردم و با تمام توانم کشیدمش!

دختره موهای دوست پسرشو از جا میکنه😂😍😂
پسره از اون امروزیاست و از حجاب خوشش نمیاد☺️
https://t.me/joinchat/AAAAAE1vlcsc-OvJICNczg


Forward from: پیوست عکس و فایل به متن طولانی
‍ ‍ ‌❌پارت واقعی رمان❌
عصبی #فریاد زد:
- تو #زن منی جانان، اینو تو اون ذهنت فرو کن.
#اشک هایش بی وقفه می بارید.
دستش را روی گوش هایش گذاشت و #جیغ زد.
- نیستم. من نه #زن توام نه زن هیچ خر دیگه ای جناب #نواب. برو سراغ یکی دیگه من کاسه بدبختی هام‌پر شده.
خم شد و انگشت اشاره اش را زیر چانه جانان گذاشت. سرش را بالا آورد و با خشم لب زد:
-تو...زن...منی.
#زجه جانان بلند شد.
- من فقط #منشی تو ام. اصلا همونم #غلط کردم اومدم. غلط کردم. فکر نمی کردم گیر تو #وحشی می افتم. اشتباه گرفتی جناب. #زن‌تو اونیه که دیشب من رو به انواع #گناها متهم کرد فقط به خاطر اینکه من یک زن #بیوه شوهر #مرده ام.
از روی صندلی با ضرب بلند شد.
دستش را تهدید وار جلو او گرفت.
- من دیگه آب از سرم گذشته. سر به سرم نذار. بذار اروم باشم و به این زندگی #سگی ام ادامه بدم. نذار #سگ بشم بیوفتم به جون #زندگیت جناب نواب. بذار رابطه مون به همین #رییس و #منشی ختم شه. اون رو سگ‌منو بالا نیار که بد می بینی.
سفیدی چشم #فرهاد رو به #سرخی می رفت. ته #دل جانان خالی شد اما کم نیاورد.
فرهاد با مکث جلو آمد بی حرف دست جانان را گرفت و پشت سر خود کشید.
جلو در ابدار خانه ایستاد و به طرف جانان برگشت.
از میان دندان های چفت شده اش #غرید:
- اون اتاق روبرو پر از #کارشناس های #شرکت خودمون و بقیه شرکت‌هاس. می دونی که منتظر منن تا پروژه جدید رو شروع کنیم. میدونی که چه قدر اون ادما برام‌مهمن و اعتبار کاریمه. حالا بیا.
بلند قدم برمی داشت و جانان را پشت سر خود می کشید.
در اتاق را باز کرد و وارد شد.
همه سر ها پایین بود و مشغول لپ تاپ‌های جلویشان.
فرهاد بلند گفت: همه #سرها بالا...
مچ دست جانان را رها کرد.
به سمت او برگشت و گفت:
ایشون رو که‌می شناسین؟
صدای یکی از #مهندسان شروع شد.
- اره خانم #شجاعی.
#لبخندی روی لبهای فرهاد نشست‌.
- خانم شجاعی بودن از این به بعد ایشون خانم نواب هستن، #همسربنده...

#رییس‌و‌منشی‌مطلقه‌اش😱
تذکر: به دلیل صحنه های باز و خشن ورود افراد زیر۱۸ سال ممنوع است❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE9PfLTWLoF3K4fD6w
https://t.me/joinchat/AAAAAE9PfLTWLoF3K4fD6w


Forward from: Unknown
پیام نویسنده👇
سلام دوستان❤ رمان های زیر رمان های درخواستی شماست که فقط ۲۴ساعت مهلت عضویت دارند.به هیچ وجه از دستشون ندید😍👇
📖
#فردا_به_وقت_تو
آسمان تک دختر لوس و شیطون صاحب هتل های زنجیره ای پارسیان،اون شب وقتی که پا میذاره تو مسابقات رالی غیرقانونی فقط می خواد مچ خواستگار سمجش رو بگیره غافل از اینکه اونجا گیر بدجنس ترین و البته جذاب ترین شرکت کننده می افته کسی که آسمان رو وادار می کنه تا...
https://t.me/joinchat/AAAAAEO5Rk-Tvnqm5GVabA

📖

#پیشنهاد_برترین_نویسنده‌ها 💯
صنم 60 ساله تصمیم میگیره با مردی ازدواج کنه که 30 سال از خودش کوچکتره.
اما بهت و خشم خانواده ی صنم زمانی دو برابر میشه که صنم مدیریت کارخونه ی لوازم ارایشی و بهداشتیش رو به اِمره و نوه اش می سپره و این بین امره و آیدا......
https://t.me/joinchat/AAAAAEu31X-8wZ-O9LRmuQ
ممنوعه 😈👆🏻 عشقی عجیب😈👆🏻

📖


#جوانه_ی_عشق
جوانه زنی بی اندازه #عاشق که به جرم #نازایی مجبور به تحمل #معشوقه عشقش است تا زمانی مرد روزهای گذشته اش برمی گردد...
https://t.me/joinchat/AAAAAFMABCf2_d4RyQGKtQ

📖

#فراز_در_هبوط
تا حالا هر چی پسر ظالم دیدین رو بذاریدڪنار
به نظر شما یه لات چاقو ڪش ڪه ڪلی آدم روتیڪه پاره ڪرده. چطوری مقابل یه دختر ساده، دل ودینش رو می بازه.
https://t.me/joinchat/AAAAAExn68vro-cDDekYbg

📖

#توصیه_فول_ویژه
ی چنل با کلی رمان فایل شده از هر نوعی#پی_دی_اف#ای_پی_کی
و ..راستییییی داخل این چنل برای عشق رمان آنلاین ها هم رمانی قرار دادن از جنس #عشق #کلکلی #غرور #وحشی_بازی🤤
پس بدو جوین شو تا لینکش پاک نشده
#پشیمون_نمیشی😈
https://t.me/joinchat/AAAAAECAfwFHYdKt4Mi8TA

📖

#نــــــاول‌کـــافــــﻪ
دنبال رمان هاي #ممنوعه و #بدون‌سانسوري میگردی؟😱
جلد اول و دوم شفق بدون‌سانسور
جلداول دوم کتي بدون‌سانسور
انواع رمان هاي #ممنوعه و #اروتیک #اربابی #خشن و...
ورودافرادزير18سال #اکيدا ممنوع❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEKU5OqusG6Aq7GtvA

📖

#آخرین‌سرو
سروبد مرد #خشن و بی‌رحمی که دختر مردی که به مادرش دست #درازی_کرده رو #میدزده و برای #انتقام_بهش... 🙊🔥😥دارای محدودیت سنی❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEqYNJrC_MW9OdzcVA

📖

#نـــیـــم‌تـــاج
#دختری به نام #غنچه که متهم به قتل جانا جواهری،خواهر زاده جهان #تاجر بزرگ تهران شده...حالا #جهان میخواد به جای #قصاص، غنچه تا اخرین روز عمرش زجر بکشه..
زجری که از وجود خودش باشه برای همین مجبورش میکنه....😱
ژانر: #خون‌بسی ،#انتقامی #عاشقانه #ارباب‌رعیتی #بدون‌سانسور
https://telegram.me/joinchat/AAAAAFcqNLpMA3rHlNQLTQ

📖

#ترفنج
سدنا یه دختر #لوند از یک خانواده #مذهبی در قبال کمک متیو مرد#خارجی برای مدل شدن باید...

https://t.me/joinchat/AAAAAE9bTsgT0htlVU5f2Q

📖

#تاونهان
پندار مردی ک نسبت به همه بی‌اعتماده و فقط برای نیازای جنسی با کسی کنار میاد...
گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی🤦‍ جوری سونامی وار وارد میشه که فرصت نفس کشیدن به کسیو نمیده .
..به قول گلبرگ: شما سکوت شما ساکت
https://t.me/joinchat/AAAAAENd1KQe6fl-10E6Nw


📖

#امانت‌دار_‌دلم‌باش
رضا جوان پر شر و شور که در پی طلبی از شاهپورخان سالاری دختر جوانش را می‌دزدد... غافل از اینکه...
https://t.me/joinchat/AAAAAEBvbqXUWYnmeFVJSg

📖

#رویاهای_سرکش
سوفین بعد از #لو رفتن گرایشش با کلک، خواهر دوقلویش؛ رو به‌جای خودش به مراسم #ازدواجش میفرسته و حالا #خشونت و هوس اژدهای درون فری نصیب فینی میشه.
https://t.me/joinchat/AAAAAEHK343bYE0HZwp0ag

📖

#پرتو كامياب كه ناخواسته به #عشق عماد صفايي خيانت ميكند ،٨ سال بعد رو در روي او و انتقامي كه انتظارش را ميكشد قرار ميگيرد ، ايا عشق ميتواند ريشه انتقام را بخشكاند؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEIeYlIrbWFtoWpRcg

📖

#دریــــــای‌مـــــمــنــــــوعــــﻪ
خسته شدی انقدر برای رمان های #ممنوعه و #بدون‌سانسور و #آنلاین مجبوری تو گروه ها رمان اد بزنی ☹️فقط کافیه تو کانال #دریای‌ممنوعه جوین بشی 😍فایل کامل رمان های #ممنوعه و #پرطرفدار که دنبالشون هستید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEzMM4MqL1z4yajvfQ

📖


امیر به دلیل نا معلومی زندگی چند سالش با آتوسارو رها میکنه.حالا بعد از مدتی برگشته و میخواد همه چیزو از نو بسازه ، آتوسا پیشنهاد همراهی دوبارشو قبول میکنه اما این فقط ظاهر ماجراست...

https://t.me/joinchat/AAAAAFY7RHsLXFzwnUCWUQ
یک توصیه ویژه از دستش ندید❤️😍


Forward from: Unknown
#293
دسته های ویلچرم را گرفت و به دیوار #کوبید. خیره به لب های #لرزانم سرش را در گودی #گردنم فرو کرد و من فقط توانستم #جیغ بکشم.
_ سهیل چیکار میکنی؟ ولم کن حالا دایی میاد.
_ تو فوق العاده ای ققنوس! من عاشقتم نمی‌فهمی اینو؟
_ اگه ولم نکنی جیغ میزنم همه بریزن تو اتاق!
یک دستش را روی دهانم گذاشت و سرش را جلو آورد.
_ چطور از تو بگذرم؟
اشک می ریختم و فحش میدادم‌. اما او هیچ چیز نمی دید‌.
_ میخوامت ققنوس. تو رو همین امشب مال خودم میکنم.

دستش که سمت بندینک های #کمربندش رفت جیغ گوش خراشی کشیدم و همزمان...🔞🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAELgMNqaJkOJcblSig
عشق بین پسردایی و دختر عمه ی فلجش ♨️👇 بی‌سانسور بخون #همخونه‌ای
https://t.me/joinchat/AAAAAELgMNqaJkOJcblSig


Forward from: بنر
#دوست‌دخترهاشوبه‌عنوان‌خدمتکار_میاره‌خونه‌تا‌_زنش‌رو‌_زجر‌بده💯💢

از اتاق بیرون اومدم با دیدن دخترهایی که لباس #خدمتکارهای سکسی رو پوشیده بودن چشم‌هام گرد شد.

- ماکان این‌جا چه خبره؟

ماکان با دو دختر #بلوند و زشت که لباس‌هاشون همه اقسام نقاط بدنشون رو نشون می‌داد اومد که باعث شد عصبی‌تر شدم. بهش چسبیده بودن و با کفش‌های پاشنه بلند قرمز تا حلق ماکان رفته بودن.

خندید_ خوب نیست؟ خودت دوست داشتی همیشه خونه تمیز باشه منم #دوست‌دخترهای قبلیمو اوردم! عاشق خدمتکارین!

من بلندتر خندیدم و گفتم: «تو مثلا می‌خوای من رو زجر بدی؟ دلت خنک شه؟ عزیزم من #عاشق تو نمی‌شم اینقدر زور‌ نزن. من از تو متنفرم! این‌ها فقط به خاطر پولت دنبالتن! #چقدر دادی که این نمایش رو راه بندازی؟»

از شنیدن حرفام جلوی دوست‌دخترهای #پلنگش اعصابش بهم ریخت.

_تو چی واسه خودت میگی؟

به خدمتکارای وقیح نگاه کردم و بلند خندیدم: «چقدر بهتون داده تا این لباسهای# لختی رو بپوشید و کنار هم جلون بدید؟ من بیشتر میدم ولی گورتون رو از خونه من گم کنید!»

ماکان به سمتم هجوم اورد و محکم پرتم کرد.

_خونه‌ی تو؟ خونه‌ی تو! عزیزم تو تار موت هم به پول و زندگی من بنده، دختره #هیچی ندار.

به دوست‌دختراش اشاره کرد و داد زد: «لباس‌هاتون در بیارید! همین الان! تا به این زن نشون بدم #ارباب این خونه کیه!»

#مهیج_همخونه_ای_ازدواج_اجباری 🔞

رمان هیجانی 🌹مستی‌ برای آغوش🌹
#توصیه_نویسنده

پارت‌گذاری هر روز😍♥️💚 منظم در کانال
📚#دهکده_رمان📚
https://t.me/joinchat/AAAAAEKwhLPL9mYmy9XUVg


Forward from: بنر
رمان‌های جذاب و بدون سانسور رو هر روز از کانال دومم دانلود کنید😍🌹 رمانم رو تا انتها تایپ کردم اگر به حد #نصاب برسیم، فایلش رو تو کانال دهکده رمان قرار میدم💚😎

ژانرهای مختلف:

💚 پسـر غیرتـی
♦️🟢
♥️ازدواج اجبـاری
♦️💚
💚اسـتـاد دانـشجویی
♦️🟢
♥️آروتیـک و بـزرگـسـال
♦️💚
💚هـم‌خونه‌ای خـشـن
♦️🟢
♥️اربـاب رعیــتـی
♦️💚
💚خارجـی بـدون سـانسور
♦️🟢
♥️تاریخـی هـای ممنــوعـه
♦️💚
💚چـاپـی و فـروشــی
♦️🟢
♥️پلیسی هیـجانـی
♦️💚
💚رازآلـود جنـایـی
♦️🟢
♥️تخیلی خـون‌آشامی
♦️💚
💚تخیلی گرگینـه‌ای
♦️🟢
♥️طنـز و کلکلـی
♦️💚
💚عاشقـانه اجتماعی

رمان‌های زیر رو همین الان دانلود کنید😌❤️

همخوابه استاد 〰🌹〰 جـگـوار

حرمسرای ارباب〰🌹〰 همسر دوم من

لذتی از جنس گناه〰🌹〰 خـان زاده

رمــان شـوفـر 〰🌹〰 بـچـه بسـیـجی

رحم اجاره‌ای 〰🌹〰 کتی و شفق

خون‌آشام ایرونی〰🌹〰 گناهکار

وان‌شات رمان‌های آنلاین😎💢

به حد نصاب برسیم #رمان‌خودمم کامل فایل می‌ذارم تو دهکده رمان دیگه میل خودتونه جوین بدید یا نه😅

https://t.me/joinchat/AAAAAEKwhLPL9mYmy9XUVg


دوستان سلامم مجدد ... اینم سری دوم پارتای امروز ... نفد و نظراتون کم شده ها .. ان شاءالله باقی پارت ها می مونه برای فردا و رمان حریر تموم میشه ... پس با من همراه باشید .. دیگه تکرار نمی کنم 280 پارت اول رمان پاک شده و بقیه هم بعد از 24 ساعت پاک میشه.... لینک گروه نقدمون 👇👇👇😍😍😍 https://t.me/joinchat/DjOQWD8wUc_h3dHW8XRe_g عید در عید 😍 به مناسبت فرا رسیدن ماه شعبان تخفیف ها دوباره شکسته شد 😍 از اون جایی که کرونا در کمین است و باید در خانه بمانید تصمیم گرفتم مخصوص روزهای قرنطینه و ایام عید در عید که در خانه هستید تخفیفات ویژه تری براتون در نظر بگیرم پس لطفا بنر رو دقیق و کامل بخونید .

#پکیج_رمان_های_فروشی_شهلا_خودی_زاده😍😍

با خرید این پکیج شما میتوانید پنج رمان فروشی آنلاین بقلم شهلا خودی زاده را با مبلغ 48تومان(32درصد تخفیف) تهیه کنید.

لیست رمان های پکیج:
1- حریر عاشقانه [قیمت با تخفیف 12هزار تومان]
2- ازحالا تا ابد عاشقانه [قیمت با تخفیف 12هزار تومان]
3- یا تو دنیا مال من است عاشقانه[قیمت با تخفیف 9هزار تومان]
4- هسل جلد یک عاشقانه اموزشی زناشویی بدون #سانسور [قیمت با تخفیف 9هزار تومان]
5-هسل جلد دو عاشقانه اموزشی زناشویی بدون #سانسور قیمت با تخفیف 12 هزار تومان
قیمت 5رمان بصورت جداگانه 54هزار تومان می شود اما اگر امروز اقدام کنید میتوانید هر 5 فایل رمان ها را با #قیمت 48 هزار تومان خرید و دانلود کنید.😍و حالا #تخفیف_ویژه_تر برای کلیه کسانی که حتی یک فایل خریده باشن😍😍🏃🏼‍♂️♀🏃🏼‍♂️♀🏃🏼‍♂️♀👇👇👇👇👇
رمان جدید #بیا_با_هم_رویا_ببافیم (نویسنده شهلا خودی زاده) به صورت آنلاین هست و فایل نخواهد شد و می تونید با پرداخت حق عضویت کانال vip با #مبلغ 14 هزار تومان عضو این کانال بشید . حالا یه #تخفیف_ویژه هم برای دوستانی که یکی از فایل های بالا رو خریده باشند داریم که می تونن با #مبلغ 10500 عضو این کانال vip بشن و از رمان پرهیجان و عاشقانه اش بهره ببرند . 😱😱30 درصد تخفیف
برای خرید به آیدی زیر مراجعه فرمایید :👇👇👇👇
شماره کارت بانک صادرات 💰
شهلا خودی زاده
6037697518673428


@shahla_khodizadeh آیدی نویسنده رمان های فایل شده بالا


#حریر #اثری_جدید_از_شهلا_خودی_زاده #اخطار ‼️
#کپی_ممنوع ⛔️
#هرگونه_کپی_برداری_پیگردقانونی_دارد #پست_سیصدویازده
درد بدی در گلویش پیچیده بود و قادر به فریاد کشیدن نبود ... لبه¬ی پرتگاهی ایستاده بود و پشت سرش پُر از گرگ‌های وحشی بود ... نه راه پس داشت و نه راه پیش ...
با صدای جیغ بلندی که لرزه بر اندام می¬نشاند چشم باز کرد و هراسان در جایش نشست تمام تنش خیس عرق شده بود ... اصلاً نفهمیده بود که کِی خوابش برده است، عجب کابوس ترسناکی بود ... دستش را به پیشانی خیس از عرقش کشید ... بی‌رمق و سست از خوابی که دیده بود خواست دوباره سرجایش دراز بکشد که نگاهش به جای خالی پریناز افتاد ...






فصل پنجاه و سوم

پلک¬های سنگینش را به آرامی باز کرد ... نوری که از بالای سرش مستقیم می‌تابید باعث شد دوباره پلک¬هایش را ببندد ... نمی¬دانست کجاست و چگونه این همه ساعت را خوابیده است ... چیزی به‌خاطر نمی¬آورد ... نگاهش را به اطراف چرخاند ... روی تخت بیمارستان بود و همه‌جا بیش از حد سفید به نظر می¬رسید ... آنجا چه می¬کرد؟! اصلاً برای چه به بیمارستان آمده بود؟ ... نگاهش را در حدقه چرخاند ... مردی جوان پشت شیشه ایستاده بود و با چهره¬ای نگران به او می‌نگریست ... اما به‌محض این‌که چشمان او را باز دید، گُل از گُلش شکفت و لبخند مهربانی زد، سپس کف دستش را به دهان برد و بوسه‌ای بر آن نواخت و به شیشه چسباند ... چیزی به خاطر نمی¬آورد .. این مرد که بود؟! ... چرا هیچ به یاد نداشت. ابروهایش درهم فرو رفت ... مرد جوان پیشانی¬اش را به شیشه چسباند ... از همان فاصله هم اشک¬های او را می¬توانست ببیند ... دقایقی خیره به او نگریست اما پلک¬هایش خسته شد و بر روی هم افتاد و در عالمی از خلسه فرو رفت اما این بار به مرد جوانی فکر می¬کرد که در آخرین لحظات انگشتانش را به شکل قلب درآورده بود و با نشان دادن خودش و او می¬خواست چیزی را به او بفهماند ...
*****************
علیرضا با دیدن چشمان بسته¬ی حریر از پشت شیشه دور شد و به‌سمت اتاق دکتر جواهری رفت ... دکتری که این روزها زندگی حریرش را مدیون او بود ... تقه¬ای به در زد و با صدای دکتر وارد اتاق شد .... مردی مُسن با صورتی کاملاً صاف و شش تیغه پشت میز نشسته بود ... یکی از بهترین های جراحی مغز و برخلاف سن‌و‌سالش خوش‌تیپ و خوش‌قیافه ... دکتر جواهری به‌محض ورودش از بالای عینک پنسی¬اش نگاهی گذرا به او انداخت و دوباره سرش را در پرونده مقابلش فرو برد و گفت:
- خب خیالت راحت شد؟
با زبان لب¬های خشکش را تر کرد و همان‌طور که روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشست جواب داد:
- چشماشو باز کرد دکتر ... اما هیچ عکس‌العمل خاصی نشون نداد ...
لب¬های دکتر به لبخندی بامزه جان گرفت و گفت:
- می¬خواستی چی کار کنه مثلاً؟
زبان تند و تیزی داشت این آقای دکتر ...
-یه‌جوری نگام می¬کرد انگار نمی¬شناخت منو ...
- نگران نباش طبیعیه ... دیگه؟
مُردد دستی به چانه¬اش کشید ... در طی آن چند روز، چندین بار او را عصبانی کرده بود ... دکتر از بی‌طاقتی او کلافه می¬شد ...
- دکتر ... اومم ... چه‌جوری بگم ...
- بگو پسر جون...
-می¬گم کی می¬تونم از نزدیک ببینمش ...
دکتر با بدجنسی جواب داد:
- فعلاً به همون پشت شیشه رضایت بده ...
و به مطالعه کاغذ مقابلش پرداخت ...
- اومم دکتر ...
این بار دکتر سربلند کرد و خیره چشمان نگرانش شد ...
- می‌خواستم بگم بی‌نهایت ازتون ممنونم ... نمی‌دونم چی بگم و چه‌جوری تشکر کنم ...
- باشه پسر ... می¬تونی بری هتل و راحت استراحت کنی ...
علیرضا لب باز کرد که چیزی بگوید اما دکتر جواهری پیش‌دستی کرد و گفت:
- من کاره‌ای نبودم و نیستم ... اون بالاییه که خودش جون می¬ده و خودشم می-گیره ... ما وسیله¬ایم ...
علیرضا از جا برخاست. هنوز نگاهش را از دکتر نگرفته بود ...
- دکتر؟
- برو پسر ... فعلاً ممنوع¬الملاقاته پس چونه زدن ممنوع ...
از اتاق که بیرون زد مثل چند روز گذشته به‌سمت انتهای راهرو حرکت کرد ... جایی که حریر بعد از ساعت¬ها انتظار بالاخره به‌هوش آمده بود .. بارها مُرده بود و زنده شده بود ... آن‌قدر در این چند روز راه رفته بود که کف پاهایش بی‌حس بود و درد می¬کرد اما خدا را شکر التماس¬هایش به درگاه خدا بی‌نتیجه نمانده بود ... پشت شیشه که ایستاد مرغ خیالش به یک ماه گذشته پَر کشید ... ❌❌ لینک کانال دیگه من که از این به بعد فقط در اون جا فعال خواهم بود https://t.me/joinchat/AAAAAFcxjqJyYh9NCSqR5A


#حریر #اثری_جدید_از_شهلا_خودی_زاده #اخطار ‼️
#کپی_ممنوع ⛔️
#هرگونه_کپی_برداری_پیگردقانونی_دارد #پست_سیصدوده
و موهای بلندش را محکم چنگ زد و کشید ...
– نمی¬ره بیرون ... همش تو سرمه ... لعنتی ... ولم نمی¬کنه ... من نمی¬خوام بمیرم ... می¬فهمی ...
لرزه بر جان دخترک نشسته بود و بی‌امان می¬لرزید ... نگاه بی‌روح آریا را که دید انگار خاطره¬ای در پس‌زمینه¬ی ذهنش رنگ گرفت ... انگشتانش چنگ شد و در حرکتی غافلگیرانه به او حمله کرد ...
- توکشتیش لعنتی ... تو بچه¬مو کشتی تا بتونی راحت بری دنبال اون دختره ... ازت متنفرم ... می¬فهمی ازت متنفرم ... حالم ازت بهم می¬خوره کثافت ...
این میان آریا سعی می¬کرد، صورتش را از هجوم چنگال¬های تیز او محافظت کند ...
- باز قرصاتو نخوردی ... دیوونه شدی دوباره ...
- من دیوونه نیستم لعنتی ...
و جیغ کشید و هم‌زمان دندان¬هایش را در بازوی او فرو برد ... درد زیر پوستش دوید و دستی که مچ او را محکم گرفته بود رها کرد و سیلی محکمی به صورت او نواخت ... پریناز درنده¬تر از قبل به طرف او هجوم آورد و چنگال رها شده¬اش را در صورتش فرو برد ... آریا محکم¬تر از قبل او را به زمین انداخت و چند سیلی پی‌در‌پی به صورتش نواخت ... خسته¬ شده بود از این همه روان‌پریشی ... حالا پریناز مچاله و درهم در خود فرو رفته بود و هق‌هق کنان می¬لرزید ... زن درمانده و روانی مقابلش، هیچ اثری از زن زیبا روی چند ماه پیش نداشت ... بعد از دعوای شدیدی که در همان ماه¬های اول بینشان اتفاق افتاده بود، آریا باعث سقط جنین او شده بود ... حنانه آن‌قدر دوندگی کرد تا کار به جاهای باریک نکشد وگرنه که پریناز بعد از بهبودی نسبی بی‌شک از آریا شکایت می¬کرد ... حنانه به قول خودش همه چیز را راست و ریست کرده بود و پریناز را با وعده و وعیدهایش راضی کرده بود ... اما آریا بهتر نشده بود که بدتر شده بود ... بی‌توجهی¬ها و همچنین افسردگی بعد از دست دادن فرزند از او دختری بیمار ساخته بود ... به‌خصوص که دیگر در زندگی آریا درست مثل تفاله¬ای بیش نبود ...
آریا خم شد و بازویش را گرفت و از جا بلندش کرد ... دخترک همچون گنجشکی خیس می‌لرزید و زوزه می¬کشید ... او را به طرف تخت برد و روی آن نشاند ... از روی میز ورق قرص¬ها را برداشت و یکی را در دستانش گذاشت و لیوان آب را به طرفش گرفت ... به زودی حریر را برمی¬داشت و می¬رفت ... دیگر دلش این زندگی نکبتی را نمی¬خواست ...
- زود باش بخور ... من نمی¬خواستم بزنمت، خودت باعث شدی ...
چشمان بی‌پناه پریناز به او دوخته شده بود ... آریا کف دست او را به‌سمت دهانش هل داد و گفت:
- بخورش ... می¬دونم گُه زدم به این زندگی ... اما نگران نباش به‌زودی تموم می-شه ... بهت قول می¬دم ...
پریناز که قرص را خورد روی تخت خوابید ... آریا پتو را تا نیمه روی جسم نحیف او کشید و با برداشتن بسته¬ی سیگارش به آن سوی تخت رفت و لبه¬ی آن نشست ... سیگار را روشن کرد و بی‌حوصله روی تخت دراز کشید آرنج آزادش را روی پیشانی گذاشت و پک عمیقی به سیگارش زد... حالا که به این زندگی کوفتی نگاه می¬کرد، علیرضا را با همان بدبختی هایش خوشبخت¬تر از خود می‌دید ...آ ن‌قدر فکر کرده بود که سرش مثل وزنه¬ی سنگینی شده بود ... سیگارش را روی میز خاموش کرد و پلک¬های سنگینش را بست و نفهمید که کی به خواب رفت ...


#حریر #اثری_جدید_از_شهلا_خودی_زاده #اخطار ‼️
#کپی_ممنوع ⛔️
#هرگونه_کپی_برداری_پیگردقانونی_دارد #پست_سیصدونه
کام عمیق دیگری از سیگار میان انگشتانش گرفت و بعد از کمی مکث دودش را از ریه¬هایش بیرون راند ... ساعت¬ها بود که در آن تراس بزرگ نشسته و قبل از خاموش شدن سیگارش، بعدی را روشن کرده بود ... سرما در وجودش رخنه کرده بود اما او حسی نداشت ... ساعت¬ها بود که داشت فکر می¬کرد ... روزها بود که به انتقام فکر می¬کرد ...انگار ذهنش از هر چیز دیگری خالی شده بود و فقط شب و روزش با یک فکر می¬گذشت ... فکر نابود کردن علیرضا ... اما با آمدن زری و خبردار شدن از بیماری حریر به هم ریخته بود ... هنوز هم ته دلش عشقی را که به حریر پیدا کرده بود به خوبی نگه داشته بود و مراقبت می¬کرد .. نهال کوچکی که با آبیاری هر روزه‌اش به درختی جوان تبدیل شده بود ... منتظر چنین روزی بود تا حریر به‌سمتش برگردد ... از جا بلند شد و آخرین دانه‌ی سیگارش که نفس¬های آخر را می¬کشید به زمین انداخت و زیر پا له کرد ... روزها بود که در خیالش غرور علیرضا را این‌گونه زیر پا لِه می-کرد ... دست خودش نبود دلش می¬خواست حس خودخواهی و غرورش را ارضا کند ... تنها لذتش خُرد کردن علیرضا بود و حالا بهترین فرصت بود ... می‌رفت تا نابودی علیرضا را به چشم ببیند ... نابودی کسی که به قول خودش یه‌لا‌قبا بود اما خیلی راحت حریر را از چنگش بیرون آورده بود ... در ورودی را باز کرد و وارد اتاق خوابش شد. فضای نیمه تاریک اتاق با روشنایی دو آباژور کنار تخت قابل رویت بود ... بی‌اختیار چشمانش دور تا دور اتاق چرخید ... روی تخت خالی بود. نگاهش را به‌سمت دیگر اتاق کشید ... پریناز آنجا بود و روی کاناپه‌ی بزرگ گوشه‌ی اتاق در خود مچاله شده بود ... گامی به جلو برداشت ... زن مقابلش روزها بود که دیگر کودکی را در بطن خود نمی¬پروراند ... کودکی که از آن او بود ... با صدایی که از کشیدن زیاده از حد سیگار خَش‌دار و گرفته شده بود پرسید:
- اینجا چرا نشستی؟
نگاه سرد و بی‌روح پرینار به رو به رو دوخته شده بود ... افسردگی تمام وَجَنات این دختر را پُر کرده بود ...آریا جلو رفت و رو به رویش نشست. اما دخترک تکان هم نخورد ... موهای بلند و پریشانش روی شانه و صورتش رها شده بود. کلافه دستی به موهای خودش کشید و گفت:
- با توام .. چرا نخوابیدی؟
این بار پوزخندی زشت و زننده گوشه¬ی لب¬های پریناز نشست ... چشمان شیشه-ایش چرخید و روی آریا مات شد ... کم‌کم لب‌ها به طرفین کش آمدند و صدای قهقهه‌ی او تمام فضای اتاق را پُر کرد ... دیدن این حالت‌ها روزها بود که برای آریا عادت شده بود ... از همان ماه¬های اولیه که پریناز هر کاری کرد تا توجه دوباره¬ی او را به خود جلب کند ...
نشد که نشد ... حتی بارداری‌اش هم هیچ‌کس، غیر مادرش را خوشحال و خرسند نکرده بود ... خنده¬های هیستریک پریناز که تمام شد به هِق‌هِق افتاد و میان اشک¬هایی که می¬ریخت کلمات بعد از روزها بر زبانش جاری شد:
- یه کسی تو سَرَمه ... همش باهام حرف می¬زنه ... همش می¬خنده ... همش گریه می¬کنه ... یه موقع¬هایی داد می¬زنه ... می¬ترسم ...


#حریر #اثری_جدید_از_شهلا_خودی_زاده #اخطار ‼️
#کپی_ممنوع ⛔️
#هرگونه_کپی_برداری_پیگردقانونی_دارد #پست_سیصدوهشت
جمله ی «زن بگیر» تا نوک زبانش بالا آمده بود اما جرأت گفتنش را نیافت ... حسادت به زنی که قرار بود جایش را بگیرد روی قلبش خَش انداخت ... مگر نه این‌که علیرضا همه‌جوره مال او بود ... نفس در سینه¬ی علیرضا بند آمد ... این دختر، حریرِ امیدوار چند روز پیش نبود ... با عصبانیتی که دست خودش نبود دستش را از زیر سر او بیرون کشید ... سر حریر روی بالش افتاد. علیرضا روی تشک تخت نشست ... نفس¬هایش مقطع شده بود و به زور بالا می¬آمد ... حریر آرام از جایش بلند شد و کنار او نشست ... سرش را به شانه¬ی او تکیه داد و همان‌طور که بازویش را نوازش می¬کرد، زمزمه کرد:
- علی قول بده بذار خیالم راحت باشه ...
فریاد علیرضا او را در جایش خشک کرد ...
- بس کن حریر ... به چی می¬خوای برسی؟ به دیوونه کردن من ... آره؟
انگشتانش آن‌قدر محکم در هم مشت شده بود که به‌راحتی می¬شد فهمید چه فشاری را تحمل می¬کند ... هنوز هم در ناحیه چپ سینه درست جایی که نامش قلب بود احساس درد می¬کرد ... شانه¬هایش که لرزید چشمان حریر گرد شد ... جسم ضعیف خود را مقابل او کشید و متحیر گفت:
- علی جان ...
علیرضا بی‌نفس هِق زد و گفت:
- می¬خوای دیوونه¬م کنی ... می¬دونم ... هر کدومتون دارید اون‌جوری که دلتون می¬خواد آزارم می¬دید ... دیگه نمی¬کشم حریر ... به خدا نمی¬کشم ... چی فکر کردی راجع به من ... تو بری منم میام پشت سرت ...
بغض سنگینی در گلوی حریر نشست ... «خدایا متشکرم» ... این تنها کلامی بود که از ذهنش گذشت ... خدا بهترین را به او داده بود ... مهربان¬ترین ... مردترین ... خالص¬ترین ... علیرضا از او نگذشته بود ... مثل خیلی از مردهایی که زری گفته بود بی‌خیال او نمی¬شد ...
لب¬هایش تکان خورد و گفت:
- بِ ... ببخشید ....
دستش را نرم روی برجستگی رگ‌های پیشانی او کشید و زمزمه کرد:
- من نمی خوام بعد من ...
علیرضا خروشید:
- به ولای علی قسم اگه یه کلمه دیگه بگی من می¬دونم و تو ... فهمیدی؟
فریادی که از عمق جان کشید تن حریر را لرزاند اما علیرضا ادامه داد:
- التماس می¬کنم ادامه نده ...
صدای خسته¬اش قرار از جان حریر برد ...
- بس کن حریر به کی قسمت بدم بس کنی ...
حریر خود را جلو کشید با انگشت شست اشک¬های مردانه¬ی او را پاک کرد ... یک نوع آسودگی خیال پیدا کرده بود ... هیچ زنی طاقت تقسیم همسر را نداشت حتی بعد از مرگ ... خب خصلت زنان بود دیگر ... انگار بار سنگینی از روی قلبش برداشته بودند ... حس سبک‌بالی می کرد ... چشمانش از شیطنت درخشید و گفت:
- بگم غلط کردم راضی می¬شی ...
علیرضا دست دور شانه¬ی او انداخت و همراه او روی تخت دراز کشید ... زمزمه-اش در گوش حریر نوایی سرشار از عشق داشت ...
- هیش ... دیگه حرف از رفتن نزن باشه؟
میان بازوهای حمایت‌گر این مرد دیگر هرگز به رفتن فکر نمی¬کرد ...






فصل پنجاه و دوم


#حریر #اثری_جدید_از_شهلا_خودی_زاده #اخطار ‼️
#کپی_ممنوع ⛔️
#هرگونه_کپی_برداری_پیگردقانونی_دارد #پست_سیصدوهفت
حریر دندان به جگر گذاشته بود و زیر نیش و کنایه¬های او فقط سکوت کرده بود ... خودش را کنار حسام سرگرم کرده بود تا حسین به خانه آمده بود ... دلش برای پدرش پَر می¬کشید ...حسینی که به‌محض فهمیدن حضور حریر در خانه از هرچه میوه-ی نوبرانه برای دخترکش خریده بود ... اما زری که دست¬های پُر او را دیده بود با پُررویی و وقاحت تمام «خدا شانس بده والا»یی گفته بود و به آشپزخانه رفته بود و حالا از وقتی که کنار هم جمع شده بودند او را زیر رگبار نیش و کنایه‌هایش گرفته بود ... حسین بی‌توجه به او، رو به دخترش کرد و گفت:
- خوب باباجان خوبی؟ رنگو روت خیلی پریده نکنه خبریه و به ما نمی¬گی؟
گونه¬های حریر به آنی رنگی از شرم گرفت و به سرخی زد ... سرش را به نشانه¬ی نه تکان داد و سرش را پایین انداخت ... اما زری باز هم حرصش را
در آورد :
- نه که اون بچه هم شانس داره ...
اما حسین این بار کلافه توپید:
- خانم پاشو به کارت برس ... اگه گذاشتی یه دو دقیقه با این دختر اختلاط کنم ...
زری ایشی گفت تن بزرگ و گنده‌اش را بلند کرد و گفت:
- برم که الان اون بچه خسته و کوفته سر میرسه ...
با رفتن او حریر به‌آرامی نفسش را بیرون داد. حسین دستش را محکم‌تر گرفت و گفت:
- بابا جان راضی هستی از علی؟
برق چشمان حریر و لبخندی که روی لب¬هایش نشست دلش را آرام کرد ... او که از اصل ماجرا خبری نداشت، دست دور شانه¬های دخترش حلقه کرد و او را به خود چسباند و همان‌طور که بوسه¬ای به موهای مواجش می¬نواخت گفت:
- بابا اصل کار علیه که دیوونته ... وگرنه که این زن تا بوده همین بوده ...
پلک¬های حریر آرام روی هم افتاد و سرش را به شانه‌ی پدرش تکیه داد و گفت:
- بابا خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
و بی‌اختیار قطره¬ای اشک روی گونه¬هایش لغزید ... او هم مثل مادرش جوان‌مرگ می¬شد ... بغض گلویش را گرفته بود و قادر به حرف زدن نبود ... حسین با مهربانی دستی به سر او کشید و گفت:
- منم همین‌طور بابا .. اما این‌جوری خیالم راحته که خوشبختی ... کنار شوهرت راحت و آسوده‌ای ... اما چرا انقدر لاغر شدی؟
حریر زیر چشمی نگاهی به صورت نگران او انداخت و گفت:
- نمی¬دونم ... علیرضا به شوخی میگه نون من بهت نمی¬سازه ...
و خنده¬ای مصلحتی کرد ... پدرش با مهربانی جواب داد:
- اینم حرفی ...
و لبخندی بر لبانش نشست ...
نگاه حریر پایین افتاد، نمی¬خواست پدرش چیزی از درد درونش بفهمد ... نمی‌خواست خاطر او را مُکدر کند ... نمی¬دانست چه در پیش دارد و دست تقدیر برایش چه رقم زده است اما تا وقتی که ناچار نبود حسین را در جریان نمی‌گذاشت ...
*****************
نرم و آرام موهای حریر را نوازش کرد ... چشمان زیبای حریر در آغوشش بسته بود و لب‌هایش را طوری به هم دوخته بود که علیرضا حس می¬کرد هر آن آماده¬ی گریه است ... پیشانی¬اش را به پیشانی حریر چسباند و آرام زمزمه کرد:
- چی شده خانم‌خانما هر موقع می¬ری خونه¬ی بابات من باید منتظر پس لرزه‌های عمه¬م باشم ...
بی‌اختیار لب¬های حریر به لبخندی نمکین باز شد ... علیرضا بوسه¬ای به نوک بینی-اش زد و ادامه داد:
- پس درست حدس زدم ... نه؟
پلک¬های حریر از هم باز شد و نگاه زیبایش را به نگاه او دوخت ... هم‌زمان چانه و لب¬هایش با هم لرزید و قبل این‌که اشک¬هایش سرازیر شود گفت:
- علی یه قول بهم بده ...
باید می¬گفت و خیالش را آسوده می¬کرد ... در همین مدت کم به‌قدر دنیا‌دنیا عشق گرفته بود ... مگر آدمی باید چند سال زندگی کند که این گونه عشق خالص دریافت کند ... با این حس شیرین بغض گلویش شکست و اشک‌هایش جاری شد ... نفس علیرضا سنگین شده بود ... خدایا این چه امتحانی بود؟
اشک مجال دیدن را از چشمان زیبای حریر گرفته بود، هر چه پاکشان می‌کرد بی‌فایده بود ... سرچشمه دلش از غم لبریز شده بود ... علیرضا نفس عمیقی کشید و سر در موهایش فرو برد ... اما حریر با صدایی لرزان گفت:
- اگه واقعاً دوسم داری ... اگه واقعاً چیزایی رو که می¬گی راسته بعد مردن من یکی رو بیار تو زندگیت ... تنها نمون ...


#حریر #اثری_جدید_از_شهلا_خودی_زاده #اخطار ‼️
#کپی_ممنوع ⛔️
#هرگونه_کپی_برداری_پیگردقانونی_دارد #پست_سیصدوشش
میوه¬های پوست گرفته را داخل پیش‌دستی گذاشت و همان‌طور که مقابل حسین می¬گذاشت تن گرد و فربه¬اش را تکانی داد و گفت:
- من که باورم نمی¬شه مرد جماعت بتونن تو این‌جور مسائل بی‌توجه باشن ... همشون می¬گن، اما تا چشمشون به یه زن ترگلو ورگل بیفته همه چیز یادشون می‌ره ...
سپس پشت چشمی نازک کرد و رو به او که سرش را پایین انداخته بود و گوش می¬کرد ادامه داد:
- البته باید حق داد ... دختره مریض بود و لاجون .. داشت می¬مرد .. پسره چطور می¬تونست به پاش وایسه ...
نمی¬دانست نیش¬هایش درست مثل خنجری تیز و زهرآلود چقدر می¬تواند کاری و برنده باشد ... چه‌جور می¬برید و می¬سوزاند ... کارد به استخوان رسانده بود و حالا داشت ریشه¬اش را هم می¬سوزاند ... لب باز کرد تا چیزی بگوید که زری پیش‌دستی کرد و گفت:
- والا زنم زنای قدیم ... والا غیرت داشتن ... اگه همچین چیزی بود خودشون کنار می¬کشیدن ... تازه بعضی¬هاشونم می¬رفتن واسه مردشون زن می‌گرفتن ...
هزار توی ذهن حریر پُر شده بود از افکار این‌چنینی، زری راست می¬گفت علیرضا چه گناهی کرده بود؟ حقش نبود که اول زندگی کار کند و خرج دوا دکتر بدهد ... تازه آن هم دردی که معلوم نبود علاج داشت یا نه ... دست¬های زحمت‌کش علی را که می¬دید از خودش خجالت می کشید ... امروز تمام مدت به حرف¬های تمام‌نشدنی زری گوش داده بود ... زری راست می¬گفت ... موقع مرگش که فرا می¬رسید او را راضی می¬کرد زن بگیرد ... به خدا که الان طاقت دیدن هوو را نداشت وگرنه زری را می‌فرستاد پِی گرفتن زن برای علیرضای مهربانش ... اصلاً چطور می¬توانست طاقت بیاورد دیدن زنی دیگر را کنار مهربان مردش؟ وای که داشت دیوانه می¬شد این چه خوره¬ای بود که زری به جانش انداخته بود ... یعنی غیرت نداشت؟ به در می¬گفت که دیوار بشنود!
حسین نگاهی به صورت رنگ‌پریده¬ی دخترش انداخت و لب به دندان گزید ... منظور زری را از این حرف¬ها نمی¬فهمید ... اما رنگ‌پریده حریر بدجور آزارش می-داد ... حریر دختر شاد و سرحال روزهای گذشته نبود ... همان‌طور که دست حریر را که کنار دستش بود میان انگشتان خودش می‌گرفت و با مهربانی نوازش می‌کرد، رو به زری پرسید:
- حالا چی شده که تو دو ساعته آسمون‌ریسمون می‌بافی؟
زری گردنش را با عشوه¬ای خاص تکان داد و گفت:
- هیچی بابا ... معصوم‌خانم داشت از عروس عموش حرف می¬زد ... دلش پُر بود ... دختره بعد عروسی یه دفعه یه سلاطون ناعلاج گرفته ... حالا بیچاره پسره رو بگو که نمی¬دونه خرج خونه زندگی بده یا خرج دوا درمون ...
حسین کلافه سرش را تکان داد و گفت:
- استغفرالله ... خب زن حسابی ... چی کار کنه پسره ... تا سالم بود زنش بود مریض شد، اَخ شد؟
حریر نگاه پُر از غمش را به هر دو دوخت. در سکوت ذهنش درگیر حرف¬های زری بود ... زری راست می¬گفت حق علیرضا این نبود ...
زری یک پَر پرتقال به دهان گذاشت و از ترشی آن لب¬هایش را جمع کرد و گفت:
- وا حسین این چیه زغنبوت ... اه چه ترشه ...
حسین که حسابی کلافه شده بود جواب داد:
- ای بابا ... زن اینو واسه حریر گرفتم که عاشق ترشی جاته، نه واسه تو که از سه فرسخی ترشی هم رد نمی¬شی ...
زری حرصی شد و گفت:
- نه که ویارونه می¬خواد دخترت ... بیچاره اون بچه هم دست کمی از پسر عموی معصوم خانم نداره والا ...
حسین که متوجه کنایه او نشده بود گفت:
- خانوم مگه چه خبره ... انقدر خون به دل این بچه نکن با این حرفات ... اینا تازه اوله کارن...
- همچین بچه¬م بچه¬م می¬کنه¬ها ... هر کی ندونه فکر می¬کنه یه بچه‌ی دوساله‌ست.. خب خانواده¬ی داداشم توقع دارن ... تا کی باید صبر کنن ... دلشون می¬خواد عروسشون زودتر براشون یه بچه بیاره ...
و کلمه¬ی عروس را آن چنان کشید که تن حریر به لرزه افتاد ... آن‌قدر بی‌حس‌و‌حال بود که نمی¬توانست حرفی بزند ... اصلاً دهان‌به‌دهان شدن با این عجوزه¬ی مکار کار هر کس نبود ... از سویی به خاطر پدرش جرأت حرف زدن نداشت ... می-ترسید دهان بی‌چاک و بست زری بی‌موقع باز شود و پدرش پی به همه چیز ببرد و عجیب این‌که در دلش حرف¬های او را به‌طرز ناباورانه‌ای قبول داشت. اگر به خاطر دیدار پدرش نبود همان دَم غروب به خانه باز می‌گشت و خود را در تنهایی و تاریکی اتاقش غرق می‌کرد ... دوباره روحیه‌ی بازیافته¬اش را از دست داده بود و چهره¬اش رقت¬برانگیز شده بود. بیچاره علیرضا اگر می¬دانست عمه¬اش با چه ترفندی هر چه او رشته بود پنبه کرده است، دیوانه می¬شد ...


#حریر #اثری_جدید_از_شهلا_خودی_زاده #اخطار ‼️
#کپی_ممنوع ⛔️
#هرگونه_کپی_برداری_پیگردقانونی_دارد #پست_سیصدوپنج
با حال بهتری از خواب بیدار شد و خود را لبه¬ی تخت کشاند ... تمام هفته‌ی گذشته را بعد از اولین جلسه¬ی شیمی درمانی به سردرد¬ها و سرگیجه‌های مزخرف گذرانده بود ... حالت تهوعی که رهایش نکرده بود و در طی روز بارها و بارها راهی دستشویی¬اش می¬کرد ... آثار شیمی درمانی تا یک هفته پایدار بود و تمام سیستم بدنش را بهم ریخته بود ... تا می¬آمد بهتر شود باید دو هفته‌ی بعد دوباره جلسه‌ی بعدی را می¬رفت ... تصورش را هم نمی¬توانست بکند ... زندگی¬اش کاملاً مختل شده بود و این علیرضا بود که تمام مدت با‌صبوری و مهربانی همراهی¬اش می¬کرد ... علیرضایی که مجبور بود روزها سرکار برود و شب¬ها به‌محض رسیدن به خانه همه چیز را سر و سامان دهد ... البته در طی روز گاهی مریم و گاهی ملیحه‌خانم به او سر می زدند ... یک هفته بود به بهانه¬های مختلف از رفتن به خانه¬ی پدری خود داری کرده بود ... به‌شدت دلتنگ حسام و پدرش شده بود اما از ترس این‌که حسین آقا بویی از بیماری-اش ببرد مقابل بهانه¬های دلش ایستادگی کرده بود ... به آرامی از جا برخاست و از اتاق خارج شد ... به دستشویی رفت و آبی خنک به صورتش زد ... با حس بهتر بودن بی‌اختیار لبخند محوی بر لبانش نشست و از دستشویی بیرون آمد و به آشپزخانه رفت ... با دیدن میز آماده صبحانه که مثل همیشه علیرضا چیده و رفته بود لبخند نشسته بر لب¬هایش جان بیش‌تری گرفت ... روی صندلی نشست و بعد از گذراندن چند روز سخت و وحشتناک با اشتهایی که حالا برایش دلپذیر به نظر می¬رسید، آرام چند لقمه در دهان گذاشت ... نعمت سلامتی این روزها برایش معنا پیدا کرده بود ... تنها چیزی که خیلی از آدم¬ها تا از دست نمی¬دادنش به چشمشان نمی¬آمد ... نعمتی که خداوند متعال بی‌دریغ و بی‌کران به خیلی از بنده¬هایش عطا نموده بود و عجیب این‌که تا نمی-گرفت قدرش را نمی¬دانستند ... به‌سمت تلفن رفت و شماره¬ی علیرضا را گرفت ... دلش می‌خواست در این حال‌و‌روز بهتر، شریکش کند ...
صدای علی با مهربانی همیشگی در گوش جانش نشست:
- جانم عزیزم...
- سلام علی ...
- سلام به روی ماهت که معلومه امروز شسته¬ست ...
ریز خندید ...
– علی امروز خیلی بهترم ...
صدای پر از انرژی¬اش نشاط شیرینی را زیر پوستش دواند ... علیرضا با مهربانی گفت:
- تموم دیشب داشتی خواب حسامو می¬دیدی زنگ بزن بگو بیاد پیشت ...
علیرضا بهترین بود ... همه‌جوره هوایش را داشت ... با صدایی آرام جواب داد:
- می¬رم خونه¬ی باباینا، دلم واسه بابامم تنگ شده.
باآن که این روزها از زری دل خوشی نداشت و باز هم از رفتارهای خبیثانه¬اش می¬ترسید، گفت:
- هر جور راحتی پول گذاشتم توی کشوت ... آژانس بگیر ... منم شب زودتر میام ...
از این‌که حال حریر را بهتر از روزهای گذشته می¬دید شادی را با تمام انرژی حس می¬کرد ... تماس را که قطع کردند به یاد بهرام افتاد ... قرار بود برای سرویس اتومبیل-هایش برود ... کاری که در این چند روز با حال خراب حریر پشت گوش انداخته بود ... پُر از انرژی شماره اسحاق را گرفت ...
*****************
- چی شد؟ دیگه زنگ نزدی؟
- حالش بد بود نمی¬شد کاریش کرد نمی¬تونست از خونه بیرون بیاد ...
-گفتم شاید پشیمون شدی ...
-نه نترس برادرزاده‌م برام خیلی مهمه ...
- منم حریر برام مهمه ... ببین زودتر شروع کن ...
- باشه اتفاقا همین چند دقیقه پیش زنگ زد می¬خواد بیاد اینجا...
- دلم می¬خواد هر چه زودتر از این پسره جدا بشه ...
- باشه بهم مهلت بده ... منم دل خوشی ندارم ازش ...
این همه کینه از کجا در دل این زن تلنبار شده بود؟
- می¬برمش ... فقط کاری کن که از هم بدشون بیاد ... من یه چیز می¬خوام برادرزاده¬ت خودش بی‌خیال حریر بشه.
- باشه ... با فکرایی که دارم مطمئنم علیرضا حالش از حریر بهم می‌خوره ...
- پس من دنبال کاراشم .. اوکی که شد بهم بگو ...
- باشه ..
گوشی را که گذاشت بیش‌تر روی صندلی¬اش لم داد و لب بالایش را به دندان گرفت ... مطمئن بود این زن جادوگر از پسش بر می¬آید ... این بار خود حریر مهم نبود، مهم ثابت کردن خیلی چیزها به جوانک یه‌لا‌قبایی بود که با تبحر دختر مورد علاقه¬اش را از چنگش در آورده بود ... لبخندی شیطانی بر لب¬هایش نشست و برقی زننده در چشمانش درخشید ...


دوستان پست های امروز حریر رو از دست ندید .. بعد از ظهر هم پست خواهیم داشت و ان شاالله فردا پست های پایانی رمان ... حتما پیام زیر پست رو کامل بخونید


دوستان سلام ... 280 پارت اول حریر پاک شدن ...پست های پایانی رمان حریر طی امروز بعد از ظهر و فردا در کانال گذاشته میشه .. لطفا پارت ها رو زودتر بخونید چون فقط 24 ساعت در کانال خواهد ماند و بعد بلافاصله پاک می شن ... پس جا نمونید ... و بعد از این کانال کاملا متعلق به رمان دونه الماس نویسنده خانم زیبا سلیمانی خواهد بود ... که خودم خوندنش و همراهی با این رمان رو توصیه می کنم... ضمنا کانال دیگه من که دوتا رمان از حالا تا ابد و بیا باهم رویا ببافیم رو داریم همراهی کنید ... https://t.me/joinchat/AAAAAFcxjqJyYh9NCSqR5A

20 last posts shown.

25 889

subscribers
Channel statistics