آنجاست بندرگاه؛ کشتی بادبان برافراخته؛
دریاهای وسیع و تاریک آنجا فسرده است. دریانوردانم،
ای جانهایی که در رکاب من جهد کردهاید، ساختهاید، اندیشیدهاید—
ای کسانی که هماره رعد و آفتاب را با شادمانی پذیرا بودهاید
و قلبهای آزاد و پیشانیهای آزادتان را پیش آوردهاید—
من و شما مردانی سالخوردهایم؛
سالخوردگی اما همچنان غرور و جهدهای خود را دارد؛
اینهمه را پایانی نیست جز مرگ: اما پیش از این پایان،
میباید که کاری سترگ را به پایان بریم،
کاری سزاوار کسانی که با خدایان درآویختهاند.
بر فراز صخرهها فانوس سوسو میزند:
روز بلند رو به پایان است: ماه آرام آرام سر برمیآرد:
از اعماق دریا
نالههایی با صداهای بسیار میپیچد. بیایید دوستان من،
برای جستن آفاق نو چندان دیر نیست.
کشتی را روانه کنید، و از بهر شورانیدن آب پشتبهپشت هم داده
خروشی از شکافهای آن برآورید؛ زیرا مقصود من
دریانوردی به فراسوی غروب آفتاب است، به فراسوی خزینههای
تمام ستارگان مغربی؛ تا آن روز که سرانجام بمیرم.
شاید در این راه گردابها ما را در خود فرو برد:
شاید به جزایر سعادتمند پا گذاریم،
و آنجا به دیدار آخیلس کبیر نائل شویم، همو که آشنای دیرین ماست.
گرچه بسی چیزها از دست شده است، بسیاری همچنان باقی است؛
و گرچه اکنون آن پایه قدرتمند نیستیم که بهسان روزگاران قدیم زمین و آسمان را به حرکت درآوریم؛
باری، هنوز چنان که بودیم هستیم؛ با روحی واحد در قلبهایی پهلوان،
که روزگار و سرنوشت آن را فرسوده است، اما با ارادهای همانقدر راسخ
در آویختن، جستن، یافتن و سر فرود نیاوردن.
— بخش پایانی از شعر «اولیس»،
از آلفرد تنیسن
▪️
"Ulysses" (written in 1833 and published in 1842), Alfred, Lord Tennyson
#شعر
@kaaghaz