پسرک گلفروش
✍️ رحیم قمیشی
از همان پشت شیشه اصرار کرده بود حتما از من گل بخر.
در آن هوای سرد و زمستانی تهران
فاطمه شیشه ماشین را داده بود پایین و گفته بود؛
پسر جان به دخترها اصرار نکن گل بخرند، دیگران باید بخرند برای آنها!
پسر چند ثانیه فقط نگاه کرده بود.
با کمی خجالت پرسیده بود؛
حالا کسی هست برایت گل بخرد؟
و فاطمه صادقانه گفته بود؛ نه!
پسرک ۸ -۹ سال بیشتر نداشت، اما دلش و معرفتش از ما آدم بزرگها خیلی بزرگتر بود.
اولش با سکوت رفته بود...
نگاه کرده و دیده بود ثانیه شمار چراغ قرمز دارد میشود ۱۰ و ۹، و الان چراغ سبز میشود...
با سرعت برگشته بود.
یک گل نرگس به زور فرستاد بود داخل ماشین.
بیا بگیر... برای خودت!
دیگر نگویی کسی نیست برایت گل بگیرد...
حالا یک هفته است گل نرگس خشکیده، اما فاطمه دلش نمیآید آن را بیندازد دور.
میخواهد برای همیشه یادگاری نگهش دارد.
- بابا! هر چه خواستم پولی بدهم قبول نکرد. گفت هدیه است...
میدانی! خودش هم خیلی فقیر بود.
چرا نسل قدیمی انقلابی نمیتواند بفهمد نسل جدید هزار برابر آنها میفهمد، هزار برابر آنها دل دارد. انسانیت دارد، عشق دارد.
چرا نمیتواند بفهمد یک عفو عمومی چقدر دلها را میتواند بدست بیاورد.
یک دستور برداشتن حصر غیرقانونی
یک آزاد کردن پدران داغدار از زندان
یک باز کردن درب قبرستانهایی
چرا نسل قدیمی دل نسل جدید را ندارد.
بخدا ما یک شاخه گل نرگس خشکیده را هم دور نمیاندازیم.
ما ملت قدرشناسی هستیم...
شما حتی از دادن یک شاخه گل
به این مردم هم، ناتوانید
وقتی خزانه را
یکجا در اختیار دارید!
ما چکار کنیم...
@ghomeishi3