🚩#تب
#توجه: همراهان گرامی 2 قسمت آخر رمان رحم اجاره ای جمعه در کانال درج می شود.
#قسمت_اول
_ماما...چرا من بابا ندارم؟
لب به دندان گزیدم و سرم را با مکث سمت دلبرکم
چرخاندم.صورت سفیدش میان موهای صاف و طلا
یی رنگشقاب شده و چشمان درشت و به رنگ
عسلشمنتظر نگاهم می کردند.دخترکم پدر می
خواست و من در برآورده کردن خواسته اشعمیقا
عاجز بودم.
لبهای خشکم را زبان زدم.
صدایم گرفته بود وقتی جوابشرا دادم:
_خدا بابای شما رو خیلی دوست داشت عزیز
دلم...بخاطر همین اونو خیلی زود برد پیش
خودش.
جوابم همیشه همین بود.به دختر کوچک پنج ساله
ام هیچ چیز جز این نمی توانستم بگویم.
و او همیشه پساز شنیدن جواب تکراری ام لب ور
میچید و در کمال تعجب سکوت می کرد.
میدانستم هربار پساز پرسیدن این سوال انتظار
داشت جواب متفاوت تری از سری پیش بشنود اما
من همیشه نا امیدش می کردم.
دیدن صورت درهمشقلبم را فشرد. خواستم خم
شوم و محکم لب های کوچک و سرخ آویزان شده
اشرا ببوسم ولی به کوچه ی نسبتا شلوغمان
رسیده بودیم و موقتا خواسته ی قلبی ام را به
تعویق انداختم.
صدای پر هیاهوی بچه ها و توپ بازیشان کوچه را
برداشته بود و هر چند لحظه با رد شدن کسی
اعتراضکنان ناچار به توقف بازی میشدند.
بدون آنکه به اطراف چشم بچرخانم دست هستی را
محکم تر گرفتم و با قدم هایی تند از کنارخاله خان
باجی هایی که مقابل خانه ی همسایه بغلی ام
نشسته بودند و زیرچشمی و پچ پچ کنان نگاهمان
می کردند، گذشتم.
بی درنگ کلید را از کیفم درآوردم و در حیاط را باز
کردم.
هستی بلافاصله دستم را رها کرد و به سمت قالیچه
ی کوچکی که گوشه ی حیاط اسباب بازی هایشرا
روی آن پخشکرده بود، دوید و کوله ی زرد و
کوچکشرا هم همان جا کنارشگذاشت.
معمولا هروقت از مهدکودکش برمی گشت کارش
همین بود.هیچ وقت از بازی کردن خسته نمی شد.
لبخندی به روی مثل ماهشکه عروسکهایشرا یکی
یکی میبوسید پاشیدم و پرسیدم:
_چی می خوری برات درست کنم مامان جان؟
_ماکارانی پیچ پیچی.
جوابشدلم را به درد آورد و لبخندم تلخِ تلخ شد.ع
لایق این دختر عجیب به پدرشرفته بود.به پدر
نداشته اش!
از سه پله ی ورودی بالا رفتم و داخل خانه شدم.
کلید برق را زدم و به طرف حمام قدم برداشتم.تمام
تنم را عرق گرفته بود.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
#توجه: همراهان گرامی 2 قسمت آخر رمان رحم اجاره ای جمعه در کانال درج می شود.
#قسمت_اول
_ماما...چرا من بابا ندارم؟
لب به دندان گزیدم و سرم را با مکث سمت دلبرکم
چرخاندم.صورت سفیدش میان موهای صاف و طلا
یی رنگشقاب شده و چشمان درشت و به رنگ
عسلشمنتظر نگاهم می کردند.دخترکم پدر می
خواست و من در برآورده کردن خواسته اشعمیقا
عاجز بودم.
لبهای خشکم را زبان زدم.
صدایم گرفته بود وقتی جوابشرا دادم:
_خدا بابای شما رو خیلی دوست داشت عزیز
دلم...بخاطر همین اونو خیلی زود برد پیش
خودش.
جوابم همیشه همین بود.به دختر کوچک پنج ساله
ام هیچ چیز جز این نمی توانستم بگویم.
و او همیشه پساز شنیدن جواب تکراری ام لب ور
میچید و در کمال تعجب سکوت می کرد.
میدانستم هربار پساز پرسیدن این سوال انتظار
داشت جواب متفاوت تری از سری پیش بشنود اما
من همیشه نا امیدش می کردم.
دیدن صورت درهمشقلبم را فشرد. خواستم خم
شوم و محکم لب های کوچک و سرخ آویزان شده
اشرا ببوسم ولی به کوچه ی نسبتا شلوغمان
رسیده بودیم و موقتا خواسته ی قلبی ام را به
تعویق انداختم.
صدای پر هیاهوی بچه ها و توپ بازیشان کوچه را
برداشته بود و هر چند لحظه با رد شدن کسی
اعتراضکنان ناچار به توقف بازی میشدند.
بدون آنکه به اطراف چشم بچرخانم دست هستی را
محکم تر گرفتم و با قدم هایی تند از کنارخاله خان
باجی هایی که مقابل خانه ی همسایه بغلی ام
نشسته بودند و زیرچشمی و پچ پچ کنان نگاهمان
می کردند، گذشتم.
بی درنگ کلید را از کیفم درآوردم و در حیاط را باز
کردم.
هستی بلافاصله دستم را رها کرد و به سمت قالیچه
ی کوچکی که گوشه ی حیاط اسباب بازی هایشرا
روی آن پخشکرده بود، دوید و کوله ی زرد و
کوچکشرا هم همان جا کنارشگذاشت.
معمولا هروقت از مهدکودکش برمی گشت کارش
همین بود.هیچ وقت از بازی کردن خسته نمی شد.
لبخندی به روی مثل ماهشکه عروسکهایشرا یکی
یکی میبوسید پاشیدم و پرسیدم:
_چی می خوری برات درست کنم مامان جان؟
_ماکارانی پیچ پیچی.
جوابشدلم را به درد آورد و لبخندم تلخِ تلخ شد.ع
لایق این دختر عجیب به پدرشرفته بود.به پدر
نداشته اش!
از سه پله ی ورودی بالا رفتم و داخل خانه شدم.
کلید برق را زدم و به طرف حمام قدم برداشتم.تمام
تنم را عرق گرفته بود.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M