#داستان
داستان کوتاه ترسناک
پیرزنی تنها در یک شهر کوچک زندگی میکرد. اون عادت داشت همیشه قبل از خواب یک پازل کوچک بیاورد و ان را حل کند و سپس بخوابد.
یک شب متوجه شد که دیگر پازلی در خانه ندارد و سپس تصمیم گرفت ان شب را زودتر بخوابد که ناگهان در خانه را زدند !
او رفت و دید پشت در یک بسته ی زیبا با طرح های گل قرمز گذاشته شده اند.
اطراف را دید اما کسی نبود !
بسته زیبا را برداشت و داخل خانه شد.
بسته را که باز کرد متوجه شد در ان یک پازل وجود داره.
پازل را برداشت و شروع به حل کردن ان کرد.
هرچه میگذشت و پازل کامل تر میشد او میفهمید که این پازل انگار پازل اتاق خودش است. انگار عکس اتاق خودش را کامل میکند.
به قسمت های پایانی که رسید متوجه شد حال در حال کامل کردن قسمتی از اتاق است که خودش در ان روی صندلی پشت پنجره نشسته است !
سپس قعطه اخر را که قطعه پنجره بود گذاشت و متوجه شد یک مرد پشت پنجره درحالی که یک تبر بزرگ در دست دارد شد !
وبعد از آن وقتی که سرش را برگردوند واقعا آن مرد رو دید و ...
@horror_of_house 🪓