یادداشت‌های یک روانپزشک


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Psychology


من روانپزشک هستم. قسمت‌هایی از كتاب‌هایی كه می‌خوانم را همرسان می‌کنم و براي‌شان پی‌نوشت می‌نويسم. تلفن منشی برای گرفتن نوبت آنلاین
09120743890
https://t.me/Hafezbajoghli/9569

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Psychology
Statistics
Posts filter


ادامه ی پست قبلی:
به بیمارستان می‌روند. پزشک اورژانس با لارنگوسکوپ حلق و دهان امیرپاشا را معاینه می‌کند: من چیزی نمی‌بینم. ولی برای محکم‌کاری بد نیست یه عکس قفسه‌ی سینه هم بگیری.
همان موقع عکس می‌گیرند. همه چیز کاملن نرمال است.
- خب مشکلی دیگه نیست. خیلی خوشحالم که از نگرانی در اومدید. استخوان ماهی اگه وجود داشت حتمن باید در عکس خودش رو نشون میداد. اون بالا رو هم که من با لارنگوسکوپ دیدم چیزی نبود.
- دکتر ولی یه چیزایی هنوز پشت گلوم حس می‌کنم.
-دکتر اورژانس: (با خنده) اون دیگه تخصص دوست‌تونه.
- فرید: بله، من بهش گفتم تا مدتی از نظر روانی احساس جسم خارجی ممکنه ادامه داشته باشه.
به باغ فرشاد می‌روند و همه چیز عالی پیش می‌رود.
از باغ فرشاد برمی‌گردند.
روز بعد امیرپاشا تب می‌کند و دچار درد قفسه‌ی سینه می‌شود. به دکتر کلینیک مراجعه می‌کند. دکتر با تشهیص پنومونی (عفونت ریه) برایش آنتی بیوتیک می‌نویسد. چند ساعت بعد تب شدید می‌شود و دچار بی‌حالی شدید و سرگیجه می‌شود. با اورژانس به بیمارستان منتقل می‌شود. فشار خون ۷۰ روی ۴۰ است. ضربان قلب ۱۲۶ و تب ۳۹ درجه. در عکس قفسه‌ی سینه مدیاستن پهن شده و در آن هوا دیده می‌شود. با تشهیص مدیاستینیت و شک به سپسیس او را بستری می‌کند. به سرعت دچار دیسترس تنفسی می‌شود. او را اینتوبه می‌کنند و یک ساعت بعد فوت می‌کند.
متخصص عفونی تشخیص مدیاستینیت را تایید می‌کند. به پدرش می‌گوید از این اتفاق خیلی متاسفم. ای کاش او را زودتر به بیمارستان آورده بودید. ولی ما نفهمیدیم علت این‌که پسر شما دچار مدیاستینیت شده چه بوده. این مشکل معمولن در کسانی اتفاق میفته که مری به دلیلی آسیب دیده باشه.
- دکتر ممکنه به خاطر تیغ ماهی باشه؟
- بله، ممکنه. مگه پسر شما تیغ ماهی خورده بود؟
- بله وقتی از مسافرت با دوست‌هاش برگشت، می‌گفت حس می‌کنم تیغ ماهی تو گلوم گیر کرده. ولی دکتر رفته بود گفته بودن چیزی ندیدن. عکس هم گرفته بود نرمال بوده.
- قطعن به هاطر تیغ ماهی بوده. لارنگوسکوپ فقط بالا رو نشون میده. در عکس سینه هم اگه تیغ کوچیک باشه ممکنه دیده نشه. تنها راه آندوسکوپی اورژانسیه. کسی که تیغ ماهی می‌خوره و حس می‌کنه پایین نرفته حتمن باید قبل از ۲۴ ساعت به صورت اورژانسی اندوسکوپی بشه.
پ.ن: این اتفاق برای من نیفتاده. اما اگر من هم به جای روانپزشک این داستان بودم نمی‌دانستم درصورت بلع یک جسم تیز مانند تیغ ماهی حتمن باید قبل از ۲۴ ساعت اندوسکوپی اورژانسی انجام بشه، حتا در صورتی‌که لارنگوسکوپ چیزی نشون نده و گرافی هم نرمال باشه. به خاطر بی‌سوادی‌ام در مرگ دوستم نقش داشتم و عذاب وجدان این ماجرا هیچ وقت دست از سرم برنمی‌داشت.
@hafezbajoghli


بچه‌ها قبل از این‌که بریم ویلای فرشاد، یک شب بریم کمپینگ کنار رودخونه؟
- بریم؟
- جوج بزنیم؟
- نه فیش پارتیه. فرشاد فوق تخصص کباب‌کردن ماهی داره. اجازه نمی‌ده کسی رو آتیشش چیزی جز ماهی بذاره.
- پس عرقش با من.
- منم قلیون میارم.
- منم به مامانم میگم سالاد الویه درست کنه.
-امیرپاشا تو هم دف بیار کنار آتیش سماع کنیم.
منم گل میارم که بساط لهو و لعب کامل بشه.
فرید تو هم که دکترمون هستی آمپول و دارو بیار. با این وضعیتی که من می‌بینم به علم پزشکی نیاز می‌شه. البته بیشتر به علمی که داری می‌خونی نیاز می‌شه. (با خنده) چون همه رد دادیم. (فرید رزیدنت روانپزشکی است.)
کنار رودخانه‌ در کوهستان:
فرشاد با دقت ماهی‌های مارینیت شده را لای فویل می‌پیچد و روی آتیش لرچ افتاده می‌گذارد. امیرپاشا دف می‌زند و همگی سرخوش مشغول رقص و پایکوبی.
-بچه‌ها عجب ماهی‌ای شده!
- چه شبی شده امشب!
بچه‌ها دور آتیش جمع می‌شن و با اشتها فویل رو باز می‌کنن و ماهی کباب شده‌ی آبدار رو نوش جان می‌کنن.
-بچه‌ها امیرپاشا چرا نمیاد؟
- فرشاد وقتی دف می‌زنه تو این دنیا نیست. یادتونه پارسال که رفته بودیم قشم تا نزدیکای صبح دف می‌زد و مولانا می‌خوند؟
- نمی‌شه که غذا نخوره. ماهی از دهن میفته.
-فرشاد: من الان می‌رم باهاش صحبت می‌کنم.....امیرپاشا به خاطر بچه‌ها بیا شام بخور. غذا از گلوی ما پایین نمی‌ره‌.
امیرپاشا حرف فرشاد را گوش می‌دهد و به جمع آن‌ها دور آتیش می‌پیوندد.
چند دقیقه بعد:
امیرپاشا شروع به سرفه می‌کند و احساس خفگی دارد.
فرید محکم چند بار به پشت او می‌زند. آماده می‌شود که مانور هایملیش روی او انجام دهد (مانوری که در زمان خفگی انجام می‌شود) ولی می‌بیند که احساس خفگی در او برطرف شده، تنفسش نرمال است و می‌تواند صحبت کند.
- می‌تونی آب بخوری؟
- آره لطفن آب بده.
چند قلپ آب می‌خورد. خیال فرید راحت می‌شه که خطر برطرف شده.
- خوبی امیرپاشا؟
- آره خوبم ولی حس می‌کنم تیغ ماهی پشت گلوم گیر کرده.
- بذار ببیینم. دهنتو باز کن. بیشتر. بگو آآآ نور چراغ قوه‌ی گوشیش را در حلق امیرپاشا می‌اندازد. هیچ اثری از تیغ ماهی نمی‌بیند.
- من‌که چیزی نمی‌بینم. معمولن طبیعیه که وقتی تیغ ماهی رو رد کرده باشی تا مدتی بعدش حس جسم خارجی داری.
- نمیرم دکی!
- نه نمی‌میری. خیالت راحت باشه.
بعد از شام امیرپاشا دوباره شروع به دف زدن می‌کند و تا نزدیکی‌های صبح ادامه می‌دهد.
صبح روز بعد بچه‌ها مشغول املت درست‌کردن هستند.
-فرشاد: امیرپاشا خوبی؟
- آره. عرقش خوب بود. من اصلن هنگ اور نیستم.
- منظورم تیغ ماهیه که دیشب توی گلوت گیر کرده بود.
- تیغ ماهی؟! اصلن یادم نبود. الان که گفتی یادم اومد. انگار همین الان هم پشت گلوم حسش میکنم.
- فرید: چرا یادش اوردی؟ گفتم که تا مدتی ممکنه از نظر روانی آدم حس جسم خارجی بکنه. الان که داره قشنگ صبحانه می‌خوره. تنفسش هم که خوبه. چرا مریضی رو بهش القا می‌کنی؟!
بچه‌ها از کمپینگ به سمت ویلای فرشاد برمی‌گردند.
-فرید: برای این‌که خیال‌مون راحت بشه بریم بیمارستان که دکتر اورژانس با لارنگوسکوپ دقیق‌تر ببینه.
ادامه در پست بعدی:
@hafezbajoghli


بی خانمان مدتی که همین طور بی‌حرکت در تمیزترین و نرم ترین و راحت ترین تخت فنری عمرش ماند چشمش افتاد به زنگ کنار تختش. از آن‌جا که عادت داشت بیهوده همه چیز را بفشارد زنگ را هم فشار داد.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: عجب کشفی! عالی بود! نویسنده یک میل بنیادین را در انسان کشف کرده و اون میل فشار دادن دکمه است! من با جرات می‌تونم بگم هر بار که سوار آسانسور می‌شم باید به وسوسه‌ام به فشار دادن دکمه‌ی زنگ آسانسور غلبه کنم! یه میل درونی به من می‌گه این دکمه رو بزن ببین چی می‌شه! ولی خب طبیعتن تا حالا این کارو نکردم🙈
@hafezbajoghli


ستیپان نمرد. لای چشم‌هایش را که باز کرد دید زیرش انگار سنگ است. سروصدایی هم دوروبرش بود. چشمانش را باز باز کرد. متوجه شد که صدا، صدای دریاست و موج‌ها هم درست دارد زیر پای او می‌کوبد. خلاصه‌اش فهمید که انتهای موج شکنی نشسته، بالای سرش آسمان آبی صافی است و پشت سرش هم شهری سفید در دل کوه. ستیپان که گیج شده بود و نمی‌دانست این جور مواقع چه باید کرد روی پاهای لرزانش ایستاد و موج شکن را گرفت و آمد تا برسد به ساحل.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: بولگاکاف در این رمان واقعن به ذهنش اجازه‌ی هر سیلانی را می‌ده. به همین راحتی لوکیشن عوض شد! ستیپان تا یک ثانیه پیش توی آپارتمانش بود الان کنار دریاس! درست عین خواب. سیلان ذهن واقعی یعنی اتفاقی که در خواب میفته و ناخودآگاه بدون مهار کرتکس مغز به خودش اجازه‌ی سرک کشیدن در هر سوراخی رو می‌ده و اصلن هم در بند رعایت توالی زمانی و مکانی نیست. این جنس آزادی در پرواز دادن ذهن در صد سال تنهایی نبود. یک جا در صد سال تنهایی وقتی خوزه آرکادیو بوئندیا و همراهنش در یک سفر اکتشافی از جنگل می‌گذرند به شکل نامنتظره‌ای به دریا می‌رسند. ولی آن‌جا هم در جریان یک سفر به دریا می‌رسند. نه این‌که در یک چشم به هم زدن بدون طی مسیر لوکیشن عوض بشه. این نوع آزادی ذهن بولگاکاف به نظرم جالب انگیزناکه. خیلی شبیه اینه که آدم داره خواب می‌بینه.
@hafezbajoghli


بر اساس پست بالا شما حاضرید برای چیزی که صرفن Status symbol یا نماد طبقه‌ی بالای اجتماعی محسوب می‌شه پول بیشتر بدید؟
Poll
  •   ۱- من زن هستم: بله حاضرم
  •   ۲- من مرد هستم: بله حاضرم
  •   ۳- من زن هستم:خیر حاضر نیستم. اما اگه پولش برام مهم نبود، می‌دادم.
  •   ۴-من مرد هستم: خیر حاضر نیستم. اما اگه پولش برام مهم نبود، می‌دادم.
  •   ۵- من زن هستم: خیر حاضر نیستم، حتا اگه پولش برام مهم نبود، نمی‌دادم.
  •   ۶- من مرد هستم: خیر حاضر نیستم، حتا اگه پولش برام مهم نبود، نمی‌دادم.
  •   ۷- من زن هستم: نظری ندارم.
  •   ۸- من مرد هستم: نظری ندارم.
393 votes


من یه کشفی کردم!
همون‌طوری که در ایران کد ۱ در شماره‌های 0912 خیلی گرون و باکلاسه، در دوبی شماره‌ی پلاک ماشین‌ها که روند باشن قیمت ماشین رو به صورت قابل توجهی بالا می‌برن. یعنی قیمت ماشین در دوبی تا حد زیادی بستگی به شماره پلاکش داره.
پ.ن: شما حاضرید برای چیزی که صرفا Status symbol یا نماد طبقه‌ی بالای اجتماعی محسوب می‌شه پول بیشتر بدید؟
@hafezbajoghli


ستیپان گیج خورد و قلبش لحظه‌ای از زدن بازایستاد. با خودش فکر کرد یعنی چی آخر؟! این‌ها چیست می‌بینم؟ نکند عقلم را از دست داده‌ام؟ این‌ها چی بود تو آینه؟ از کجا آمده‌اند؟!
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: سبک این کتاب "رئال جادویی" است ولی نویسنده از یک ترفند خیلی هوشمندانه‌ای استفاده کرده و آن ایجاد شک ابتلا به اختلالات روانی مانند فراموشی و اسکیزوفرنیا در کاراکترهایش است. این ترفند به مخاطب اجازه نمی‌دهد فضای رمان را کاملن غیر واقعی ببیند. هرجا مخاطب می‌خواهد خیالش راحت شود که این‌ها اتفاقات تخیلی است، مطرح شدن احتمال اختلال روانی قد علم می‌کند و آن‌ اتفاقات را از جنبه‌ نشانه‌های روانی قابل فهم می‌کند. و البته همچنان گوشه‌ی ذهن مخاطب این سوال را باقی می‌گذارد که شاید هم تشخیص اختلال روانی اشتباه بوده است و واقعن این اتفاقات عجیب و غریب رخ‌داده‌اند. برای مقایسه، رمان صد سال تنهایی که آن هم رئال جادویی است چنین ترفندی ندارد و مخاطب خیلی زود می‌فهمد که نویسنده با خلق یک فضای جادویی او را سر کار گذاشته و نمی‌تواند خیلی آن را جدی بگیرد. چون در فضای جادویی نویسنده آزاد است که هر اتفاقی را ایجاد کند و همین آزادی فرصت همذات‌‌پنداری را از مخاطب می‌گیرد. اما وقتی پای احتمال اختلال روانی در میان باشد، حداقل هر کسی می‌داند که برای خودش هم چنین اختلالی ممکن است پیش بیاید و فرصت هم‌ذات‌پنداری بیشتری به او می‌دهد.
@hafezbajoghli


بله بیرلی ئوز کشته شد کشته شده... اما آخر
ما که زنده‌ایم. بله موج اندوه تنوره کشید، مدتی کوتاه در هوا ماند و بعد هم اندک اندک عقب نشست. یکی از حاضران برگشت سر میزش و اول یواشکی و بعدش علنی کمی ودکا بالا انداخت و چند لقمه‌ای هم خورد. آخر چه طور می‌شود از رولت مرغ گذشت؟ یعنی بگذاریم همین جوری هدر برود؟ خوب آن وقت چه کمکی به بیرلی ئوزمان کرده‌ایم مثلن؟ ما گرسنه بمانیم کمکی می‌شود به ایشان؟ اما آخر ما که هنوز زنده‌ایم.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: به همین سرعت کلید پذیرش سوگ در همون لحظات اول زده می‌شه. شما در ناهارهای بعد از مراسم خاکسپاری به چهره‌ی عزادارها دقت کنید. خیلی‌هاشون موقع سرو غذا خنده روی لب‌شون میاد. منظورم صاحب‌عزاهای اصلیه، دیگران که جای خود دارند...از چلوکباب خوشمزه و ماهی قزل‌آلای سرخ شده و دسر نمی‌شه گذشت، حتا چند ساعت پس از خاکسپاری عزیزترین فرد زندگی! این زندگی پر از معماهای عجیبه. پذیرش سوگ و از دست دادن یک عزیز برای همیشه با ساز و کارهای ناشناخته‌ای در ما اتقاق میفته. عزیزی که حتا یک لحظه دوریش اذیت‌مون می‌کرد، با مرگش می‌تونیم کنار بیاییم. حتا دیگه اون‌قدر دل‌مون هم براش تنگ نمی‌شه. ذهن من از درک مکانیسم این معما عاجزه. ولی می‌دونم که وجود داره.
@hafezbajoghli


حالا شعر چیزی هم نصیبش می‌کرد یا نه؟ افتخار؟ ریوخین بی‌رحمانه خودش را به باد انتقاد گرفت. چه مزخرفی داری می‌بافی برای خودت؟ دست کم سر مبارک خودت را که دیگر شیره نمال. افتخار هیچ وقت نصیب کسی نمی‌شود که شعر بد و ضعیف می‌نویسد. حالا شعر چرا بد از آب در می‌آید؟ همه‌اش حقیقت بود. بی خانمان داشت حقیقت را می‌گفت. من خودم یک کلام از چیزهایی را که می‌نویسم باور ندارم. حمله‌ی عصبی وجود ریوخین را مسموم کرده بود. تابی خورد و زمین زیر پایش از حرکت ایستاد.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: این مساله منحصر به شاعران نیست. همه همین طوریم. درسته که در این که شاعران چرت و پرت می‌گن من کوچک‌ترین شکی ندارم ولی یکمی که عمیق‌تر نگاه کنیم، می‌بینیم همه همین طوریم. همه‌ی ما شاعریم!  بیزینس اقتضا می‌کنه که کلی به ملت چرت و پرت بگیم. البته درجه‌ی این چرت و پرت‌ها در شغل‌های مختلف و پرسونالیتی‌های مختلف فرق داره، ولی به درجاتی در همه مشترکه. همه‌مون یه جورهایی به ماست ترش‌مون می‌گیم شیرینه و اون رو به ملت می‌ندازیم. بعد می‌گیم چرا دچار burn out یا فرسودگی شغلی می‌شیم! ببخشیدا! پس واقعن انتظار دارید با این حجم دروغ و چرت و پرتی که به ملت می‌گیم دچار burn out نشیم؟! هر آدم یه ظرفیتی داره. تا یه جایی می‌تونیم دری وری‌های خودمون رو تحمل کنیم. یه جایی می‌شه که کم میاریم. از دری وری‌های خودمون خسته می‌شیم. تاثیر مخربش ناگهانی نیست. خیلی تدریجیه. برای همین آدم‌ها حتا اگه به اجبار هم بازنشسته نشن، یه جایی می‌شه که خودشون رو بازنشسته می‌کنن. دیگه تحمل و کشش تاب اوردن چرت و پرت‌های خودشون رو ندارن‌. ما که فعلن توانش رو داریم و ادامه می‌دیم. خداروشکر راضی هستیم. ببینیم تا کجا می‌تونیم پیش بریم و کم نیاریم و چرت و پرت تحویل ملت بدیم و سرشون رو شیره بمالیم. خدایی که تا این‌جا ما رو رسونده، از این‌جا به بعد هم کریمه. خدا همیشه کریمه.
@hafezbajoghli


آقا فاز این‌هایی که توی کافه‌های سربسته یا شاپینگ‌مال سیگار آیکاس می‌کشن چیه؟
معتقدن چون سیگارشون خاکستر نداره، می‌تونن همه‌جا بکشن؟
@hafezbajoghli



حسادت از آن احساس‌های به اصطلاح نابه‌کارانه محسوب می‌شود و معلوم است که کسی یک کلمه هم در دفاع از آن چیزی نمی‌گوید.
(مرشد و مارگاریتا، بالگاکاف، آتش برآب)

پ.ن: حسادت شایع‌ترین احساس انسانیه که همه در خودشون انکار می‌کنن ولی در دیگران می‌بیننش. آخه خدا وکیلی تو از موفقیت دوستت خوشحال می‌شی؟! از ته دل؟! از اون ته تهش؟! جون من؟! راست و حسینی؟! تو امتحانی که خودت گند زدی، خوشحال می‌شی دوستت شاگرد اول بشه؟! خودت تو کسب و کارت موندی، بعد از رونق بازار رفیقت دلشاد می‌شی؟! اگه خودت با همسرت مشکل داشته باشی یا معشوقت ولت کرده باشه یا بهت محل نده، از ازدواج موفقیت‌آمیز دوستت خوشحال می‌شی؟! واقعنی! جدی راست می‌گی؟! جون من راست می‌گی؟! یه قسم حضرت عباس بخور اگه راست می‌گی! جون مادرت؟! جون من؟! خوشحال شدی؟! از ته ته ته دل؟!.... توصیه‌ی من به جوانان این است که به جای انکار حسادت آن‌را validate کنید. این احساس ریشه‌دارانسانی را در خودتان به رسمیت بشناسید و از آن به عنوان یک موتور محرکه‌ی رشد استفاده کنید. با حسادت انگیزه‌تان برای رشد را بیشتر کنید. پیشاپیش از بذل توجه شما مزید امتنان دارم.
@hafezbajoghli



ادامه‌ی پست قبلی: روانپزشک که متوجه اختلال تعادل در مراجعش می‌شود، نگران NPH یا (هیدروسفالی مغز با فشار نرمال) می‌شود. از پسر می‌پرسد:
مادرتون بی‌اختیاری ادرار هم داره؟
- نه، تا حالا نداشته.
-خب مادر جون اون سه کلمه که به شما گفتم رو یادتونه؟
- بله.
- خب بفرمایید چی بودن؟
- درخت، ......چی بود بقیه‌ش؟ درخت.... یادم نمیاد.
- اشکالی نداره. مهم نیست.
-مادرتون به احتمال زیاد آلزایمر داره. ولی لازمه من یک MRI بنویسم که مطمئن بشم.
هفته بعد در مطب روانپزشک:
-بفرمایید. این هم نتیجه‌ی MRI
روانپزشک مانند بیشتر پزشکان ابتدا نیم نگاهی به ریپورت رادیولوژیست می‌اندازد بعد کلیشه‌ی MRI را جلوی صورتش می‌گیرد و آن‌را متفکرانه نگاه می‌کند.
- تشخیصم درسته. مغز مادرتون کوچیک شده. آلزایمر دارن. براشون دارو می‌نویسم.
سه ماه بعد‌ در یک مهمانی خانوادگی:
- کتی جون: من امشب اومدم رقص خاله شوکت رو ببینم. از بچگی عاشق رقص خاله شوکت بودم. مخصوصن وقتی با کلاه شاپو رقص داش مشدی باباکرمی می‌کردید.
- ای بابا کتی جون! فکر کردی من هنوز جوونم؟! مال جوونیام بود.
- شما که خیلی جوونید.
خانمی که کنار کتی جون نشسته آهسته به او می‌گوید: بهشون اصرار نکن. تعادل‌شون رو از دست دادن. نمی‌تونن برقصن.
کتی جون به فکر می‌رود و چشمانش پر از اشک می‌شود. دوست داشت خاله شوکت را مثل گذشته‌ها ببیند.
سر میز شام به پسر خاله شوکت می‌گه مادرتون رو دکتر بردید؟
- بله، تحت نظر روانپزشکه. آلزایمر دارن.
- به نظر من پیش یه دکتر دیگه هم ببریدشون. من یک نورولوژیست می‌شناسم. تشخیص‌هاش حرف نداره. با منشیش دوستم. می‌تونم براشون وقت بگیرم.
هفته‌ی بعد در مطب نورولوژیست:
- خب مادرجون بفرمایید مشکل‌تون چیه؟
-سه تا کلمه رو بلدم: درخت، بی‌نوایان، سمنان
نورولوژیست با تعجب نگاه می‌کند.
پسر او می‌گوید دکتر قبلی از مادرم این سه کلمه رو پرسید، فراموش کرده بود. بعد از من پرسید و سعی کرد یادش بمونه.
مادرجون بشینید لب تخت معاینه‌تون کنم.
دکتر معاینه‌ی عصبی را شروع می‌کند. متوجه می‌شود رفلکس‌ها هایپراکتیو هستند.
- بخوابید معاینه‌تون کنم.
در حالت خوابیده متوجه می‌شود رفلکس بابنسکی پای هر دو طرف مثبت است.
با خودش می‌گوید عجیبه. علایم ضایعه‌ی نورون فوقانی UMNL داره.
-مادرجون با این دستگاه می‌خوام ته چشم‌تون رو معاینه کنم....متوجه می‌شود که ته چشم هر دوطرف نرمال است و علایم افزایش فشار داخل جمجمه ندارد. تست رومبرگ را انجام می‌دهد و متوجه می‌شود مثبت است. (همان تستی که روانپزشک هم انجام داده بود و بیمار موقع بستن چشم‌هایش تعادلش را از دست می‌داد.)
لطفن MRI رو بدید ببینم.
با دقت MRI بیمارش را می‌بیند. هیچ ضایعه‌ی فضاگیر در مغز مشاهده نمی‌کند. حجم مغز مختصری کوچک شده که متناسب با سن است.
برای نورولوژیست یافته‌های معاینه عجیب است. پیش خودش می‌گوید چه دلیلی دارد علایم ضایعه‌ی نورون فوقانی داشته باشد؟ مغز که مشکلی ندارد! ناگهان چیزی در ذهنش جرقه می‌زند و به پسر بیمار می‌گوید تشخیص من اینه که مشکل مادرتون کمبود ویتامین باشه. این آزمایش رو بگیرید و برای من بیارید.
روز بعد:
- درست حدس زده بودم. مادر شما کمبود ویتامین B12 دارن. پیش خودش می‌گوید پس دلیل هایپراکتیو شدن رفلکس‌ها، بابنسکی مثبت و رومبرگ مثبت، تخریب مسیرهای عصبی یا subacute combined degeneration به دلیل کاهش ویتامین B12 بود. برای بیمار ویتامین B12 تجویز می‌کند و پس از چند ماه به تدریج هم تعادل بیمار بهتر می‌شود، هم حافظه‌اش برمی‌گردد.
پسر بیمار به کتی‌جون زنگ می‌زند و از او برای معرفی دکتر تشکر می‌کند.
- تشکر زبانی که فایده نداره عزیزم. خاله شوکت باید یه بار دیگه مهمونی بگیره و با کلاه شاپو رقص باباکرم بکنه.
پ.ن: این اتفاق برای من نیفتاده. اما اگر من هم به جای آن روانپزشک بودم از آن‌جا که هیچ‌کدام از مراجعانم را معاینه‌ی فیزیکی نمی‌کنم متوجه تغییرات رفلکسی بیمارم نمی‌شدم و حتا یک درصد ذهنم به سمت کمبود ویتامین B12 نمی‌رفت و به خاطر بی‌سوادی‌ام شرمنده‌ی مراجعم و پسرش می‌شدم. حافظ باجغلی، روانپزشک
@hafezbajoghli


یک آقای ۴۵ ساله مراجع روانپزشک است.
- دکتر شما بیمار آلزایمر هم می‌بینید؟ چند وقته مادرم دچار فراموشی شده.
- بهتره توسط نورولوژیست (متخصص مغز و اعصاب) دیده بشن.
- آخه من مطمئن نیستم واقعن آلزایمر باشه. مدتیه دچار تغییرات رفتاری شده. بی‌قراری داره و به نظرم یه‌جاهایی می‌خواد جلب توجه بکنه. اگه قبول بکنید از منشی وقت بگیرم خودتون ببینیدش.
- باشه. می‌تونم ببینمشون.
هفته‌ی بعد با مادر مراجعه می‌کند:
- خوبید مادر جون. بفرمایید. در خدمتتون هستم.
-حال شما چطوره؟! همسرتون خوبن؟ چرا دیگه منزل ما تشریف نمیارید؟
روانپزشک مطمئن می‌شود بیمارش اختلال حافظه دارد و برای این‌که اختلال حافظه‌اش را پنهان کند با غریبه‌ها خوش و بش می‌کند.
- خانم من می‌خوام یه تست از شما بگیرم. آماده‌اید؟
- بله، بفرمایید. چرا آماده نباشم؟
- عالیه. من سه تا کلمه به شما می‌گم. ۵ دقیقه‌ی بعد دوباره ازتون می‌پرسم: درخت، بی‌نوایان، سمنان
میشه لطفن تکرار کنید:
- خانم هر سه کلمه را تکرار می‌کند: درخت، بی‌نوایان، سمنان
-خب حالا بفرمایید مشکل‌تون چی بوده؟
- مشکلم؟! نمی‌دونم والا. چربی خونم بالاس. قلبم هم اگه زیاد راه برم می‌گیره.
- به خاطرش دارو می‌خورید؟
- بله. داروهام رو بچه‌ها به من می‌دن.
-دکتر، مامانم اختلال تعادل هم چند وقته پیدا کردن.
-اختلال تعادل دارید؟
- من نمی‌دونم. بچه‌ها می‌گن. رو به پسرش می‌کند: تو بگو.
- خب مادرجان اجازه بدید من معاینه‌تون بکنم. لطفن بلند شید بایستید. من دست شما رو می‌گیرم که خیالتون راحت باشه.
روانپزشک دست خانم را می‌گیرد و به او کمک می‌کند بلند شود.
- خیلی خوبه. شما که خوب می‌تونید تعادل‌تون رو حفظ کنید.
- بله می‌تونم.
- حالا من دست شما رو ول می‌کنم که خودتون بایستید. ولی هواتون رو دارم. نگران نباشید.
خانم بدون کمک پزشک می‌ایستد.
-آفرین. من دو دستم را این جوری با فاصله در پشت و جلوی شما قرار می‌دم که اگه خواستید بیفتید، نگهتون دارم. حالا لطفن چشم‌هاتون رو ببندید.
وقتی بیمار چشمانش را می‌بندد شروع می‌کند تعادلش را از دست بدهد و نزدیک است بیفتد. پسرش از روی صندلی بلند می‌شود و به سمت مادرش خیز برمی‌دارد.
روانپزشک بیمارش را می‌گیرد و به پسر لبخند می‌زند و گویی با لبخندش می‌گوید من هوای مادرت رو دارم، نگران نباش.
ادامه در پست بعدی:
@hafezbajoghli



ادامه‌ی پست قبلی:
گفت و گوی روانپزشک و دختر بیمار:
- بگو چه اتفاقی برای مادرت افتاده.
- من پیشش نیستم. مادرم تنها زندگی می‌کنه. ولی این طور که می‌گفت نصف شب می‌خواسته بره دستشویی تعادلش رو از دست داده و زمین خورده.
- قبلن سابقه‌ی زمین خوردن داشتن؟
- نه اولین باره. متخصص طب اورژانس که بستری‌شون کرد گفت به خاطر کلونازپامه که شب‌ها می‌خوردن.
- من پرونده‌ی مادرتون رو دقیق خوندم. توش کلونازپام نبود.
- بله، همون شب گفتن دیگه نخوره و من هم جزو داروهایی که باید بهشون در بیمارستان بدن ننوشتم.
- باید به پرستار می‌گفتید که در لیست داروهایی که تو خونه می‌خورن می‌نوشت.‌
- نمی‌خواستم این دارو را دیگه این‌جا بهشون بدن. برای همین حرفشو نزدم.
- به احتمال زیاد مشکل مادرتون مربوط به قطع ناگهانی کلونازپام در بیمارستانه. ممنون از توضیحاتتون.
روانپزشک به استیشن پرستاری می‌رود و در پرونده‌ی بیمار می‌نویسد نصف آمپول دیازپام به بیمار تزریق شود.
- پرستار: من به روانپزشکی که قبل از شما بیمار را ویزیت کردن گفتم دیازپام بزنن، ایشون گفتن دیازپام دلیریوم را بدتر می‌کنه. برای کنجکاوی خودم دارم می‌پرسم.
- بله، درست گفتن. دیازپام معمولن باعث بدتر شدن دلیریوم میشه و درمان اصلیش همون هالوپریدول است. ولی در مورد این کیس فرق می‌کنه. به احتمال زیاد دلیل دلیریوم این بیمار قطع کلونازپام بوده. بیمار دچار علایم withdrawal یا ترک کلونازپامه. مخصوصن این که فشار خون و ریت قلب مختصری بالا رفته. معمولن در دلیریوم افزایش فعالیت سمپاتیک نداریم.
دو ساعت پس از تزریق دیازپام پس از برطرف شدن خواب‌آلودگی علایم بی‌قراری و توهم بیمار به طور کامل بر طرف می‌شود.
پ.ن: این اتفاق برای من نیفتاده، اما اگر من هم به جای آن روانپزشک اولی بودم برای بیمار هالوپریدول شروع می‌کردم، آن‌قدر در شرح حال بیمار قبل از عمل دقیق نمی‌شدم و ارتباط مصرف دوز بالای کلونازپام و دلیریوم او پس از عمل را متوجه نمی‌شدم و به خاطر بی‌سوادی و بی‌دقتی‌ام شرمنده‌ی مراجعم و همکارم می‌شدم. حافظ باجغلی، روانپزشک
@hafezbajoghli


یک خانم ۷۲ ساله که تنها زندگی می‌کند نصف شب موقع رفتن به دستشویی تعادلش را از دست می‌دهد و زمین می‌خورد. کشان کشان خودش را به تلفن می‌رساند و با اورژانس تماس می‌گیرد. عوامل اورژانس به سرعت به خانه‌ی او می‌آیند، قفل در را می‌شکنند و وارد منزل می‌شوند. خانم از شدت درد ناله می‌کند و به خود می‌پیچد. پهلوی راست او در اثر زمین خوردن کبود شده‌است. نبض و فشار خون نرمال است. کاهش هوشیاری را گزارش نمی‌کند و می‌گوید تعادلش را از دست داده. او را با برانکارد به بیمارستان منتقل می‌کنند.
متخصص طب اورژانس او را پذیرش می‌کند. دخترش هم خودش را به موقع به بیمارستان می‌رساند. عکس رادیولوژی نشان می‌دهد که سر استخوان فمور (ران) سمت راست شکسته است.
- متخصص طب اورژانس: مادرتون سابقه‌ی زمین خوردن یا اختلال تعادل داشت؟
- نه، اولین باره.
- بیماری زمینه‌ای خاصی دارن؟
- فقط دیابت و چربی خون دارن که با دارو کنترله.
- چه داروهایی می‌خورن؟
- اجازه بدید تو گوشیم نوشتم. داروهاشون این‌هاست: گلیبوراید،‌ ناپروکسن، اتورواستاتین، آسپیرین، کلونازپام.
- چرا کلونازپام می‌خورن؟
- چند ماهه دچار بی‌خوابی شدن. دکتر براشون شروع کرده.
- احتمالن اختلال تعادلی که پیدا کردن به خاطر همین باشه. زمین خوردن در سالمندان به خاطر پوکی استخوان خیلی خطرناکه.
- من به مامان می‌گفتم نباید این دارو را بخوره. متاسفانه بدون این‌که به ما بگه سرخود زیاد می‌خوره. بعضی شب‌ها ۲ یا ۳ تاش رو می‌خوره.
- این دارو را دیگه بهشون ندید.
با متخصص ارتوپد هماهنگ می‌شود و صبح زود مورد عمل جراحی قرار می‌گیرد.
پس از جراحی بنا به تشخیص متخصص بیهوشی به ICU منتقل می‌شود. چهار روز بعد از عمل دچار بی‌قراری می‌شود و حرف‌های نامربوط می‌زند. ارتوپد درخواست مشاوره‌ی روانپزشکی می‌دهد.
- روانپزشک: حالتون چطوره؟
- تو کی هستی؟ تو همونی که طلاهای منو دزدیده؟
- خانم من روانپزشک هستم. به درخواست دکتر جراح‌ اومدم شما رو ببینم.
بیمار صحبت‌های روانپزشک را متوجه نمی‌شود. حرف‌های نامربوط می‌زند.....به پدر من بگید بیاد این‌جا. الان پیشم بود. کجا رفته؟!
- پرستار: از امروز این‌جوری شده. مرتب سراغ پدرش رو می‌گیره. گاهی با پدرش حرف می‌زنه. انگار رو به روش باشه. ولی پدرش ۲۰ سال پیش فوت شده.
- علایم حیاتیش چطوره؟
- همون طور که این‌جا می‌بینید فشارش تا دیروز خوب بود. امروز ۱۶۰ روی ۹۰ شده‌. ریت قلبش هم ۹۶ شده. یکمی بالاس ولی تب نداره.
- آزمایش‌هاش چطوره؟
- مشکلی ندارن. امروز جواب‌شون اومد.
- تشخیص یمار دلیریوم است. بیماران سالمند که چند روز ICU بستری باشن ممکنه دچار دلیریوم بشن. متاسفانه چون در ICU پنجره نیست این‌ها نمی‌فهمن کی شب شد، کی روز شد. با کسی هم این‌جا به اون صورت ملاقات ندارن. محرومیت حسی اون‌ها رو به سمت confusion می‌بره. داروهایی که می‌گیرن و اثرات بیهوشی و عمل جراحی هم مزید بر علت می‌شه.
-بهش یه دیازپام بزنیم؟
- نه اصلن. دیازپام دلیریوم رو بدتر می‌کنه. فقط باید هالوپریدول بگیره.
روانپزشک برای او هالوپریدول شروع می‌کنه.
چند ساعت بعد پرستار به روانپزشک زنگ می‌زند و می‌گوید حال بیمار بدتر شده. روانپزشک تلفنی دوز هالوپریدول را بیشتر می‌کند.
چند ساعت بعد:
پرستار به ارتوپد که برای ویزیت بیمار آمده می‌گوید تشخیص روانپزشک دلیریوم بود و برایش هالوپریدول شروع کرده. ولی اصلن بهتر نشده.
ارتوپد به پرستار می‌گوید بهتره با یک روانپزشک دیگه مشورت کنیم. به دکتر ......زنگ بزنید و ازش درخواست مشاوره کنید.
روانپزشک دوم بالای سر بیمار حاضر می‌شود و متوجه می‌شود که بیمار بی‌قراری دارد، زمان را نمی‌شناسد و قادر به تشخیص روز و شب نیست و توهمات بینایی و شنوایی دارد. روانپزشک دوم به پرستار می‌گوید من نیاز دارم شرح حال دقیق‌تری از بیمار داشته باشم. لطفن به همراهش زنگ بزنید.
- فکر کنم دخترش بیمارستان باشه. یک ساعت پیش بهش سر زد. اجازه بدید باهاش تماس بگیرم اگه باشه با خودش حضوری حرف بزنید.
پرستار پشت تلفن:
-از بیمارستان تماس می‌گیرم.دکتر می‌خوان با شما حرف بزنن. کجایید؟
-[با ترس و وحشت] چیزی شده؟!
- نه، نگران نباشید. برای بی‌قراری مادرتون روانپزشک می‌خوان با شما حرف بزنن.
- من تا ۱۰ دقیقه‌ی دیگه خودمو می‌رسونم. به دکتر بگید لطفن نرن.
- زود بیا. دکتر فعلن هستن.

ادامه در پست بعدی:
@hafezbajoghli



من دلیل ترس جوانان از HPV را نمی‌فهمم!

یکی از اضطراب‌هایی که من در مراجعانم خیلی زیاد می‌بینم مثبت شدن آزمایش HPV در آن‌هاست. ابتلای به این ویروس بسیار شایع‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کنید. اگه بگیم همه دارن، حرف خیلی اشتباهی نزدیم.
آمار دقیق‌ترش اینه که بیش از ۸۰ درصد همه‌ی انسان‌هایی که از نظر جنسی فعال هستند حد اقل یک بار در زندگی‌شون آلوده به این ویروس می‌شن. اگه همین الان به صورت مقطعی از افراد ۱۸ تا ۶۰ ساله در آمریکا تست HPV بگیریم، بر اساس آمار CDC
Centers for Disease Control and Prevention
بیشتر از ۴۰ درصدشون مثبت می‌شن. با وجود این‌که در آمریکا طرح واکسن همگانی برای HPV وجود داره.
جالبه بدونید که در بیشتر موارد این ویروس بعد از یک تا دو سال خود به خود و بدون هیچ درمانی برطرف می‌شه. سیستم ایمنی بدن به صورت طبیعی اون رو ازبین می‌بره. فقط موارد نادری از این ویروس مثل ساب‌تایپ‌های ۱۶ و ۱۸ هستن که می‌تونن سرطان‌زا باشن. البته ساب‌تایپ‌های سرطان‌زای دیگه مثل ۳۱ و ۳۲ و ۵۶ و ۵۸ هم داریم ولی اون‌ها خیلی نادرن. این‌ها رو بذارید کنار یک میلیون عامل سرطان‌زای دیگه که روزانه با اون‌ها مواجه هستیم.
من واقعن اضطراب جوانان را برای مثبت شدن آزمایش HPV نمی‌فهمم.
البته این‌که در کشور ما واکسیناسیون روتین برای این ویروس انجام نمی‌شه نقطه ضعف بزرگی در نظام بهداشتی ماست. بهتره همه‌ی آدم‌ها تا قبل از ۲۶ سالگی بر علیه این ویروس واکسینه بشن. هرچند واکسن گارداسیل فقط نسبت به تعداد محدودی از ساب‌تایپ‌های سرطان‌زا و شایع ایمنی ایجاد می‌کنه. این ویروس ۲۰۰ ساب‌تایپ داره و واکسن فقط نسبت به چند تا از اون‌ها ایمنی ایجاد می‌کنه. با وجود واکسیناسیون همگانی، همین الان تو آمریکا بیش از ۴۰ درصد افراد ۱۸ تا ۶۰ ساله HPV مثبت دارن.
توصیه‌ی من به جوانان این است که ابتلای به HPV را جدی نگیرید. نمی‌شه آدم برای چیزی که بیش از ۸۰ درصد آدم‌ها رو درگیر می‌کنه اضطراب پیدا کنه.
@hafezbajoghli


شما یکی که دیگر باید خیلی خوب بدانید اتفاقن هر چی که تو انجیل آمده اتفاق نیفتاده و اگر حالا بیاییم و انجیل را یک منبع تاریخی بگیریم...

(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)

پ.ن: یکی از مفاهیمی که در این کتاب تکرار می‌شود تشکیک در اصالت تاریخی داستان‌های انجیل و شخصیت حضرت مسیح است. انتخاب بخش‌هایی از کتاب به معنای تایید یا تکذیب آن‌ها نیست. صرفن یک خوانش بدون سوگیری از کتاب است.
@hafezbajoghli


آن به که نظر باشد و گفتار نباشد


سعدی

@hafezbajoghli


یسوعا (حضرت عیسی) که از اطلاعات زیاد حاکم اندکی جا خورده بود ادامه داد: و [یهودا] نظرم را درباره‌ی حکومت پرسید. این مسأله بی اندازه برایش جذاب بود.
پیلاتوس پرسید: خوب تو چه گفتی؟ یا شاید هم
جوابت این است که فراموشت شده چه گفتی؟
اما همین جای کار هم ناامیدی در لحن پیلاتوس خلیده بود. زندانی ادامه‌ی ماجرا را بازگو کرد:
چیزهایی در جوابش گفتم از جمله این که هر قوه‌ی حاکمه‌ای خشونتی‌ست وارد بر مردم و بالاخره زمانی خواهد آمد که نه حکومت سزارها برقرار باشد و نه هیچ حکومت دیگری. انسان به ملکوت حقیقت و عدالت پا می‌گذارد و آن‌جا هم دیگر نیازی به وجود قدرت و حکومت نیست.
-باقیش را بگو
-باقی ندارد. همان موقع چند نفری دویدند داخل و دست و پام را بستند و من را بردند زندان.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
@hafezbajoghli



زندانی مشتاقانه توضیح داد یک باج‌گیر بود. اول بار در جاده‌ی بیت فاجی دیدمش. همان جا که انجیرستانی از گوشه‌ای سرزده به آسمان. دیدمش و سر حرف را باز کردم. اول رفتارش خصومت آمیز بود و حتا توهین هم کرد. یعنی خودش فکر کرد توهین کرده و به من گفت سگ. زندانی [حضرت مسیح] لبخندی بر لب آورد. من ایرادی در سگ بودن نمی‌بینم که بخواهم این را توهینی قلمداد کنم.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: بهتر از این نمی‌شه یک شخصیت مهربان و بی‌ریا رو توصیف کرد.
@hafezbajoghli

20 last posts shown.