آزرده بود
زندگی او را آزرده بود؟
یا پنجرۀ زمختِ زلالِ شب؟
پرنده سنگری نداشت
پناهی نداشت
و ایستادنهای زیاد
هیچ چیز نساخته بود
او از خواب به زندگی برگشته بود
و با بار سنگین تاریخ
بر تلی از خیال
خطی مرتعش میکشید
درست جایی ایستاده بود که احساس و نیستی گره خورده بود
جایی که لکنت بلیغترین کلامهاست
همه از او دور بودند
تنهایی او از زیر پوست هم آغاز نمیشد
تنهایی او با خون در رگهایش جاری بود
او پر بر تن نگرفته بود
که از پنجرهای به پنجرهای هجرت کند
پرنده بود،
تا اگر نخواهد برگردد،
نتواند.
#حجت_بوداقی
زندگی او را آزرده بود؟
یا پنجرۀ زمختِ زلالِ شب؟
پرنده سنگری نداشت
پناهی نداشت
و ایستادنهای زیاد
هیچ چیز نساخته بود
او از خواب به زندگی برگشته بود
و با بار سنگین تاریخ
بر تلی از خیال
خطی مرتعش میکشید
درست جایی ایستاده بود که احساس و نیستی گره خورده بود
جایی که لکنت بلیغترین کلامهاست
همه از او دور بودند
تنهایی او از زیر پوست هم آغاز نمیشد
تنهایی او با خون در رگهایش جاری بود
او پر بر تن نگرفته بود
که از پنجرهای به پنجرهای هجرت کند
پرنده بود،
تا اگر نخواهد برگردد،
نتواند.
#حجت_بوداقی